22-ما و مسئولیتهایمان
یک روز با فریده سادات رفته بودیم حرم.نمیدانم چه شد که سر از موزه حرم درآوردیم! ورودی اش
نفری500 تومان بود! یادش بخیر...
فردایش برای بچه های کلاس تعریف کردم و پس فردایش 6 نفر از همکلاسی ها را با خود به اردو بردم!
توی موزه به قدری جو گیر شدیم که با دیدن تابلوی اصلی عصر عاشورای استاد فرشچیان, طی یک
عمل کاملا انتحاری یک نامه نوشتیم از طرف کل بچه ها و انداختیمش توی صندوق انتقادات و
پیشنهادات موزه با این مضمون که: بوقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ مضمونش را هر که خواست خصوصی میگویمش!
بعد هم رفتیم توی صحن گوهرشاد و منبر امام زمان را رویت نمودیم!
یک بار هم 5شهید گمنام را آوردند مشهد و میخواستند که دفن کنند در دانشگاه آزاد مشهد.
با فریده سادات با هم رفتیم.هوا خیلی سرد بود.اول رفتیم و ساعتی را دانشگاه شاهینفر نشستیم تا
مراسم شروع شد.بعد 3 شهید را سپردند روی دوش خانم ها و حمل2شهید دیگر با آقایان بود.
از4راه خسروی به سمت باب الجواد...بارها چفیه ام را متبرک کردم به تابوتشان.
یک شیشه گلاب هم برده بودم که تفتیش حرم راهش نداد چون شیشه ای بود.
ریختمش توی یک بطری آب معدنی و بردمش داخل.بعد از اینکه توی سحن آزادی حضرت آیت الله علم
الهدی دامت برکاته نماز را بر شهیدان ادا کردند..همه با اتوبوس های تهیه شده راهی دانشگاه آزاد
شدیم.
فریده سادات خیلی اهل این کارها نبود ولی اگر بهش میگفتم بیاید نه هم نمیگفت!
من بعدها به فلسفه ی دفن شهدا در مکانهای عمومی ای مثل دانشگاه آزاد و جبل النور و...پی بردم.
البته استنباط خودم هست این فلسفه! فکر میکنم که درست هم باشد.
گلابم را استفاده کردند به هنگام باز کردن تابوتها...............
بعدها نظور کردم برای کاری که 5 5شنبه را بروم سر مزارشان و زیارت عاشورا بخوانم.
دو بارش را با مادر بزرگ رفتم ایشان هم خیلی ارادتمند شهدا هستند.
نمیدانم چه شد که آن سال از ثبت نام راهیان نور اداره بابا جا ماندم!
بابا میگفتند مسئول امسال راهیان نور خانم بوق است برو دفترشان و با ایشان صحبت کن و بگو اگر
جای خالی دارند و هنوز لیستهایشان را نبسته اند اسمت را بنویس.
یک روز با فاطمه ی دیگر رفتیم دفتر خانم بوق.سلام کردیم و وارد اتاق شدیم و بعد از معرفی خودم
درخواستم را گفتم. خانم بوق اخمهایش را در هم کشید و گفت: اصلا امکان ندارد ما هرکسی که از
در وارد شود و بخواهد برود منطقه اسمش را بنویسیم. باید مراحل قانونی اش طی شود.
که الان متاسفانه زمان طیّ مراحل گذشته و ابدا نمیوشد اسم شما را نوشت.
بابا میگفتند غصه نخور مثل دو سال پیش میرویم پای اتوبوس حتما آقای علیپور اجازه میدهند بروی.
نوروز از راه رسید و روز 6 فروردین ساک به دست با بابا و مامان و سیدحسین رفتیم به محل اعزام.
آن سال سید محسن از طرف مدرسه شان رفته بود.
آقای علیپور گفتند درست است که مسئولش خانم بوق است اما حرف آخر را سرهنگ فتحی میزنند.
رفتیم پیش سرهنگ فتحی.ایشان گفتند اگر جای خالی بود موردی ندارد اعزامشان-یعنی من-
پای اتوبوس اسمها را که میخواندند فهمیدیم که دو نفر انصراف داده اند و طبیعتا دو جای خالی وجود
دارد.
سرهنگ فتحی گفتند بروم بالا توی اتوبوس.
خوشحال با مامان و بابا خداحافظی کردم و روی سید حسین را بوسیدم و آمدم که بروم بالا...
خانم بوق دستش را گذاشت روی در اتوبوس و گفت: من مسئول این کاروان هستم و اصلا نمیگذارم
کسی که اسمش توی لیست من نیست وارد اتوبوس شود!
سرهنگ فتحی گفتند خانم بوق بنده اجازه داده ام!
خانم بوق گفت جناب سرهنگ حکم این ماموریت به نام من خورده است نه شما!
+ من...من...من...من..من
با چشم اشکبار پله اول اتوبوس را پایین آمدم و رفتم نشستم توی ماشین بابا!
اتوبوس حرکت کرد و من تا خانه لام تا کام حرف نزدم و بابا به من وعده مسافرت دیگری را داد.
خیلی برایم سخت بود ساک بسته شده ام را باز کنم!
+ انصافا چه بابای خوبی داشتم ها..نمیگفتند خب دخترجان تو دو بار رفته ای و بس است دیگر رفتنت!
نوروز آن سال توفیق حضور در منطقه را نداشتم و از این بابت بسیار بسیار دلم چرکین بود!
تا اینکه دیدم شهدا فراموشم نکرده اند و ....
ان شاءالله ادامه دارد...