...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

روزهای خوش۱۶ سالگی...

سه شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۱۵ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

۱)هرسال این موقع ها زنگ میزند،طلبه مبلغ میخواهد برای راهیان نور دانش آموزی.

هرسال برایش شرط میگذارم : فقط با آقامون میام..

هرسال قبول نمیکند!

امسال دوباره زنگ زد..فاطمه ی دیگر..گفت : امسال به مراد دلت میرسی..

۲۱ بهمن..ساعت۸ شب..راه آهن مشهد..مقصد اهواز...


۲) بیست و دو بهمن است..داخل قطاریم..دخترها واگن ها را تزئین کرده اند..با سربند و چفیه و پلاک..

ساعت ۹ صبح راهپیمایی در واگن ها آغاز شد..

آنقدر پر اشتیاق و پر جنب و جوش در واگن ها میچرخیدند که نشد عکس بی حضورشان گرفته شود..


۳) صبح جمعه است..پادگان ثامن الائمه حمیدیه منتظر یاران نوجوان خراسانی خویش است...


۴) سایت دو..سوله شهید عاصمی..یاد خادم الشهدای۹۰ دیوانه ام میکند..


۴) چقدر با زهرا در این جا پاس شب میدادیم..از شهدا میگفتیم..گریه می کردیم..می خندیدیم..سیب 

شهدایی پیدا میکردیم..سوله جارو میزدیم..با مژه هامان دستشویی می شستیم

:)


۵) دهلاویه..فیلم لحظه شهادت دکتر چمران..این دو دختر امیدوارم کردند...


۶) اولین بار اینجا قد کشیدم..


۷) آمدیم تا به شهدا نشانش دهم...

فکر نمیکردم این شکلی از ما استقبال کنند...

نماز جماعت..به امامت -او- ... سه راهی شهادت...


۸) باد عجیب می وزید..شانزده ساله ها میهمان شهدا بودند...


۹) یک نفر اینجا به جنون رسید..


۱۰) شهید زنده از لحظه شهادتش می گفت...از محل شهادتش..روی این نقشه..

نقش این پرچم...


۱۱) نهار زیر سایه شهدا..با طعم آرامش..امنیت..


۱۲) شنی تانک..قرآنی در جیب..هویزه


۱۳) عکسش خجالتم میدهد..بیشتر آن جملات آخرش...


۱۴) شب بود..تاریک بود..رزم شب بود..

مردی بالای پله ها نشسته بود..ریش های بلند و سفید..عینکی بر چشم..

فریاد زدم: حضرت آقا..

صدایم در حمله موشکی رزم شب گم شد..انسیه شنید اما..

فریاد زد: حضرت آقا..

چند پله ای دویدیم طرفش..

در تاریکی و در تنهایی نشسته بود،لباس بسیجی بر تن داشت..

خیلی شبیه آقا بود..جانبازی که یک پا در راه خدا بخشیده بود.


۱۵) شهدای عشایر...گمبوعه..


۱۶) اینجا..ورودی کربلا..


۱۷) نگاهی به کفشهای دوستانش انداخت...ادب کرد..یاد من انداخت..

فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس الطوی


۱۸) اینجا هم باد عجیبی می وزید..خبری در راه بود..



۱۹) بچه ها انتخاب خودشان را کرده بودند..


۲۰) نگین فیروزه ای سرزمین شهادت..چشمهای بسیاری منتظر بودند..


۲۱) اولین کربلا..از اینجا پیامک داده بودند: تو را از شهدای اینجا خواسته بودم..


۲۲) اروند رفتنمان پرید

بچه ها ناراحت بودند..بعضی ها از فراق اروند..بعضی ها از ندیدن بازار اروند..

اما...

خبری در راه بود..

روزی شانزده ساله ها بود...

نهر خین..عملیات کربلای چهار..شهدای غواص..

راوی ها گریه می کردند..

از بعد جنگ اینجا را ندیده بود..راوی ما..

سر بهترین دوستش شمع محفل پایکوبی عراقی ها شده بود اینجا..

دور پیکر بی سرش می رقصیدند..

نهر خین..


۲۳) باید بر میگشتیم پادگان..

بین راه خبری رسید..

راوی آنقدر گریه کرد که از حال رفت..

شانزده ساله ها آرام نمی شدند..


معراج شهدا..


+ همیشه از اینجا به من زنگ میزند..

گمنام آشنا..

قطار در حال حرکت است..از پشت شیشه میبینمش..خیلی زحمت کشید و آمد راه آهن.دوست خوب 

من


* این سفر مرا برد به روزهای خوش شانزده سالگی ام..

قال رسول الله صل الله علیه و آله: ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات،الا فتعرضوا لها.

جلد۷۱ بحارالانوار

۹۴/۱۱/۲۷
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

نظرات  (۵۵)

۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۳۷ رفاقت به سبک شهید
سلام بالام جان زیارت قبول
غوغا کردی دلم ! غوغا
پاسخ:
سلام عزیزم
قبول حق..
نائب الزیاره بودیم اگر لایق بدونید.
۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۲۲ همسر سید علی
سلام 
زیارت قبول :)
ما رو هم دعا کردید ؟
.
عه سولهاش چه شیک شده، تخت داره ... یادمه سال 82 که با مدرسه رفتیم همه جا خاک بود، فقط یه موکت کف سوله انداخته بودند و ما کیفهامون رو گذاشتیم زیر سرمون و خوابیدیم ... اون موقع هم من 15،16 سالم بود ...
خیلی خوب بود خیــــــلی .... 

پاسخ:
سلام
ممنون.
قبول حق ان شاءالله.
بعله..مخصوصا تو شلمچه..
آره اون سالا که من رفتم با اتوبوس میبردن الان قطار،رو زمین میخوابیدیم الان مجهز شده به تخت
:)
دیگه هر دوره ای که ما توش بودیم همینجور خونوک بود..
D:
البته پادگان ثامن الائمه حمیدیه از زمان جنگ تا الان مخصوص خراسانیاست..شما جای دیگه ای بودین احتمالا،
البته زمان ما پتو شتری بود متکا هم بود..
دوره شما وضع خرابتر بوده پس
((:
سلام خیلی عالی بود. واقعا رفتم توی اون فضا....
من یه وبلاگ جدید درست کردم خوشحال میشم که بهم سر بزنید و اگه دوست داشتید لینک کنید.
پاسخ:
سلام فاطمه خانم
موفق باشید ان شاءالله.
۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۴۶ بانوی عاشق
سلام بانو ....
دلنوشته هاتون منو برد به خاطرات سال پیشم ...
ما هم درست همون پادگان و همون سوله بودیم ...
دومای ما هم تازه برگشتن ...
قرار بود ما رو همـ ببرن ...نشد :(
پس حتما بچه های مدرسه مون( مطهری )رو دیدین؟ناحیه3...

میگما ...
منم بزودی که طلبه مبلغ بشم شهدا دعوت نامه می فرستن نه؟ 
ان شاء الله :)))
+ متاهلی البته ^__^

پاسخ:
سلام عزیز جان
چه جالب...بهت خوش گذشت؟!
بچه های ناحیه۳ هم باما بودن منتها ما مبلغ ناحیه دیگه ای بودیم.
بچه هاتون چفیه رو چادراشون داشتن با سنجاق سینه یا محمد...
به اسم مدرسه نمیشناسمشون.
ان شاءالله عزیزم..
+ متاهلی البته..امید به خدا..
(:
ولی شما نخند چه معنی داره دختر نیشش باز باشه
/-:
۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۵۶ طلبه آینده
سلام خواهر گلم
زیارتتون ان شاءالله قبول باشه
چی شد آخر با آقاتون رفتین
پاسخ:
سلام دختر عزیزم
ان شاءالله..
اونجا که بهم پیام دادی تو طلائیه بودم..یادت کردم.
بله اومدن
از عکس یک هفت و بیست و یک مجدد دیدن بفرما
(:
۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۲۰ عارفه الزهرا
سلام سیده خانم...
خیلی جالب بود میشد احساساتون درک کرد ولی بعضی هاشون نفهمیدم...

راستی دوباره به روند پیش برگشتم با عنوان جدید وبلاگ و  هدف جدید.....
ممنون ازاینکه تنهام نذاشتید و نصیحتم کردین...
یاعلی
پاسخ:
سلااام عارفه زهرای خودم
کدوماشو نفهمیدی؟!
البته عمدن این مدلی شد..
کار خوبی میکنی عزیزم..
خواهرا با هم دردودل میکنن نصیحت کردن که کار من نیست..
خدا رو شکر خوشحالم کردی..
۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۴۱ انارماهی : )
قبول باشه
: )
پاسخ:
سلام علیکم خانم
قبول حق ان شاءالله..
(:
سلام عزیزم
اومدید شهر و دیار ما و خبر نکردید؟
چه کم سعادت بودم من و چه نالایق دونستید شما.!
اشاره میکردید تا میومدم و میدیدمتون و پذیرایی میکردم.
راستش هر چند نالایق و کم سعادت بودم ولی از دستتون ناراحت هم شدم.
چرا خبرم نکردین؟
بابا خوزستانیها مهمان نوازن.حالا هر بدی که داشته باشن،این یک جا رو بد نیستن به مولا.

زیارت قبول و خوش به حالتون.
خوب شرح دادید.
حال و هوای اونجا رو با حس قشنگی گفتید.
البته اروند حس عجیبیه.هوای دل اونجا عجیب میشه.

زیارت قبول ولی ازتون دلخورم.



پاسخ:
سلام فهیمه جان
با کاروان بودیم خواهر..نمیشد جدا بشیم.
اختیار دارید شما بزرگوارین..عزیزین برای من.
ما فقط اهواز و خرمشهر بودیم فکر کنم شما یه شهر دیگه باشید درسته؟
خیلی هم خوب و شریفن..
نائب الزیاره تون بودیم اگر لایق بدونید.
آره..خیلی اروندو دوست دارم..
دلخور نباشین آجی ان شاءالله سفرهای بعدی..
ان شاءالله مشهد شما..
۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۱۸ رایحه بانو
سلام
هئی زخم کهنه رو نمک پاشیدی روش بدجور
التماس دعای شهادت وفــــــــــــــــــــــــرج
زیارتت قبول.

پاسخ:
سلام رایحه بانوی گلم
ان شاءالله میرسی خدمت شهدا..

سلااااام
اون سربندا ی اویزون توی هویززه از شب تاسوعاامسال که ما اونجا بودیم حاج سعید قاسمی سخنرانی داشت تا الان تغییر نکرده
اخیییی
چه خوب بوده....
من که الان 18سالمه شیش هفت بار رفتم
جون میدن ب ادم انگارر
کاش کنکوری ها رو هم دعا بکردید ک سال دیگه از طرف دانشگاه بیان...
فکه نرفتین پس؟؟
من نمیدونم چرا از اروند خوشم نمیاد...منو نمیبره تو حس و حال
راستی کارنامه های درخشان شهید چمران رو توی دهلاویه دیدید؟؟؟میدونم چ کلیپی نشونتون دادن ک رفتید توی حس
اخی شلمچه...
وای خدا کاش کنکور به خوبی تموم شه منم برم باز
پاسخ:
سلام آرام جان خوبی؟
چه قشنگ..فضاسازی هویزه خیلی قشنگ بود.
با خونواده میرفتی؟
براهمه دعا کردم اگر خدا قبول کنه.
نه متاسفانه..خییییلی فکه رو دوست دارم ولی دوره دانش آموزی کلا دو روزه است وقت نمیکنن دیگه.
اتفاقا من خیلی اروندو دوست دارم...
شتید چون بابام تو عملیات والفجر هشت بودن...کلا اونجا امام رضاییه...
آره دیدم..چقدر تغییر داشتن دکتر چمران.

ان شاءالله موفق باشی عزیزم.
سلام آخ آخ گفتی دقیقا یاد 16 سالگی ام افتادم ! مخصوصا طلائیه که عجب طلائیه محل عروج دایی عزیزم فقط دلم واسه اونه که تنگ شده!! کاش پلاکی حداقل از او خبری می آورد!
راستی شما از خادمی دو کوهه خبر ندارین? چه طوری باید اقدام کنیم!
راستی زیارتتون هم قبول!!
پاسخ:
سلام زینب جان
خدا ذحمت کنه دایی عزیزتونو...
من خیلی طلائیه رو دوست دارم..از همه جا بیشتر..
نه خبر ندارم..
دوکوهه مال تهرانیاست درسته؟!
ممنون قبول حق باشه ان شاءالله.
منو بردی به چند سال پیش...
طلائیه... فکه
سال تحویل  شلمچه
خداکنه دوباره دعوتم کنن
پاسخ:
سلام خواهری
ان شاءالله بارها و بارها زیارت شهدا نصیبتون بشه..
سلام عزیزم.
چه قدر خوش حال شدم که با آقاتون رفتین جنوب.
زیارتا قبول باشه.
چه قدرررر دلمو هوایی کردی خواهر
هنگ کردم الان...اصن ی وضی...

ممنون بابت عکسهای خوبی که گرفتی...
التماس دعا سادات عزیزم
پاسخ:
سلام فیلایی جون
خوبی؟
چه خبرا؟
ممنونم ان شاءالله روزی شما بشه سفرهای خانوادگی..
ان شاءالله حاجت روا باشی.
کم پیدایی چرا؟!
سلام عزیزم ، شاید بیشتر از یک ساله دارم هر روز میخونم اما خیلی نظر نمیزاشتم
از وقتی طهورا هم رفته بیشتر کلافه شدم
خوشبحالتون و التماس دعا زیاد زیاد
پاسخ:
سلام علیکم خانم جان
برای طهورا دعا کنید...

۲۸ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۱۲ مامان محمدمهدی
قبول باشه
پاسخ:
سلام علیکم
ممنون
قبول حق ان شاءالله.

زیارت قبول
دعا کنید سفر ما هم این حال و هوا رو داشته باشه. ان شاالله
پاسخ:
سلام خواهر
ممنون
شمام میرین راهیان ان شاءالله؟!
چه خوب...
ان شاءالله دست پر برگردین.

سلام بانو

از طهورا بانو چه خبر؟"خوب هستد؟

پاسخ:
سلام عزیزم
براشون دعا کنید...همین...
سلام
خوش به سعادتتون
اصن دلم یه حالی شد.
ماکه ازشانسمون سال دوم نبردنمون
یه سالم خودمون رفتیم ولی اونموقع هنوز برام واژه شهید اونی نشده بود که الان هست...تقریبادوسال بعدش  اندک اندک یافتمشان
راستی یادم باشه یه بارقصه خودموبراتون تعریف کنم
البته به هیجان انگیزی شمانیست!!!
ولی خب ازکسیه که واژه دین براش فقط توی حجاب ویه نماز وروزه معمولی خلاصه میشد خیلی معمولی...تازه بااین تصورکه چقدم کارش درسته!

داشتم میگفتم ازاون موقعم فعلاکه خبری نشده
خودم میدونم بایدیه کاری کنم که برم...شایدم یه کارایی رو نکنم که برم
ولی نمیدونم
یه جوریم هستم که نمیخوام بهشون اصرارکنم
میخوام خودشون بدون اینکه من بگم دعوتم کنن

تایار که را خواهد ومیلش به که باشد...
پاسخ:
سلام الهه جوونی
ان شاءالله زیارت شهدا نصیبت.
خدا رو شکر که یافیتشون..میدونی راهیان یک استارته.
بعدشه که باید حواست باشه رابطت قطع نشه..
حتما بگو..خوشحال میشم.
عزیزم..حتما برام تعریف کنی..

