...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

18-کلید گمشده!

پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۲۷ ب.ظ

بسم الله مهربون

دفترچه خاطرات سال اولم را که با دفترچه خاطرات سال دوم مقایسه میکردم میدیدم چقدر تغییرات

مثبت داشته ام..

سال اول فقط نوشته ام که چه خوردیم و کجا رفتیم و چه خریدیم...

اما سال دوم حال و هوای دلم را هم دخیل نوشته ها کرده بودم...فرهنگی تر کار کرده بودم!

آن سال اداره بابا مسابقه ای گذاشته بودند پیرامون دلنوشته ای به شهدا..جایزه اصلی اش کربلا بود!

بعد از آنکه دلنوشته ام دست به دست بچه های کلاس چرخید و اشک بعضیهاشان را هم در آورد با

فاطمه رفتیم اداره مرکزی کار بابا. دادمش دست خانوم بیدآبادی...

دو هفته بعد خانوم بیدآبادی و آقای علیپور و دو سه نفر دیگر آمدند خانه مان.

با یک جعبه خیلی بزرگ شیرینی(خیلی بزرگ بود تا مدتها سولی میخوردیم) و یک لوح تقدیر که اسمم

را رویش حک کرده بودند آوردند برایم...احتمالا جایزه ای درکار نبود وگرنه حتما در خاطرم میماند!

+ هنوز آن دلنوشته به شهدا را دارم توی جعبه خاطراتم است..کلیدش گم شده برای همه کلیدهای

گم شده دعا بفرمایید!!!!!!!!!!!!!!!!

اگر هر دو سه روز یک بار نبود حداقل هفته ای یک بار با فاطمه میرفتیم پاساژ فیروزه نزدیک حرم!

به فاطمه میگفتم بیا اول خوب طبقه همکفش را نگاه کنیم و چشمهایمان را پر کنیم از دنیایی ها..

آخر طبقه همکف مغازه های طلافروشی و نقره فروشی است..

بعد میرفتیم طبقه زیرین و چشمهایمان را پر میکردیم از اخروی ها و جیبهایمان را خالی نیز مینمودیم!

مغازه های محصولات فرهنگی فروشی! عکس و پوستر شهدا و امام و رهبر عزیز و سی دی و چفیه و...

خیلی جای دنج و باحالی است.

+ هنوز هم گاهی دونفره سر میزنیم آنجا..کتاب میخریم..سی دی میخریم..او هم دوست دارد آنجا

را..

عکسهای شهدای توی اتاقم رو به افزایش بودند...برونسی اضافه شده بود..دو عکس دیگر از همت

اضافه شد..

+ یکی آنکه دستش باندپیچی است و دیگری آنکه نشسته روزی زمین و دور و برش پر است از کاغذ و

نقشه..

علی ماهانی اضافه شد..آوینی اضافه شد..و...

یک جفت ساق دست هم خریدم که تا روی دست را هم میپوشاند!

نمیدانم چرا این کار را میکردم..فطرتا حجاب را قبول کردم..دوست داشتم کاملترین نوع حجاب باشد.

دلم نمیخواست ذره ای ایراد و کجی داشته باشد!

حتی دیگر دوست نداشتم گردی صورتم هم دیده شود...

چنان رویی میگرفتم که انگار مادرزاد چادری هستم...

کش چادرم را هم تغییرکاربری دادم..بردمش عقبتر یعنی به این شکل که کش از لبه چادر چند سانتی

فاصله داشته باشد..بعد چادرم را می انداختم روی مقنعه ام و با دست چپ رو میگرفتم که فقط

چشمهایم پیدا بود... جلوی چادرم را هم دوختم تا جایی که فقط بتوانم از دستهایم استفاده کنم.

این کار را از فاطمه یاد گرفتم..رو گرفتن را هم فکر کنم از فاطمه دیگر!

مدرسه ها تعطیل شد و پدر و مادر باز در تدارک سفر شمال بودند...

+ دائم الشمالند...بعله ما از آن خانواده ها هستیم!

از جلوی درب خانه..با چادرم نشستم توی ماشین...با چادر بودم تــــــــــــــــــــــا برگشتیم..

به خلاف سنوات گذشته...قول داده بودم خب...نمیتوانستم که اینبار هم بزنم زیر قولم..

لب دریا هی وسوسه ام میکردند خناسها...ولی گولشان را نخوردم!

قول داده بودم خب...

بعد از سفر هم سه تایی من و فاطمه و فاطمه دیگر ( زین پس فاطمه سادات میخوانمش سادات

هست خب)

البته مریم هم بود..یعنی آنجا دیدیمش..سه تایی رفتیم اعتکاف!

یعنی من یک جایی را پیدا کردم که قدیم مسجد جامع بود..حقیقتا از ظاهر مسجد خیلی خوشم

آمد..خیلی قشنگ بود..رفتم اسم نوشتم فاطمه سادات و فاطمه هم گفتند اسم ما را هم بنویس.

+ به مامانم همیشه میگفتم وقتی من مردم مجلسم را توی آن مسجد بگیرند..بسکه باکلاس هست

این خانه خدا..

گفتند سحر روز شنبه مسجد باشید. حالا خانواده رفته اند کلات نادر تفریح...

+خیلی وقت بود دیگر تفریح نمیرفتم...میگفتم حتی یک نامحرم کمتر ببینم هم برایم غنیمت است!

+ اصلا کلا تزم تغییر کرده بود! داشتم خودم را شکل میدادم..از هر کاری سخت ترینش را انتخاب

میکردم!

دوست داشتم خودم را اذیت کنم!

و من توی خانه مشغول بستن ساکم بودم برای سه روز معتکف شدن...

+ تا قبل این من اصلا چه میدانستم اعتکاف چیست!

آخر شب خانواده تشریفشان را آوردند...بابا گفتند ماشین خراب است نمیتوانم ببرمت...

حالا من به فاطمه سادات قول داده بودم که دنبال او هم میروم.فاطمه خودم هم که گفته بود خودش

با بابایش می آید...

اشکم داشت در می آمد..هم بخاطر خراب شدن اعتکافم..هم بخاطر بد قولی ام پیش فاطمه سادات..

موبایل که نداشتیم آن موقع تا باخبرش کنم! آن هم آنوقت شب!

بابا زنگ زدند به یکی از دوستانشان که مورد اعتماد بود..آدرس را هم گفتند به آن آقا..

ساکم را گذاشتند صندوق عقب و مرا راهی اعتکاف کردند.

رفتیم دنبال فاطمه سادات..

ماشین سر کوچه شان ایستاد..رفتم درب خانه شان را زدم ساعت۳ نیمه شب بود!

میدانست منم... زودی آمد بیرون..گفتم کو ساکت؟ گفت الان بابام میارن!

داشتیم همینجور صحبت میکردیم با هم که دیدم سیدی عمامه به سر..با لباس سفید بلندی(

میگویندش دشداشه) آمدند دم در..سلام کردم...آهسته علیکم السلامی دادند...

فاطمه سادات با پدرش خداحافظی کرد..دور تر که شدیم...بابای فاطمه صدایش زدند و گفتند:

فاطمه جان یادت نره بابا نیت رجائا کنید ها..تا انشاالله اعتکافتون مقبول باشه..

فاطمه سادات چشمی گفت و دو تایی سوار ماشین شدیم..

نیت رجائا یعنی چه اونوخت؟!

اصلا نشنیده بودم!

ان شاء الله ادامه دارد..

 92-11-17

۹۲/۱۱/۱۷
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

کلید گمشده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی