68- آخرین پست...
بسم الله الرحمن الرحیم
بابا مقتدر و مهربان نگاهمان میکرد...بعد از احوالپرسی تنهایمان گذاشت..
نشستیم داخل ماشین.
: داشبوردو باز کنید.
O-0 : بله؟!
: میگم داشبوردو باز کنید.
: چشم.
چادرم را محکمتر گرفتم روی صورتم و با دست دیگر داشبورد را باز کردم.
یک پاکت پلاستیکی زرد رنگ خودنمایی میکرد : برش دارید مال شماست.
^-^ : ممنون ولی این چی هست؟
همینطور که میپرسیدم سعی میکردم با یک دست محتویات داخل پاکت را هم بازرسی کنم!
هرچه بود نرم بود D:
: قابل شما رو نداره..چون خودتون گفته بودید علاقه مند هستید به حجاب مادرتون،خواستم اولین
هدیه من به شما پوشیه باشه...
شادی ام را پنهان نکردم..
خیلی ذوق کردم بابت آن هدیه..
یادم آمد از پوشیه قبلی ام..نقاب چادر لبنانی فریده سادات را یک کش وصلش کردم و شد اولین پوشیه
یا همان نقاب خودم..وقتهایی که تنهایی حرم میرفتم میزدم،یا آن روزی که رفتم پایگاه بسیج
تا برای بچه ها کلاس بگذارم..آن روز هم نقاب داشتم که ماشین زد بهم و پخش زمین شدم...
حالا دیگر من هم پوشیه ای میشدم..پوشیه ای که مال خودم بود..کسی بود که حمایتم کند..
از مسخره کردن دیگران،از نگاههای کج و کوله..
هدیه ام را به مامان و فریده سادات نشان دادم..مامان به مبارک باشدی بسنده کرد..
فریده اما چهره اش را مسخره کرد و گفت: یعنی عصری بریم محضر اینو میزنی به صورتت؟!
در جوابش چهره ام را مسخره تر کردم و گفتم : نخیرم...این مال الان نیست.
عصر رفتیم برای محضری کردن..
محضر دار از آشناهای طلبه ها بود. می خواستیم فقط ثبت دفتری کند نمیخواستیم خطبه بخواند.
قرار بود خطبه را فردای آن روز، فرزند ارشد علامه طهرانی بخوانند.
محضر دار در خانه اش پذیرای ما شد.
جلسه خیلی آرام پیش میرفت.
به چهره تک تک شان دقت کردم..همه آرام بودند..انگار همه چیز از قبل طراحی شده و چیده شده
است..
مامان گرم صحبت است..آرام است..هیچ وقت مامان را عصبی و استرسی ندیدم..آن وقت هم مثل
همیشه هایش بود..
بابای خوبم هم آرام است..گرد سفید نشسته بر موهایش حالا بیشتر به چشمم می آید..
بابایی که وقت تولد من فقط ۲۲ سال داشته حالا چه زود به چشمم شکسته می آید..
وقت امضا کردن رسید..
امضای شروع زندگی طلبگی..و تعهدها و مسئولیتها..
امضای پایان روزهای خوش خانه بابا..روزهای بی دغدغه و بی مسئولیت..
حالا قانونا همسر یک طلبه بودم..
آرزویی که سالها با من بود..برایش جنگیده بودم...
نگاه کردم به روزهای پشت سر گذاشته ام...روزهایم عجیب و غریب طی شده بودند..
گاهی قهرمان داستان زندگی ام بودم..گاهی یک مغلوب مغرور پریشان..
گاهی دست خدا را به وضوح میدیدم در گره گشایی ها..گاهی گله مند بودم از اینکه صدایم را
نمی شنود..
و داشت برگ تازه ای از دفتر زندگی ام ورق میخورد..
+ بعد از دوران جاهلیت،یک دوره ریاضت و مبارزه با نفس را پشت سر گذاشتم.
بسیار به ساده زیستی و ساده پوشی خو گرفته بودم..
لذا آن شب به اصرار مامان و جنجال خواهرم عازم بازار شدیم و بعد مدتها نو نوار گشتیم.
+ این آخرین پست روزهای تجرد هست،زین پس حق مطلب اسم اصلی وبلاگ( روزهای زندگی طلبگی
من و آقایی) ادا خواهد شد ان شاءالله.
+ سعی میکنم به مدد خدا شیوه نگارش را تغییر دهم..دوستان پیشنهاد ارائه دهید.
ان شاءالله ادامه دارد...
* بعدن نوشت: اسم پستو گذاشتم : آخرین پست...الکی مثلا فکر کنین میخوام در اوج خداحافظی
کنم.
:))