میفهمم چی میگی...من همین حالو داشتم..میدونی یه جور رکود معنوی،اینطور نیست الهه؟
خیلی میفهمم حالتو...
ان شاءالله دعوتت کنن..حواست به اون حدیث آخری باشه همیشه..
سلام
نمدونین طهورا چرا داره اینجوری می کنه؟!
پاسخ:
سلام علیکم
براشون دعا کنید خواهشا...
خدا اجر بده به شما..
واای اینجارووو
حس خوبی بهم داد دیدن این عکسا:)

پاسخ:
سلام
خدا رو شکر..
:)
۲۹ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۲۳ شِمِلـ ــیا
سلام :)
چه حس و حال خوبی
یادش بخیر
ان شاءالله دوباره قسمت شه
پاسخ:
سلام علیکم خانم
ان شاءالله..
سلام سادات خانم .
ماهم پارسال با دانشگاهمون رفتیم توی 22 بهمن که ریزگرد و اینا بود ... دکتر جلیلی هم بخاطر همدردی با مردم خرمشهر اونجا اومده بودن برای راهپیمایی ... چادرمون بعد که اومدیم قرمز شده بود ... میگفتن همه اردوها کنسل شده فقط ما دانشگاه صنعتی ها بودیم  ... مناطق جنگی اختصاصی شده بود برامون ... آخ گفتید اروند ... من کتاب سلام بر ابرهیم رو بعد از اردوی جنوب خوندم و تازه فهمیدم که توی فکه و کانال کمیل چه خاکی و از دست دادم ... سلام بر شهید ابراهیم هادی ... اما حسابی از خاک های رملی فکه که ازش هزارپا در میومد کلی ترسیده بودم ... کلا اون سفر برام کلی برکت داشت ...وقتی از اردو اومدم کلی خبر خوب بهم رسید...
خداخیرتون بده ما رو هوایی کردین ...
ان شاءالله گذاشتم سفر بعدیم رو با نیمه گمشده مون بریم ...
التماس دعا حرم

پاسخ:
سلام علیکم خانم
توی چه شرایط سختی رفتید..جدی چطور اردوی شمارو کنسل نکردن؟!
کتاب قشنگیه..بارها خوندمش.
خدا رو شکر..
آخی..ان شاءالله عزیزم..
:)
نه خانومی ما بسیجی فعالیم همیشه با بسیج میریم....
اگه کنکور نداشتم 10 بار شده بود رفتنم....
ولی خب همیشه ادم باید اولویت ها رو حفظ کنه
الان فقط جهاد علمی....
ان شالله بعد کنکور ثبت نام میکنم خادمی...
پاسخ:
سلام
آفرین چه عالی.
ان شاءالله موفق باشید..

سلام

التماس دعای شدید دارم...

پاسخ:
سلام علیکم بانو جان
ان شاءالله موفق و سلامت باشید.
۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۵۲ مامان س و ح
سلام 
آیکون یه عالمه گریه
آخه میدونی چیه قبل از ازدواجم سه سال بابام مارو ثبت نام کرد و هرسال بهم خورد و کاروان نرف درست اولین نوروزی که من خونه شوهر بودم مامانم اینا با خواهرهامو برادرم رفتن حتی یه تعارف هم به ما نزدن خعععععلی دلم گرف اونا لیاقت داشتن و من .....
به هرحال زیارت قبول خواهرجان
کاش میگفتی داری میری که بهت سفارش میکردم از شهدا بخواهی که با همسرم و فرزندانم دعوت کنن .....
دلم خععععععععععععللللللللییییییی میخواد 
عه دوبار ه یادم افتاد که چقد بی لیاقتم[گریه]
پاسخ:
سلام علیکم خانم
ان شاءالله قسمت شما باشه.
ان شاءالله خانوادگی مشرف بشید  پنج شش تایی..
:))
حتما قسمت نبوده خواهر..

۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۴۵ خاتون بانو
زیارت قبول خانم جان :)
عکس عالی بوئن همین جور شرح سفر.....ما رو هم با خودتون بردید اونجا.
منم امسالی خیلی دلم می خواد که برم ولی حس و نشانه های نرفتن دارم. از طرف ما هم التماس دعا :)
پاسخ:
سلام عزیزم
ممنونم..
قبول حق..
منم همین حالی بودم..اصلا فکر نمیکردم..
خیره ان شاءالله.
 سیده ی عزیز دل
خوشابه سعادتت واقعااااا
چکار کردی با این دل ما،،،منم خیلی دوست دارم برم واسم خیلی خیلی دعا کن که ایشالا شهدا من رو هم بطلبن
پاسخ:
سلام علیکم خانم
اسم آیدی تون برام آشناست خیلی..
قبلا بلاگفا وبلاگ نداشتین؟
ان شاءالله عزیزم..
آخ سادات خانم چه قدر دلم را هوایی جنوب کردی...
پاسخ:
سلام
روزیت خواهری...
سلام زیارتتون قبول باشه  ما هم دوست داریم بریم اما از دوم دبیرستان که رفتم دیگه قسمت نشد  راستی من از این سوله ها یادمه وقتی بیدار شدم پای یکی دم دهنم بود تازه همه عین این ساندویچا بدون حرکت خوابیدیم کاش خدا یه حالی به شوهر ما بده
پاسخ:
سلام
ممنانم آجی..
مگه اصفهانیام اینجا میان؟!
نه بابا این پادگان مال خودمونه.
آره چندسال پیش این مدلیا بود،امکانات کمتر بود.
جالبه یه دختر دانش آموز پدرش زنگ زده بود مسئول کاروان که دخترشو با هواپیما برگردونن..
:))

سلام...
رفتم به دوران خوش 16 سالگی...
سال دوم دبیرستان
آمادگی دفاعی و راهیان نور...
ممنون

یه سوال بپرسم؟
چجوری میشه واسه بلاگ بان هدر گذاشت؟
وقتی عکسی رو آپلود کنی تو فضای اختصاصی  ، و بعد لینک رو قسمت ویرایش قاب فعلی جلوی بک گراند هدر !! کپی کنیم
همین؟
پقدر طول میکشه تا تغیرات روی وبلاگ اجرا بشه؟
پاسخ:
سلام علیکم خانم
من بلد نیستم خواهر..
ببخشید..
از من احکام بپرسید بلدم ان شاءالله.
D:
سلام عزززززززیزم 
زیارت قبول 
من تا حالا نرفتم ولی خیلی دوست دارم برم 
ان شاء الله خدا قسمت کنه 
پاسخ:
سلام علیکم
ممنون..سلامت باشید.
ان شاءالله بیاین از خاطراتتون برا ما بگید..
همین زودیها.
بسم الله الرحمن الرحیم
توی یه خانواده مذهبی دنیااومدم بابام جانبازن ویکی ازعموهام شهید وازبچگی خاطرات جنگ وجبهه دوروبرم زیادبوده.
خانواده مادریم به نسبت خانواده پدری مذهبی ترن وماهم این وسط سردرگم.
ومامانم هم توی خانواده پدری احترام خاصی براشون قائل بودن وهستن.
ازبچگی میدیم این احترامه رو ولی خب شایدزیاردرک نمیکردم.
نزدیکای مکلف شدنم که رسیدمامانم گفت نبایدکه حتمااز همون روزشروع کنی به داشتن حجاب!
بیرون ازخونه روسری سرمیکردم ولباسهامم پوشیده بود ولی بعداز اون خونه مادربزرگ ومهمونی هاهم جلوی شوهرعمه ها(تااون موقع تنهانامحرمام)
روسری رو میپوشیدم.
واون سال روز به تکلیف رسیدنم مشهدبودم وتوی حرم جشنموگرفتم به اضافه کادوهام.
وبااین تفکرکه نمازوروزه وحجاب!!!
همین
نمازهای دقیقه نودی وروزه هایی که فقط به اسم یک تکلیف گرفته میشد.
فکرمیکنم پنجم دبستان بودم که اولین چادرمشکی روخریدم.ازهمین مدل های ملی
اولین بارسر دخترای فامیلمون دیده بودم وخیلی خوشم اومد.اوناتهران زندگی میکردن وتازه ازین چادرهااومده بود.منم مشهددیدم وخریدم وچون هنوز اینجانیومده بودکلی خوش حال بودم که یه چیز جدیدمیپوشم:))
چادررو عشقی...هرجادوستداشتم میپوشیدم...علی الخصوص خونه دایی مجتبی!!
خانواده زنداییم از خانواده مامان اینام مذهبی تربودن وهروقت میرفتیم خونشون ومیدونستم که اونام هستن چادررومیپوشیدم یه خصوص که دخترای خواهرزن دایی که یکیشون تقریباهمسنمه ویکیشون ازم چندسالی کوچکترهم چادرمیپوشیدن ومنم میخواستم که مثل اوناباشم.
همینطوردامنه چادرپوشیدنم بیشترشد...ولی همچنان هرجاعشقم میرسید.مثللاتوی خانوده پدرکمتر!
بااینکه بیشترازخانواده مادرهم موردتشویقشون قرارمیگرفتم امازیادنمیپوشیدم.
یه جوراییم به خاطرهمون تشویقازیادنمیپوشیدم.توهرمهمونی که میپوشیدم روزبعدش بابانبومدومیگفت ننه وآقاجان چقدرتعریف کردن وگفتن الهه چقدرقشنگ شده بودو ازین حرفا
منم یه خنده زورکی میکردم وبس
پیش خودم میگفتم منکه به خاطرتعریفای بقیه چادرنمیپوشم...مثلاتعریف میکنن که بیشتربپوشم؟؟ نه خیرم نمیپوشم  D:
تااینکه یه روز جلوآینه وایستاده بودم وداشتم چادرروسریمودرست میکردم که مامانم اومدپشت سرموگفت:شماکه دارین میپوشین ببینین باباتون چقدر دوست داره ازحالاهمه جابپوشین.
پاسخ:
سلام
جشن تکلیفتو از جای خوبی شروع کردی...دقیقا وصل به منشاء اصلی نور.
چقدر این چادر ملی مایه خجالت بود برای من..
انقدر که گریه کردم براش،ولی واقعا چادر الکی ای بود.
منم مثل تو فکر میکردم برای چادر پوشیدن.
فکر میکردم حالا که چادر میپوشم و منو تشویق میکنن یا ازم تعریف میکنن کارشون بده.
مامانت چقدر متین هستن..برداشتم اینه که سبک خاصی برای تربیت کردن دارن؟!
اینجوریه واقعا؟

