64- همین آقایِ طلبه یِ مودب
بسم الله الرحمن الرحیم
بسم الله مهربون
من میدانستم چه سختی هایی در این مسیر متحمل شده اند.
می فهمیدم زیاد حرف و حدیث شنیده اند...کمی تشویق شده اند!
همه اینها را می دانستم..
گذشته مان هردو شبیه هم بود تقریبا..
هر ردو در گذشته شاهد انقلابی در زندگی مان بوده ایم.
هر دو تغییر کرده بودیم..کَسی...دستی..نگاهی..تغییرمان داده بود...
معنای تنهایی را می فهمیدیم...تنهاییِ ماندن در این مسیر..
ما می توانستیم یار هم باشیم..
میشد که به هم اعتماد کنیم..
به هم تکیه کنیم..
ما حرف هم را خوب می فهمیدیم..
خیلی از معیارهایمان نزدیک به هم بود.اگر هم من عقبتر بودم سعی کردم خودم را برسانم...عقب
نمانم!
به نظرم نیمه گمشده ام پیدا شده بود...
بعد آن همه سختی ها..
بعد آن همه پایین و بالاها..
فکر میکردم حالا باید در میدان دیگری قد علم کنم..
همسری و یاوری..
خیلی ها از سختی این مسیر می ترساندنم..
از مامان و خاله و خواهر گرفته تا دوستان حتی همان کهنه کارها..
همانهایی که خودشان هم یار طلبه بودند..آنهایی که خودشان طعم این نوع زندگی را چشیده بودند.
فقط یک نفر بود که گاهی منعم میکرد و گاهی تشویق..
هم از خوشی ها میگفت و هم از سختی ها..
می خواست ببیند چقدر خواسته ام از روی احساس هست و چقدرش عقلانی.
خانم قطبی..مامان فاطمه نرگس..دخترک چهار ساله کلاس که پابپای مادرش در کلاسها حضور
داشت.
خانمی بسیار مطیع و آرام و صبور در عین حال مقتدر..مظهر جمال و جلال الهی بود.
همسرش شاگرد قنادی بود...کم کم در کلاس های درس حاج آقا شرکت کرد..بعد شد طلبه آزاد..
بعد هم طلبه رسمی و همان سال هم معمم شدند.
میگفت: بوق سادات همین حالایِ اولِ کاری چشمهایت را خووب باز کن که فردایِ شوهرداری باید
چشمهایت را خووب ببندی.
میگفتم: خانم قطبی مامانم همیشه میگویند ما خانواده بسازی هستیم..صبوریم!
میگفت: شما توی فامیلتان هرکسی که ازدواج میکند همه از سرِ هم و از قشر هم هستند..هیچ وقت
زندگی یک آخوند را از نزدیک ندیده اند..
میگفتم: چرا یک جوری حرف میزنید که انگار آخوندها از یک سیاره دیگری آمده اند؟!
میگفت: از یک سیاره دیگری نیامده اند..بلکه برعکس آنها در راه اصلی و مسیرواقعی قرار دارند..
اطرافیان و دیگران هستند که همه چیز زندگی طلبه ها را با خط کش خودشان اندازه میگیرند نه با
خط کش خدا..
این حرفها را که میزد بیشتر مشتاقتر میشدم...
دوست داشتم همه چیز به این آقایِ طلبه یِ مودب ختم شود.
D:
فاطمه سادات میگفت دعا کن هرچه خیرت هست همان بشود..
من هم از اولین روز خواستگاری تا آخرین روز خواستگاری هر روز صبح قبل رفتن به حوزه میرفتم حرم..
مینشستم جلوی ضریح و زل میزدم به شبکه های خوشگل ضریح..
نه کتاب دعایی میخواندم و نه نمازی..
به امام رضا میگفتم: آقا جان هرچه خیرم هست همان بشود ولی خواهش میکنم خیرِ من همین
آقایِ طلبه ی ِ مودب باشد.
بعد هم می آمدم صحن جمهوری...یک لیوان آب میخوردم بعد میرفتم مزار حاج عبدالله ضابط..بعد هم
عازم حوزه میشدم.
نوبت به تحقیقات که رسید طبق روال قبل بابا فقط به یک جا سر زدند.
حوزه علمیه محل تحصیل و صحبت با اساتید..
استدلال بابا هم این بود که : اینها شیخ هستند و دروغ نمی گویند!
D:
ان شاءالله ادامه دارد...
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
+ و عشق قافیه اش گرچه مشکل است اما / خدا اگر که بخواهد ردیف خواهد شد
چقد بده وقتی یه سری ها می خوان همه چیز را وحشتناک و سخت جلوه بدن
حالا خوبه یه نفر مشوق داشتین من که هوشکی را نداشتم :(
خوش بخت باشین
راستی دیگه به ما سر نزدین بوق سادات خانم!!!