فاطمه ی دیگر میگفت بوق سادات چرا همه ی جاهای خوب را تنهایی می روی...
میگفتم خب منکه نمیتوانم دنبال تو راه بیافتم! خودت باید به فکر باشی.
سرِ خاطره گویی بابا باز شد...دو سال سربازی شان را توی منطقه ایلام و سرپل ذهاب و اسلام آباد
غرب گذرانده بودند. تنها چیزی که از عکسهای بابا یادم هست کوههای سر به فلک کشیده و پر از
درخت بود!
وقتی شنیده هایم از بابا را با دیده هایم تطبیق می دادم...می فهمیدم آن طرف کشورم چه خبرها
بوده...
صبح روز سه شنبه اتوبوس جوان سیر ایثار زرد رنگ مشهد را ترک کرد به مقصد کردستان...
میگفتند راه دوری در پیش است.
چون قبلا سابقه ی سفر داشتم خوب میدانستم کوله بارم را چگونه ببندم.
تو اتوبوس متاسفانه دومین صندلی را به من سپردند..من همیشه آن آخرها را دوست میداشتم
همانجایی که جایگاه اخراجی هاست. آن جلو نزدیک راننده بودم و تدارکات اردو..صم بکم مینشستم
دیگر.
صندلی جلوی ای ام آقای راوی بودند و پدر خانم نازی!
پدر و دختر هر دو آمده بودند برای خدمت گذاری..خیلی رئوف و باگذشت بودند.
آقای راوی هم که هرچه میخورد باید به ما (من و دوست کناری ام) تعارف میکرد!
شکلات میخورد تعارف میکرد..چای میخورد تعارف میکرد...
من و یک دختر دیگر کوچکترین افراد آن اتوبوس بودیم.چون بعدا سنهایمان را پرسیدند.
همانشب رسیدیم جمکران..یعنی شب چهارشنبه و جالب آنجاست که من دقیقا هفته پیش شب
چهار شنبه جمکران بودم البته همراه با خانواده.
توی تاریکی های صحن فرش انداختند و ما دختران نوبت به نوبت دراز میکشیدیم و بقیه دورمان
مینشستند تا پیدا نباشد دراز کشیدن ها برای نامحرم....
این گروه برخلاف گروه راهیان نور جنوب بسیار مذهبی تر بودند.همه با هم آشنا و به اصطلاح بچه های
یک پایگاه بودند.تنها غریبه شان من بودم که آدرسشان را از سپاه مشهد گرفته بودم.
آن خانمی که توی سپاه مشهد آدرس این پایگاه را داده بود هم با ما توی اردو بود.
توی سفر خیلی با این خانم صمیمی شدم..سنش زیاد بود و مجرد اما طبعش بسیار آرام و مهربان..
+ بعدها این خانم کار بزرگی را درحق من انجام داد.
اتوبوس ما با اتوبوس بچه های دانشکده علوم پزشکی درگز هم سفر بود.یعنی هرجا که میرفتیم آنها
هم با ما بودند.مثل اینکه طبق قرار قبلی بوده!
بعد از زیارت و خوردن صبحانه توی جمکران عازم حرم حضرت معصومه شدیم و تنها نیم ساعت وقت
زیارت داشتیم چون راه دوری در پیش بود..
و عصر همان روز رسیدیم به غار علی صدر همدان...
همه رفتند تا از غار دیدن کنند..من اما تِزم این بود که آمده ام زیارت نه سیاحت...
+ وقتی برگشتم همه دعوایم کردند! که چرا نرفته ام از آن اثر طبیعی دیدن کنم!
توی چمنهای محوطه اش نشستیم من و دو دختر دیگر از اتوبوسمان..
یکی شان خیلی ناراحت شد ازینکه انتخاب رشته نکرده ام!
خلاصه بعد از تفریح اتوبوس حرکت کرد به سمت کردستان..که دیگر شب شده بود..
راوی میگفت الان شب است و نمیشود برایمان ترسیم کند فعالیتهای ضد انقلاب را..
فقط میشود رعب و وحشت کارهایشان را در دلمان بی اندازد! که شبانه حمله میکردند به جاده!
+چه کاریه خب؟!
ساعت یک یا دو نیمه شب بود که رسیدیم به یک اردوگاه توی شهر سنندج..مرکز کردستان!
+ به خواب هم نمیدیدم که روزی توی این قسمت از کشور باشم!
+ از برنامه ی شهدا بی خبر بودم..که قرار بود آنجا چه پیش آید؟!
ان شاء الله ادامه دارد..
92-12-8