اون لحظه سکوت کردم وچیزی نگفتم

اون همه جاچادرپوشیدنه انگارفقط توی خیابون رعایت میشد...توی یه سری مهمونیاعلی الخصوص خانواده پدرکه بعداز سلام واحوال پرسی درآورده میشد...بعضی جاهای دیگه ام توی اقوام مامان هم همینطور.

شایدتنهاکسی که من بیشترازهمه جلوش چادرپوشیدم شوهرخالمه که تقریباازهمون دوران واردخانواده ماشدوبرادر همون زن دایی مجتبی هستن ودلیلشم قدری واضح:))

یه مدت که گذشت ازین کارخودم خوشم نیومد ازدرون حس بدی داشتم موقع درآوردنش.واقعنم نمیفهمیدم یادرست وحسابی چادری یانه همش مانتو

همشم خودموگول میزدم که حالابزرگتر بشی هم سن فلانی بشی دیگه کامل سرمیکنی...تازه یه جاهایی تیپ روشنفکریم میگرفتم که نه دیگه وقتی یه جاهایی برداشت چادرنداره توهم نمیپوشی!اصل حجابه دیگه!!

بعدکه وارددوران راهنمایی شدم ودوستایی که حجاب من ازشون کامل تربود بیشتراین حسوبهم میدادکه نه دیگه من کارم خیلی درسته...واقعاخودمونیازمندبه هیچ نیزنمیدونستم وبااین اعتمادبه نفسم میرفتم جلو.

یه معلم عربی داشتیم که سرکلاس به جز درس حرفای دیگه ای ام میزد.(واقعادارم میبینم چقدربچه هاباهراعتقادی تشنه این جورحرفان ولی متاسفانه کمترکسی سراغش میره)
اون سالی که سریال مختارنامه میذاشت مادقیقاشنبه هاعربی داشتیم ویه جورایی تحلیل سریال.
خب بحث به موارددیگه هم کشیده میشد.
یادمه یه بارمعلممون یه چیزی گفت تواین مایه هاکه شماهابایدیکی رو همراه داشته باشین یکی روالگوبگیرین که رهروامامان باشه وبشین مثل اون.
من اینوقاپیدم!ولی هیشکیوپیدانکردم.
همش درتکاپوی یافتن یه الگوبودم ولی بی نتیجه بود.

شد سوم راهنمایی،از طرف مدرسه رفتیم اردو و روی هم رفته از کلاس مافقط 5-6نفراومده بودن.کل اردورو همه باهم بودیم...موقع برگشت نمیدونم چی شدکه بحث به موضوعات اعتقادی کشیده شد...درست یادم نیست چی میگفتیم فقط یادمه که راجع به خیلی چیزهاحرف زدیم.

بابچه هاکه بحث میکردم فهمیدم همونایی که ظاهرشون شایدیه چیز دیگه نشون میده اماچه تفکراتی دارن.
وفهمیدم راجع به خیلی مسائل واقعاچیزی نمیدونم
پیش میومدسریه مسئله بایکی مخالف بودم امابلدنبودم قانعش کنم...این بازسردرگمیم رو بیشترمیکرد.
اون بحث هاهمینطور ادامه یافت ویه جورایی همه تشنه شدیم که بیشتربدونیم بیشترحرف بزنیم.هروقت بیکارمیشدیم مینشستیم دورهم وشروع میکردیم
وتقریباازهمون موقع هم سمت من شکل گرفت(همون کارشناس مسائل اعتقادی که گفتم;)
برام جالب بودکه دوستام فقط حجاب منونمازرفتنم رومیدین امااون جوری بهم اعتمادکردن وازمن خواستن که کمکشون کنم.
برام جالب بودواقعا.که یه عده فقط ازروی حجاب ونماز چه انتظاراتی ازاون طرف دارن
یعتی کلاچه دیدگاههای راجعدبهشون هست...
بایدکاری میکردم که ازاعتمادشون پشیمون نشن.
یه دفترمشکی داشتم توش مسائلی که بچه هاباهاش مشکل داشتن وتوش گیربودن مینوشتم میرفتم راجع بهشون تحقیق میکردم یاکتاب بهشون معرفی میکردم یااگرداشتم خودم بهشون میدادم.
(که اون دفتر درآخرتوی کیفی بود که یه باریه موتوری ازمون زد...خیلی دوسش داشتم:/
از غیبت شروع کردیم ویه جورایی شد دغدغه اصلی مون...این ازمسائلی بودکه خودم روش حساس بودم
نمازهم درگیری خیلی هابود...توی اون جمع ماکه حدود 10-11نفربودیم همه نمازخون بودن اماتوی فلسفش ،علی الخصوص، یکیشون گیر!
جلساتمون جنبه رسمی تری به خودش گرفت قرارشددونه دونه بریم جلو
منم یه جورایی سخنران بودم وسرگروه
بعضی وقتاهم جوگیر همچین تریپ روشنفکری برمیداشتم....!!!!
که البته الان بیشترحرفایی که اونموقع میزدم روقبول ندارمD:
اون جلسه هاوبحث هااگه ادامه پیدامیکردخوب بود ولی بیشتریابه حاشیه کشیده میشد یابه علت ذیق وقت سریع به اتمام میرسید.
البته راهنمایی زیادجدیت نداشت ولی اول دبیرستان یکم بهترشد.شایددغدغه هابیشترشد نمیدونم.
واقعانمیدونم برای کی فایده داشت برای کی نداشت ولی این هایه تلنگری بود برای من که برم دنبال بیشتردونستن.
راستش یه جاهایی ازدونستن فرارمیکردم
پیش خودم میگفتم هرچی آدم کمتربدونه آسوده تره ویه جاهایی واقعاجلونمیرفتم.
حالااین به فکرفرورفتنه یه جاهایی داشت به ضررم تموم میشد.
یه مدت درگیربودم شدید.
از نماز...حجاب
به خودم میگفتم اگه یه روزبشه که حجاب نداشته باشی واقعابرات مهمه؟
اگه یه روز نمازنخونی ازته دل ناراحت میشی؟
اصلامطمئنی که تاآخرهمینطور نمازخون وباحجاب میمونی؟اگه نمونی چی؟؟؟
خیلی اذیت شدم فقط میخواستم به خودم بفهمونم که این کارافقط از روی تکلیفه همین شایدیه روزی همین جنبه تکلیفشم بره کنار.
یه شب رفتیم عروسی...داشتیم بادخترعمم جامون رو عوض میکردیم که دوربین فیلم بردارمراسم از روی مارد شد(نمیدونم واقعاتوفیلم افتادم یانه)
خیلی اعصابم خوردشد...ولی ازاعصاب خوردی خودم خوش حال شدم فهمیدم همچین بگی نگی مهمه!!
کم کم بی حجابی های بقیه روهم که میدیدم بیشتربه نعمت حجاب پی میبردم.

