قضاوت ممنوع!
بسم الله الرحمن الرحیم
طوبی لمن شغل عن عیوب الناس بعیوبه...
امیرالمومنین علی علیه السلام
عصر یک روز نسبتا خسته کننده پاییزی،لابلای کارتونهای باز و بسته نشسته بودم.
گاهی لباسی از یک کارتون میکشیدم بیرون گاهی هم ظرفی از یک کارتون دیگر.
کلافه ی کلافه بودم...تنها کار مثبت آن روزم تمام کردن چیدن کابینتها بود..
برای اینکه ذهنم نظم بگیرد آمپلی فایر را خاموش کردم..از صبح علی الطلوع روشن بود و مدام
پلی میشد...مخصوصا که آن مداحی که شعرهای سبک میخواند هم بود بین کریمی و مطیعی و بنی
فاطمه و...بیشتر صدایش روی اعصابم بود.
از توی آستین لباسم یک لیوان پیدا کردم...آخر ظروف شکستنی را لابلای لباسها جاسازی کرده بودم
تا هم در مصرف روزنامه اسراف نشود هم به همین بهانه لباسها جمع شوند.
لیوان را به دوستان دیگرش ملحق کردم که برای اولین بار صدای زنگ خانه جدید را شنیدم..
راهروی تاریک را با احتیاط طی کردم تا مبادا پایم به کارتون های سر راه گیر کند.
از پشت در آهسته گفتم: بله؟!
صدا گفت: سلام علیکم حاج آقا تشریف دارن؟
باز آهسته گفتم: نخیر
صدا دوباره گفت: بی زحمت این سینی را از بنده بگیرید..
D:
: بذارید پشت در.
صدا سینی را پشت در گذاشت : به حاجآقا بفرمایید ما همسایه طبقه پایین واحد۴ هستیم ...
و رفت،وقتی صدای پای صدا دور شد آهسته در را باز کردم..
با خوشحالی سینی سنگین را برداشتم...
خوشحالی از اینکه کسانی هستند که حواسشان به همسایه تازه وارد هست..
همسایه ای که خسته از اسباب کشی است و قطعا محتویات این سینی روحش را جلا میبخشد..
خیلی دوست داشتم با همسایه کناری هم ارتباط برقرار کنم.
همیشه صدای خنده ها و حرفهایشان در خانه ساکت ما می پیچید..
مخصوصا وقتهایی که سیدمحمد هفت ساله با خواهرش زهرا سادات سه ساله بازی میکردند.
هر روز راس ساعت ۱۲ و نیم صدای دویدن سید محمد را از راه پله میشنیدم...حتی صدای باز کردن
چسب کفشهایش را..
زهرا سادات هم هر روز دم در است برای استقبال از برادرش: سلام سلام خوش اومدی خوش اومدی
و سید محمد هم در جواب خواهرش: سلام سلام خوش اومدم خوش اومدم..
یک روز که فکر میکردم در خانه ما را میکوبند با ذوق در را گشودم...
سید محمد بود که در خانه خودشان را میکوبید...
سلام کرد..سلام کردم..رفت داخل خانه..من همچنان بی دلیل بیرون خانه ایستاده بودم...
زهرا سادات را دیدم که خیره خیره نگاهم میکند..
سلااااااام خانم کوچولو خوبی؟! شکلاتی تقدیمش کردم..گفت برای داداشش هم بدهم...
و من در همه این مدت منتظر بودم مادرشان بیاید بیرون..من سلام کنم..بعد او یا من همدیگر را
تعارف کنیم داخل خانه...وبعد با هم آشنا شویم...
ولی هیچوقت مادرشان را ندیدم!! یعنی نیامد بیرون تا شاهد گفتگوهای بعدی من و زهراسادات باشد.
یک شب در خانه مان را کوبیدند...آقایی هم به ذوق آمد از شنیدن صدای زنگ..
آقای همسایه کناری مان بود..
صدای خشنی داشت،خیلی خشک سلام کرد: حاج آقا برنامه تون برای این کارتونهای داخل راه پله چیه؟!
آقایی با سادگی و معصومیت گفت: برنامه خاصی ندارم اگر شما لازم دارین میتونید ببرید!!!
صدای خشن: نه میخواستم بگم از تو سرویس پله بر دارین شلوغ کرده راهو!
+ حالا ما طبقه آخر هستیم،کارتونها هم مرتب و باز شده روی هم،در پاگرد پشت بام است نه در مسیر
رفت و آمد!
آقایی: چشم میخواستم ببرمشون منتها وسیله نداشتم این چند روز...
صدای خشن: گفتم شاید سختتون باشه اگر میخواین من ببرم براتون پایین!!!!!
بقیه حرفهایشان را نشنیدم دیگر....
تا چند روز درگیر بودم، مدام به آقا میگفتم:
فکر کردن ما فرهنگ آپارتمان نشینی نداریم؟!
ما از پشت کوه اومدیم؟!
وقتی دو تا همسایه میخوان با هم آشنا بشن اول از همه در خونه همدیگه دو تا کاسه آش میبرن نه که ا
با دعوا برن در خونه هم!
برم در خونه شون در بزنم با خجستگی بگم سلام زینب خانم، بعد اون بگه عه شما منو از کجا
میشناسین؟ بعد من بگم وقتی آقاتون صداتون میزنن انگار تو اتاق ما نشستن!
یا نه اصلا میرم در میزم در خونه شون میگم ببخشید اگه سختتونه من کفشاتونو پشت در جفت کنم
براتون!
باز خودم خودم را آرام میکردم: نه آقایی ما که بی ادب نیستیم دعوا هم نداریم با کسب،اصلا یه دفعه م
میرم کفشاشونو مرتب جفت میکنم،پادری شونم میتکونم که پرخاکه همیشه.اینجوری بهتره...
چند روزی گذشت..ماجرا یادم نرفته بود هنوز..
روز شهادت حضرت رقیه بود..حلوای نذری پختم با روغن کرمانشاهی اصل+ با دستوری که از عمو
محمد گرفته بودم..
یکی از این حلواها را بردم برای همسایه کناری+ کیک یخچالی..بازهم موفق نشدم خانم همسایه را
ببینم،سید محمد در را باز کرد.
چند روز بعد هم سید محمد ظرفها را آورد+ چند دانه انار بزرگ معرکه...
تا اینکه یک روز گاز خانه قطع شد..رفتم بیرون تا کنتور را بررسی کنم،بالاخره خانم همسایه کناری
را دیدم...آماده رفتن به بیرون بودند.
قطع بودن گاز دلیل خوبی برای صحبت کردن بود...
آن روز روز خوشی برای من بود...
سرمای خانه را با گرمای دوست جدیدم راحتتر تحمل کردم..
وقتی ساعتی مهمان خانه سردمان شد...
برایم پیک نیک آورد...ساعتی بعد دوباره آمد و حالم را پرسید..میگفت پیک نیک خطرناک است..
نگرانم شده بود..
شماره موبایلم را گرفت...
با هم رفتیم کلاس تفسیر زیارت عاشورا...
و....
کلی عذر خواهی کرد بابت بلند بودن صدایشان و سروصدای بچه ها...
گفت که در مشهد غریب است و تنها و بعد از زایمان دومش افسردگی گرفته است....
خیلی شرمنده شدم وقتی شرایط جسمی اش و دردهایی که متحمل شده را شنیدم...
خیلی شرمنده تر وقتی دیروز که نهار نداشتم مرا مهمان محبتهایش کرد...