17-نسأل الله منازل الشهدا
بسم الله مهربون
نمیدانم چرا هیچ وقت توی شلمچه گریه ام نمیگیرد!
برعکس همه!
شاید چون من کاملا توی طلائیه تخلیه میشوم..نمیدانم!
رسیدیم شلمچه..کفشها را که کندم زمزمه کنان خودم را رساندم به پشت سیم خاردارها...
(سیمهای خاردار)!
یادم از نخ سبزی آمد که سال پیش گره اش زده بودم آنجا..
هزاران نخ سبز شبیه نخ من آنجا گره خورده بودند..
نخم را پیدا نکردم!
میگفتند این مسیر وصل به کربلا است! ما چه می دانستیم..ما که کربلا نرفته بودیم! :(
نشستم پشت سیم خاردارها..(سیمهای خاردار)! و دستهایم را مثل آن هزاران نخ سبز گره زدم توی
سیمها!
خواهرم هم بالتبع من یاد گرفت..او هم نشست کنارم!
از بعد طلائیه که عمدا گمش کردم حواسش جمع شده بود تا مبادا دیگر گمش کنم!
دائم وصل به من بود! من هم کلا تزم این بود که سفرهای صفاسیتی منگوله را باید خانوادگی رفت و
سفرهای معنوی خصوصا زیارتگاهها و مخصوصا حرم امام رضا را باید تنها رفت!
بدم می آمد کسی اشکهایم را ببیند!
یا اینکه وسط گریه کردنم کسی بامن حرف بزند! یا سوالی بپرسد!
یا جوابش را نمیدادم یا اگر میدادم طرف میرفت که برود دیگر!!!!!
و حالا خواهر جان حساب کار دستش بود..ساکت نشسته بود کنارم!
و به افق نگاه میکرد...
+ یادم آمد وقتی بچه بودیم..سه تا کیم میخریدیم و من چون بزرگتر بودم و سردسته شان و آنها هم
مطیع من بودند بِهِشان میگفتم : بچه ها هرکس زودتر بستنیشو بخوره برنده میشه!
و سیدمحسن و خواهرم نمیدانید با چه اشتیاقی بستنیشان را گاز میزدند!!! تا من برنده نهایی را
انتخاب کنم!
و وقتی بستنی شان تمام میشد من هردو را برنده اعلام میکردم و خودم با یک آرامش خاص و حسی
متکبرانه شروع میکردم به لیس زدن بستنی ام!
و آندو طفلکی با مظلومیت نگاهم میکردند و من کیف میکردم!
+ همیشه میگویند این خاطره شان را!
+ظُلم بودم درکل!
ساکت کنارم نشسته بود..
نمیدانم در دل چه آرزوهایی میکرد که...
+ این قسمت را داشته باشید...
وقت وداع رسیده بود..توی اتوبوس بودیم..باز راوی میرفت که جانمان را بالا بیاورد..
روضه وداع میخواند..
اتوبوس هنوز حرکت نکرده بود..غروبش رو به خودنمایی بود..آن گنبد فیروزه ای هنوز توی چشم بود..
+ راوی میگفت: قبل نوروز راویِ بچه های دانشگاه خیام بودم..
وقت وداع از شلمچه و کلن وداع از مناطق رو کردم به بچه ها که خیلی هم با هم دوست و صمیمی و
شده بودیم و گفتم: بچه ها اگر دلنوشته ای دارید..انتقادی دارید..پیشنهادی و یا درددلی دارید..خوشحال میشوم در اختیار من قرار دهید..
روضه وداع را خواندم برای بچه ها و بچه ها هم شور گرفتند و شروع کردند به سینه زنی و اتوبوس راه
افتاد به سمت پادگان و فردا صبحش بچه ها راه افتادند به سمت فکه و فتح المبین و چزابه - این رسم
اردوییِ خراسان است- و همان شب بچه ها یک به یک نامه هایشان را برایم می آوردند..
در طول فردا نامه هایشان را میخواندم..
+ از خدا شهادت میخواستند...و شدند اصحاب الشهدا..
این روضه روزیِمان شد در شلمچه..
+ من هم نوشتم ولی کسی ترتیب اثر نداد........!!!
اسئل الله منازل الشهدا و مجالسة الانبیا و مرافقَة السُعدا...
ان شاء الله ادامه دارد...
92-11-15