پاسخ:
آها گفتی خانم داییت مذهبی ترن..

ببین پس یه نقطه عطف داشتی،میدونستی چادر خوبه ولی دلیلش رو نمیدونستی درسته؟
برای همین سردرگم بودی و نمیتونستی محکم انتخابش کنی.

چرا از معلم عربیتون کمک نخواستی؟ یا از مامانت؟
ما امسال تو همین تبلیغ راهیان این مساله رو با بچه ها داشتیم،راه خوب رو از راه بد تشخیص میدادن ولی نمیتونستن قدم در راه خوب بذارن،مثل بچه های نو پا که اولش باید یکی باشه و دستشونو بگیره.
همون یکی باید باشه رو نمیدونستن باید از کجا پیدا کنن.

الهه برای دوستاش همون فاطمه سادات بود برای ما..
(:
انقدر ما فکرمون باز شده بود که..
من خودم یه دفتر داشتم تو برداشتم از آیات رو مینوشتم.
حیفه دفترت..
راست میگی..هرچی بیشتر بدونی مسئولیتت بیشتر میشه..برای همین روایت داریم در روز قیامت علما کارشون سخت تره(نقل به مضمون).
ولی خب...وظیفه مون اینه که واقعا پیگیر باشیم..
میدونی اگر تو سن های پایین تر پی به بعضی مسائل میبردیم پذریش و درک اون برامون آسون تر بود.



حالا اینابماند
خودم فکرمیکنم تلنگراصلی رو ازجای دیگه خوردم
توی همون دوران تقریبا تلویزیون یه سریال روتبلیغ کرد"شوق پرواز"
جدااولش فقط به خاطربازیگرهاش خواستم که ببینم
تازه نقش یکشم که شهاب حسینی و... دیگه هیچی
اوایل تفریحی شروع کردم تماشاکردن
کم کم که قسمتهای بیشتررو دیدم اون جذابیت اولی که به خاطربازیگرهاش بودبرام کمترشد
یه شب  بعدازسریال که خواستم بخوابم خیلی یکدفعه ای رفتم توی فکرش.اصلاعجیب محوشخیصیت شهیدبابایی شدم.میگفتم خدایایه آدم چقدرمیتونه خوب باشه؟؟!!
خلاصه شهیدبابایی عجیب دلموبرد...هرشبی که سریال تموم میشد موقع خواب میرفتم توفکرش غرق کارهاش میشدم
دیگه فهمیدم که این آدم همونیه که مدتهادنبالش بودم تابشم مثلش!
شهیدبابایی یه پل شدبین منوبقیه شهدا!
سردرگمیم بیشترشد
ازیه طرف شهیدبابایی ازطرفی اون بحث ها
اول دبیرستان تقریبااوجش بود

به تعدادصفحات دلنوشته هام اضافه واضافه ترمیشد
بیشترتوی خودم میرفتم
هی دوستام میپرسیدن چته؟!منم واقعاجوابی نداشتم
احساس میکردم شهداهم خودشون یکی یکی دارن میان.
با کتاب دا آشناشدم
به غیراز یک کتابی که فکرمیکنم دبستان بودم خوندم
اون اولین کتاب دفاع مقدس من بود.
حس عجیبی برام داشت...به تعدادآدمای عجیب غریب که میشناختمشون همینطور اضافه میشد.
تایه مدتی خطاب به خودم راجع بهشون مینوشتم
ولی ازیه جایی به بعدمخاطب دلنوشته هام خودخودشون شدن!!
میون این قضایا دخترعمم بودکه اونم دچارهمین تحولات شده بودواز آرزوهای عجیب وغریبی که مدتهابرای خودش بافته بوددست کشیدویه روز اومدخونمونو گفت که داره میره چادربخره.
حالادیگه دوتایی باهم شده بودیم...اون دسترسیش ازمن وسیع تربود
هم افرادزیادی رومیشناخت هم دوستاش درست عین خودش بودن ویه جاهایی ازخودشم جلوتر
باهم پیش میرفتن
اونم میومدبرای من تعریف میکرد وازدست یافته هاش میگفت.باخیلی ازشهداازطریق همون آشناشدم
ولی یه جاهایی هنوز ترس ازدونستن باهام بود.
حتی همین فضای مجازی
آشناییم باشماخیلی ازبچه های دیگه
نوشته هابرام جدیدبود...جدیدازین نظرکه شایدخیلی جاهادنبال همچین حرفایی بودم اماپیداشون نمیکردم.
وقتی لذت دونستنه روچشیدم دیگه کم کم ترسشم از بین رفت.
از حرفای مامانم وچیزایی که از بابامیگفت ومیدیدم که ازهمین نمازاول وقتهابه کجارسیده منم میخواستم که برسم
فکرمیکردم خیلی سخت باشه ولی هرچه قدرهم سخت اماشدنی بود.
نگاهم به چادرم تغییرکرد
آقای خامنه ای شد حضرت آقا
آخ این که قضیه اش براخودمم جالبه!
قبلنابهشون احترام میذاشتم وبراشون حرمت قائل میشدم ولی خب فقط درهمین حددیگه!!
برام آقای خامنه ای،دیگه اوجش که میرسیدمیشدن رهبر!
ولی اینکه دنبال سخناشون باشم وببینم چی میگن وچکارمیکنن اصلا!
تااینکه یه روز داشتم میرفتم توآشپزخونه تلویزیون داشت صحبت هاشون رو پخش میکرد اصن یهو منوگرفت همینطوروایستادم ونگاهشون کردم
بعدم اشک توچشمام حلقه زدویه حال عجیبی شدم.
وبعداز اون من ونگاهمو حرکت لب هاشون وسرتاپاگوش شدن...
همچنان چیزهای زیادی بودکه بایددیدم نسبت بهشون تغییرمیکرد.
شهدادیگه شدن دوستای درجه یکم
راجع به این نیازنیست زیادبگم خودتون حس کردین ومیدونین.
اگه ازم بپرسن دوست شهیدت کیه نمیدونم بگم همه یانه!!
شهیدبابایی که همون پل هستش وارادتی بهشون دارم خداکنه هیچ وقت ازبین نره!
این میون دوتام داداش دارم:)))
سریکیشونم بایکی از دوستام دعواست
اون میگه دوست پسر منه من میگم نه خیرم داداش خودمهD:
تااینجابودن کنارآدمای مثل خودم وهم عقیده خودم برام یه مسئله...شایدم درگیری بود
نمیدونستم کجابایددنبالشون بگردم فقط میخواستم طعمشوبچشم.
شماخودتون میگین اینجاحقیقیه واقعادرسته.
بایه وبسایت آشاشدم که ایده اصلیش وراه اندازهای اصلیش بچه های خودرفسنجان بودن
اسمش رفسنگ بود مهرپارسال بودکه عضوش شدم
اونجادقیقامیشه گفت روی مثبت این فضامجازی بود.
بایدبگم یه فضای عالی بابچه های درجه یک
چون مال رفسنجان بوداکثرکاربراش رفسنجانی بودن وهمومیشناختن
اینطوری بگم یه عده آدم شلوغ وپرجنب وجوش امابادل های صاف
خودیکی ازمدیرای اونجامیگفت رفسنگ یه انقلابی توی فضای مجازی بود
امامتاسفانه به دلایلی تابستون رفت افق:/
ازطریق همونجاباچندتادخترخیلی خوب آشناشدم
دختراکه تقریباهممون باهم دوست بودیم
ولی یه چنتایی بعدیه مدت فهمیدم چندتاشون رواز قبل میشناسم چندتادوستای همین دخترعمم بودن
(چون بااسم مستعاربودن شناسایی شون سخت بود)
ازهمین طریق وهیئتی که اکثراوناازفعالینش بودن ومحرم ومراسم های مختلف که میرفتیم وهمودیدیم حسابی باهم صمیمی شدیم
وبالاخره کسایی روکه مدتهادنبالشون بودم یافتم.

