روزهایم بی دغدغه میگذشتند..
اسفند ماه بود.. خبر کشته شدن دانشجویان دانشگاه خیام مشهد در مسیر بازگشت از راهیان نور
موج عظیمی از غم را توی دلهای مردم انداخت..
از طرفی داغ22 جوان پرپر شده و از طرفی هم زیر سوال رفتن راهیان نور..
یادم هست خیلی ها جبهه گرفتند علیه راهیان نور! نمیخواستند ادامه پیدا کند دیگر..
من هم از سایر مردم مستثنی نبودم!
توی دلم آشوبی بود..
توی تاریخ خوانده بودم که در یکی از تظاهرات علیه رژیم پهلوی یک طلبه کشته می شود و عمامه آن
طلبه در همان راهپیمایی میشود علمی برای مردم و میشورند بر علیه طاغوت..
یادتان هست؟!
من یک چنین حسی داشتم! فکر میکردم در طول یک سال دیگر از شهدا کنده شده ام و اگر کلاهم را
هم باد ببرد گذرم طرفهای راهیان نور نمی افتد..
اما نمیدانم چرا با رحلت آن دانشجویان ولوله ای توی دلم بود که آرام نمیشد..آرامشم را بر هم زده بود!
میگفتند خاکسترشان را برده اند تهران برای تشخیص DNA..چقدر گریه کردم!
شبکه استانیمان دائم گزارش میداد این خبر را..از مصاحبه با خانواده شان گرفته تا مسئول اردو و
دانشگاهشان..
دلم میخواست بروم آنجایی که آنها نفس کشیده بودند!
حیا میکردم اسمش را بیاورم..آخر زیر قولم زده بودم و یادم نرفته بود هرگز!
فقط به این فکر میکردم که باید یکبار دیگر بروم و حالم را عوض کنم آنجا!
از دوراهی ها خسته شده بودم..
از یک بام و دو هوا بودن..از چادری بودن و نبودن خسته شده بودم..از بی آرمانی عذاب میکشیدم..
دلم میخواست یک بار دیگر شانسم را امتحان کنم..
میرفتم توی حیاط خانه مان مینشستم آخر شبها که همه خواب بودند و آنقدر گریه میکردم تا چشمهایم بسوزد!
بعد می آمدم و میخوابیدم!
التماسشان میکردم تمام آن لحظات را..
که فقط یک بار..فقط یک بار دیگر اجازه بدهند بروم..
خدا شاهد هست که حوالی نوروز که بارانهای زود هنگام بهاری میهمان شهرم میشد میدویدم زیر
باران..
و گریه میکردم..و دعای فرج میخواندم شاید فرجی حاصل شود!
فقط یک بار دیگر...
حال غریبی داشتم...عکسهای راهیانم را نگاه میکردم..
آن مرد غواص توی اروند..آن پل فلزی..آن سوله های پادگان..
بابا آمدند خانه و گفتند اسم هر سه تان را نوشته ام....
من..سید محسن و خواهرم...
ان شاءالله ادامه دارد...
92-11-9