نمیدونم دلیلش چیه
ولی خوابهایی که توشون حجاب ندارم میریزم بهم
جلوی یکیم میدونم که بایدیه چیزی سرکنم ولی این کاررونمیکنم یامثلابعدش یادم میادکه بایدیه چیزی سرمیکردم...


پاسخ:
من نمیدونم چرا این فیلمو اصلا نگاه نکردم! الا قسمتهای آخرش...
خیلی تلویزیونی نبودم.ولی فیلم قشنگی بود.
من اولین کتاب شهدایی که خوندم درباره شهید همت بود..
تقریبا هم سن و سال تو بودم.
دختر عمت هم سن خودت هستن؟
میدونی یه حرفی تو دلمه دلم میخواد خیلی راجع بهش توضیح بدم..شاید در وهله حرفم قشنگ نباشه.
اینکه ما توی یک بخش از زندگی شهدا تغافل کردیم.
بهش نپرداختیم.
از کنارش رد شدیم..
و یک موضوع دیگه اینکه شهدا رو گاهی اونقدر دست نیافتنی و اساطیری نشون دادیم و گاهی تا حد مجید سوزوکی تنزل مقام دادیم...
نمیدونم چطور بگم..
توی راهیان نور امسال خیلی به این قضیه برخوردم..
واکنش های دانش آموزا برام این قضیه رو مستدل تر کرد.
دو جبهه مخالف به هم و این بود که در هیچ کدوم ازین دو جبهه نمیتونستی به دلخواهت برسی..
هیچ کدوم بهت انگیزه نمیدادن..
واقعا پشت جملات و تعابیر حضرت آقا دنیایی از معارف وجود داره.
وقتی حضرت آقا میفرمایند  فرهنگ شهید و شهادت..فرهنگ کلمه سنگینیه..کلی روش بحث داره.
فرهنگ نیاز به بستر فرهنگی داره..نیاز به آموزش داره که همون فرهنگ سازی خودمونه.

همین سردرگمی هایی که ازش میگی..منم تجربه کردم..
میدونم که ما اولین و آخرین نفر نیستیم..
این یعنی اینکه یک جایی کم گذاشته شده برامون..یک جایی شفاف سازی نشده برامون..
نمیدونم ...گیج ترت نکنم یه موقع..

سلام سادات جان
همیشه پست هاتونو میخونم ولی خاموش،حالا گفتم روشن بشم یه چیزی بگم.
هفته پیش مشهد بودم،3شنبه صبح  زیرزمین حرم یه خانم جلوی ضریح نشسته بود که خیلی گریه میکرد یه خانم پوشیه ای هم پشت سرش نشسته بود و داشت دعا میخوند و آروم اشک میریخت. یکی از خدام اومد و به اون خانم که خیلی گریه میکرد گفت تو راه نشستی پاشو و اون پشت سری بهش گفت الان که خلوته بزارید بشینه.نمیدونم چرا اونجا یه لحظه فکر کردم که اون خانم جلویی طهورا سادات و اون پشت سریش شماهستی.خلاصه دلم گرفت، قابل باشم یاد هر دو شما رو کردم.ان شاالله بحق غریب الغربا خدا غم دل همه شیعیان رو برطرف کنه.التماس دعا

پاسخ:
سلام خانم
خیلی لطف کردین روشن شدین.
(:
زیارتتون قبول..
ممنونم از شما که یاد ما بودید..
ان شاءالله زیارتهای مجدد..
سلامت باشید ان شاءالله...

وای خداااایاااا😭😍😭
منو بردین توی 16 سالگی خودم) 2 سال پیش(
واقعا جای مقدسیه
انگار آدم اصلا روی زمین نیست
توی عالم های دیگست و حضور روح پاک شهدا رو حس میکنه
اخ میچسبید شبا کنار سوله ها هم دعا و هم شیطنت های 16 سالگی و هم اشک و گریه پیش دوستا دور هم
اخیش خدایا خیلی خوب بود
دلم عجیب هوای اون طرفا رو کرد
خوش به حالتون
پاسخ:
سلام آرزو جان
خدا رو شکر همه خاطره خوبی دارن..همه یه حس مشترک داریم.
واقعا برکته ها...
طفلی دانش آموزای ما به مناجات شبانه دیگه نرسیدن بس که برنامه شون فشرده بود خسته و هلاک شبا میخوابیدن.
ان شاءالله بازم قسمت شما و ما بشه..
(:
ببخشید الان توی وب سایتی تا یه چیزی رو توضح بدم؟؟؟؟
پاسخ:
آره هستم.
سلام بانو
طهورابانوی عزیزما حالشون چطوره؟ نگرانشونیم‎:( 
خواب دیدم برگشتن و وبلاگشون که بروز شده بود چقدر خوشحال شده بودم...
بهشون بگید دعاشون میکنیم و نذر براشون که از این امتحان سربلند و باعافیت بیرون بیان
به امام رضای رؤوفمان سلام برسونید
پاسخ:
سلام علیکم خانم
دعا کنید هرچه خیره همون پیش بیاد.
حتما محبت های شما رو به ایشون منتقل میکنم.

دلم طلائیه می خواد...........

بدجوری می خواد

خوش به سعادتت و زیارتت قبول

پاسخ:
سلام خانوم
ان شاءالله روزی شما باشه..
ممنونم.
خیلی سال پیش از طرف مدرسه بردنمون..دوم دبیرستان بودیم 

بهترین سفر عمرم بود.الان یادش افتادم بغض کردم.چقدر دلم تنگ شد.

شهدا قشرین که با هر تفکری دوست داشتنین و بی نهایت قابل احترام.

+کتاب (من زنده ام) رو خوندید ؟
پاسخ:
سلام یاسمین جان
منم دلم تنگ شد...
جدی چرا انقدر نابه اونجا؟
آره پارسال خوندم..خیلی کتاب خوبی بود.

منظورم اینجا نبود پادگانی که برا استراحت رفتیم رو میگم اسمش یادم نیست فقط یادمه بالشت و پتو به ما نرسید شب بعدی هم تو یه مدرسه رفتیم که اونجا هم همگی خیلی صمیمی کنار هم خوابیده بودیم
پاسخ:
سلام شهره جونم
آها..ببخشید.
شما روحیه جهادی داشتین خب..

داداشم دیشب میگفت خانواده ای میبریم جنوب اما بردن بچه دارها ممنوعه کاش میشد بعضی وقتها بیخیال بچه ها و اقایی میرفتم جاهایی که مر غ دلم پر میکشه نمیدونم شاید هم دارم تنبیه میشم از بس که تو راهیان نور با دوستام شیطونی کردیم
پاسخ:
آخی..
راضی نمیشن شما هم برین؟
حوزه خراسان امسال خانوادگی میبره.
حوطه شهر شما چطور؟
شاید اینجوری باشه.
شما که خیلی نزدیکین به اون جا.

وای وای چقد دلم هوایی شد..
:((
پاسخ:
سلام
قسمت شما ان شاءالله.
-یک سال پیش
یک سال گذشت ازعاشقانه های من وعشق بازی هام
پارسال همین موقع هابودکه طلبیده شدم
نه یه طلبیده شدن ساده
چندین وچندآرزوم همراهش برآورده شد
یکی اینکه یه سال بشه که دوباربرم...بالاخره بیش تراز یه بار
بعداینکه بادوستام بود...یه اردوی دانش آموزی
خیلی وقت هم بوددلم یه همچین طلبیده شدنی میخواست تنها...تنهای تنهاکه توی حال خودم باشم
خودم باشم وخودم وحرم و...
-14اسفند93
سفر باقشنگی های خودش وخوشگذرونی های دوستانه آغازشد.
استقبالمون لحظه رسیدن خاطره انگیز
نمیشه گفت نم نم بارون بایدگفت عشق بازی بامسافرهای حرم
اولین لحظه دیدن گنبدطلا توی اتوبوس
صلواتی که بدون هیچ هماهنگی از دهن که نه ازدل همه بلندشد
لحظه های شکارشده بادوربین...گنبد وبارون+
صلوات هاوحس وحالی که توی عکس ثبت نشد.
صلاه ظهراولین دیدار...
عصر
حال عجیبی که موقع شنیدن اینکه نمیتونم نمازمغربموتوی حرم بخونم بهم دست داد
یه حرمه وشبش ونمازش!!
امابرنامه الماس شرق بود.
وتوی راه...
تازه گوشی خریده بودم وروی هم رفته تراک هاش پنج تانمیشد...ازسه تایی که همش توی گوشم بود دوتاش امام رضایی بود ویکیشم میباره بارون بنی فاطمه
چه کردن این سه تابامن وچه میکنن...

بغضی که ازاون شب اومدسراغموتقریباتاآخر سفرباهام بود...
دوری از حرم
متلک ها
اتفاقای عجیب غریب...
بیشترمنوپناهنده به خودآقامیکرد وفروبرون بغضم رو بیشتر...
نمازصبح
من،حرم،دوتااز دوستام
البته به اضافه یه سرمای وحشتناک:)
عکسای پشت سرهم...چرت زدن هاااا
موقع رفتن هم خیلی غیرمنتظره شنیدن صدای نقاره
انگاریادم رفته بوداینجانقاره هم داره

-روز
خریدوفروشگاه واسترس تکرارشدن اتفاقات شب قبل
نزدیک اذان ظهر دیگه مقصدحرم بود
بایدمیبود...چه خریدمونده بودچه نه که خداروشکرنه
باید میرفتیم سمت پناهگاه
این میون تلفن های عمه وخاله وزن عمو و... دلگرمی خودش رو داشت
-عصر
برنامه کوهسنگی
دلم نمیخواست...اگه میرفتم دیگه فرصت شب حرم ونمازمغرب رو نداشتم
حالم دوباره دگرگون شد...فکرفرداهم که قراره برگشت باشه هم ازیه طرف اذیتم میکرد.
بابچه هابودم توی اتاق هنوزحاضرنشده بودیم
گفتم من میخوام برم حرم
همراهی بقیه بهم دلگرمی داد
باچندنفرازبچه های دیگه ام صحبت کردیم
آخرسردوگروه شدیم یه گروه بایه مربی مقصدکوهسنگی
یه گروه بایه مربی دیگه مقصد....
پامون که به صحن رسیداشکای ساراشروع کرد به ریختن
اون رفت توی حال خودشو ماهم حال خودمون
نمازتموم شد...گوشه رواق امام نشستیم ودونه دونه بچه ها میرفتن زیارت بعضیامون هم همونجازیارتنامه خوندیم
تااینکه بچه های کوهسنگی ام بهمون ملحق شدن
شروع کردیم به گپ وگفت وآخربه این رسیدیم که یه اشترودل دوستان رومهمون کنم...
قبل ازاینکه بریم برابخوربخور
بااینکه صبح زیارت رفته بودم زیارت رفتن بچه هاترغیبم کرد که بازبرم
دیگه هیشکی همراهم نبود
بعدازاین همه مدت اومدن ورفتن برای اولین بار
من وحرم
 و.....
به اینجارسیدم که نمیدونم چی بنویسم
این همه نوشتم که به اینجابرسم
اینجا!

می باره بارون روی سر مجنون توی خیابون رویایی
میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی توآقایی
من مانوسم باحرمت آقا حرم تو والله برام بهشته...
من
بنی فاطمه
ضریح روبروم
دیوار سنگی که بهش تکیه داده بودم
چادرکشیده شده روی صورتم
اون بغضایی که....

کاشکی تموم نمیشد
کاش اون شب ادامه داشت
کاش نبایدسر یه ساعت مشخص هتل میبودیم
کاش....


اشترودل شدبرافرداش
توی هتل سرشام یه سری رفتارهابغضمویادم آورد باز.
سریع زودترازهمه خوردم ورفتم توی اتاق...
دلم هنوزجای اون دیوارسنگی بود
اون نوا رو بازگذاشتم توی گوشم ودلم میخواست دادبزنم...
من مانوسم باحرمت آقا
 حرم تو والله برام بهشته...

-روزبعد
تموم شد
تموم...
اشترودل خوردیم،هولهولکی آخریت خریدهاروکردیم
وداع کردیم....!!!
و آخرش میرسیدبه ایستگاه راه آهن.

دو-سه  روزپیش سال سومی های امسال نوبتشون بود
وسال سومی های پارسال باچه حسرتی جلوی درجمع شده بودن ورفتنشون رو نگاه میکردن...

ومن
اهل کویرم ودلم جای دیگریست...

الان فقط همون نوا مونده برام که توگوشمه...
هواموداشته باش آقا
منو به توسپردن...


ازصحن آزادی که برین داخل همون ابتداسمت راست که  یه درهست  ومیره توی یه رواق دیگه...
کنار اون دیوارسنگی قبل از در که رسیدین خیلی دعام کنین...ازطرفم سلام بدین



پاسخ:
چه زیارت نابی داشتی..
حتما با دوستاش باشه آدم خیلی بهش میچسبه.
الهه یه سوال؟
به نظرت اینکه کاروانای زیارتی رو انقدر میبرن بازار کار درستیه؟
الان اطراف حرم کلی پاساژ زدن..من دیدم عربها که میان همین الماس شرق و وصال و این بازارا رو براشون ون کرایه میکنن گروهی میرن یا بعضیاشون که وارد ترن خودشون با اتوبوس میرن.
جدیدن که مد شده هرکی میاد مشهد یه سر به پارکای آبی هم میزنه.
من نمیگم کار بدیه یا خوبه..میخوام نظر تو رو بدونم.
اونقدی که ما با امام رضا خاطره داریم با امامای دیگه خاطره نداریم.
D:
:))
از کجای صحن آزادی؟!
ناواضح گفتی دخترم.

۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۵۳ سرباز جامانده
شدید دلم راهیان نور میخواد ولی چند سالیه که نمیشه برم یکم نمیشه یکم بخاطر شرایط موجود خودم تلاش نکردم
پاسخ:
گاهی همه چی باید جور باشه..گاهی هم نه..

من الانم چادر مدل دارمیپوشم
لبنانی یابحرینی ولی به قول خودتون ملی واقعاچیز الکی بود.
باز باایناآدم حس میکنه چادرسرشه!

سبک خاص مامانم!!!
آره یه جورایی...یعنی هم یه چیزی بهت میگه هم نمیگه
بیشترنمیگه:)
بعدیاروهم بخونین  توی هیچکدوم از کارایی که من میکردم هیچی بهم نمیگفت
وجالبیش اینه که هربارمنتظریه تذکری چیزی ازش بودم ولی نمیگفت
پیش خودم میگفتم این دفعه دیگه میگه ولی بازم نمیگفت
همین بیشترخجالت میکشیدم
ولی ازیه جهتم خوب بود که گذاشت خودم بهش برسم.
بعدیه چیزی ام هست ازوقتی افتادم تواین خط ها...خب خیلی جاهامیخواستم برم خیلی کارهامیخواستم انجام بدم یکبارنگفت نه!
درصورتیکه میدیدم بعضی وقتااونایی که مثل من هستن به اندازه من کسی همراهیشون نمیکنه...الانم برای بعدکنکورکلی برنامه وایده دارم 
یه جورایی دلم از بابت موافق بودنشون دلم قرصه واسترس اونودیگه ندارم
پاسخ:
لبنانی چادر خوبیه.
بحرینی چه جوریه؟!
اینجور چادر ها رو از شهرهای زیارتی و توصیه میکنم بیشنر از مشهد بخر.
خواستی بهت آدرس بدم چادراش فوق العاده ان هم از نظر جنس و هم از نطر دوخت و مدل.
من فکر میکنم یعنی حتما اینجوریه که مامانت از روحیات تو آگاهن.
مثلا میدونن که تو دختر اهل فکری هستی..یعنی هر چیزی رو با فکر انتخاب میکنی..اهل سنجشی.
خدا حفظشون کنه..


بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
*********** *********
**** *** **** ******* ************ *** *********** ** ***** * *** ***** ********** ********* ************
****** ***** *** ** **** **** ********
**** ******* **** ******** ***** *********** ****
پاسخ:
سلام علیکم
بله بود..
اجازه میدین به وقتش بگم؟!
D:

سلام خواهر

بعضی وقتا! شاید هم بیشتر اوقات دلم وحشتناک میگیره و همش اشکام سرازیر میشه... نمیدونم چیکار کنم؟! شده اینجوری شده باشین؟ اصلا انگار آدم این دنیا نیستم... همش احساس تنهایی میکنم... همه هستن ولی من روحا تنهام... تو حرم و نمازهاتون دعام کنید.قربون امام رضا برم که خیلی وقته قسمت نشده بیام مشهد...

پاسخ:
سلام علیکم خانم
خوبید ان شاءالله؟
آره خیلی پیش اومده..
من فکر میکنم خودمو میگم البته یک دلیلش اینه که با دعا و قران مانوس نیستم..
ان شاءالله زیارت امام رضا قسمتتون بشه بانو جان.
۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۱۷ یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
از یار شیخ عبدالزهرا به آرامش
سلام علیکم خواهر عزیزم.
ببشخید خیلی دیر شد.
البته اینو بگم که من خیلی وارد نیستم اما حرف دوستتون بعید نیست.
تغییرات مزاجی روی خلق و خوی آدم اثر میذاره.
در قرآن داریم که می فرماید: فلینظر الانسان الی طعامه.
باید اول ببینید چه مزاج و طبعی دارید.
این کارو پزشکای طب سنتی تشخیص میدن.
با نگاه کردن به چهره شما و پرسیدن چند تا سوال میتونن تشخیص بدن که مزاجتون از چه نوعی هست.
بسته به نوع مزاجتون بعضی غذاها برای شما مضره..بعضی غذاها مفیده و بعضی هم برای تعدیل مزاجتون نیاز به مصلح داره.
اگر براتون مقدوره حتما به یک دکتر طب سنتی مراجعه کنید.
البته برای اون شرایط خاصتون هم استرس و مشغولیتهای ذهنی خیلی موثره.
بانظرتون راجع به شهدا وشان ومقامشون واقعاموافقم
شایدیه جاهایی بس که دست نیافتنی نشون داده میشن که یه عده نمیرن سراغشون.
راستی تابحث شهداس یه چیزی ام بگم.
جدامینویسم
(وای دقت کردین توی این پستتون همش اسم منه؛) )
میدونین چیه من فکرمیکنم فضازیادبرای آشنایی باشهدابازنیست یعنی فضای آن چنانی وجود نداره مگراینکه خودت بری سراغشون.
شما کامل بگین گیج نمیشم;)

دخترعمم حدودایک سال ونیم ازم بزرگتره

میدونین چیه بحث سر خوب وبدبودن برنامه های خرید وگردش کاروان هانیست
به نظرم مشکلش اینه که توی مدت کم این همه برنامه میذارن
چ کاریه خب؟
ماهم فوقش همون الماس بسمون بوددیگه
ماجمعه صبح رسیدیم یکشنبه صبحم برگشتیم.تاره صبح یکشنبه ام که درگیرجمع کردن وسایل بودیم
انگارتاشنبه شب.حالافکرکنین چنتاازبچه هااز جمعه که رسیدیم تازه همون شنبه شب اولین باراومدن حرم!!!!
وقتهای قبلی بابرنامه بازارتداخل داشت دیگه....!!
بدیشم این بود تاهروقت دلمون میخواست نمیتونستیم حرم بمونیم نهایت9بایدهتل میبودیم.از مسئولین کسی ام همراهی مون نکرد که باهاش بیشتربمونیم.

ماخودمونم خانوادگی مشهدمیایم بازاروپارک ملتمون سرجاشهD:
دیگه اصل هدفمون حرمه ولاغیر!

از ایوون طلا!
واضح شد؟

سلام خاهر
عزیز
آبجی
هم مدرسه ای
همسفر
واقعا از بچه های راهیان ولایتی؟سال چند؟زاهدی نداشتیم.زمان ما خانم سفرکرده بودن.شامخ نیا و لطفی بنده های خدا سال بعد از ما عوض شدن و کلا مدرسه نقل مکان کرد
منم احتمالا اومدم اتوبوستون.ارزیاب راوی!
داشتین یا نداشتین؟
راویتون کی بود؟زود تند سریع آمارشو بریز وسط داریه
مبلغ بودی؟
با دوتا از مبلغا دعوام شد.نکنه تو بودی ها؟!!!

پاسخ:
سلااااااااااام
بیا بغلوم
کجا بودی تا حالا؟!
دلوم یک رفیق مشهدی موخواست..
آره شاهد راهیان ولایت..کنار بازار فردوسی الان
:))
سالشو بگم سنم لو میره
D:
آره یادم اومد خانم سفر کرده خواهر شهید بودن..مشاور تحصیلی..
داشتیم..
آره..
نه من دختر خوبی ام..آرومم..
فکر کنم شما ناحیه سه بودین.
اوه اوه حاجیتونو شناسایی نمودیم
پشت سرشون هم نماز خاندیم
پس اعزام آخر بودی خاهری
چون هیچ گروهی قبل شما گمبوعه نرفت.وای من چرا اینجوریم.چرا رقصم گرفته...تو کجا بودی یار شیخ؟
من میومدم وبت ها.از وب فاطمه ی سید علی
راویتونم که از حال رفت خاهر.با این وصف من توی اتوبوس شما نبودم یا حاجیمون بوده یا همکارم
وای هم مدرسه ای....بووووووووووووس

پاسخ:
جدی؟
جانی..چه باحال..حتما قبوله شک نکن
:))
نمیدونم اعزام آخر بودیم یا نه؟!
مو همونجه بودوم..
آره بنده خدا راویمون..
همکارتون بودن..از معلمای امام رضا..
:*
خاهر آقای رضایی که از راویای بیست روزگاره
بچه هاتون شانس آوردن
ما با شما برگشتیم.در واقع برگشت گروه شما پایان ماموریت ما بود.نامردا....الان داریم توی فیلمای گمبوعه به شناسایی همسر مبارک جنابعالی میپردازیم ب اتفاق حاجیمان.هی میگه همون که چفیه زرد مشکی داشت.میگم یادم نی ولم کن.میگه تورو ب من انداختن آلزایمری!
فامیلمو تنگ وبم نوشتم.
آخی...آجی جونم.دوست دارم.ذوق کردم چقد یار دبیرستانی من
ما نزدبک افشارنژادیم ها.بچه محل نباشیم یه وخت.ها؟تو دختر همسادمان نیستی؟

پاسخ:
جدی؟!
ما نمیشناختیم ایشونو متاسفانه.
البته با آقامون آشنا دراومدن.
خیلی..میگم روزی 16 ساله ها بود..
آره چفیه داشتن.
آلزایمری؟!
:))
خدا حفظت کنه خواهر.
آره دیدم..
نه خونه مامانم اونجا نیست.خونه مادر بزرگم اونجاست.
خونه خودمون هم که نه اون جاها نیست..خیلی دوریم از حرم و مرکز شهر.
آدرس چادفروشی لطفا
منم جای خوب میشناسم معرفی کنم بهتون؟
پاسخ:
سلام علیکم
خانه تخصصی حجاب-فروشگاه صدف عفاف- خیابون آبکوه.
نیکزاد و حجاب فاطمی هم خوبن اما صدف از نظر جنس و دوخت واقعا عالیه.
بله حتما..لطف میکنید.
دنبال یک پوشیه خوب میگردم.
من هنوز ذوق دارما
دیشب یادم اومد که ما بعد از شما برگشتیم.بیست و نهم
و اینکه من ورودی هشتاد و هفت بودم توی دانشگاه.احتمالا وقتی من سوم یا پیش بودم شما تازه اومدی راهیان
برام خیلی دعا کن عزیز.
پاسخ:
سلام دوست جان همشهری
عزیزمی شما.
شما با ناحیه سه بودین؟!
نمیدونم باید بشینم حساب کنم
:)
ان شاءالله عاقبت بخیر باشید خواهر ..شما هم برای ما دعا کنید...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی