8-چفیه
اصلا محسن را نمی دیدم! مدام کنار دوستانش بود!
مسئول فرهنگی کاروان بین بچه ها اقلام فرهنگی تقسیم میکرد..
رسید به آخر اتوبوس, انگار دلش نمیخواست به من بسته فرهنگی بدهد! گرفتم! دوست داشتم من هم داشته باشم! با اینکه اصلا نمیدانستم این کارها یعنی چه!
یک چفیه بود(هنوز دارمش)یک دفترچه بود و یک خودکار(هنوز دارمشان) یک سجاده زیپی سبز رنگ
منقش به نام ابا عبدالله الحسین علیه السلام بود(هنوز دارمش)..
بلد نبود باید با چفیه کنم؟!
فقط یادم بود که توی فیلمها سه گوش میکردند و می انداختند روی دوششان!
خب من که چادر سرم بود چطور میشود؟
سه گوشش کردم و انداختمش روی سرم از روی چادر!
+عکسش هست محسن گرفت ازمن, انقدر ضایع است که تازه کارم!
زشت بود چفیه را برداشتم!
تا آخر سفر ذهنم درگیر این چفیه بود که چطور استفاده کنم ازش!
دور گردن که می انداختم از زیر چادر دیده نمیشد دوست داشتم دیده شود دلم میخواست خودم را
شبیه آن آدمها کنم..
چون نوشتن را دوست داشتم شروع کردم به ثبت تک تک لحظات(دفترچه اش هنوز هست)
که چه ساعتی سوار اتوبوس شدیم و توی اتوبوس چه چیزهایی خوردیم و شب ساعت11بود که
رسیدیم حسینیه ابوالفضلی های شاهرود و آنجا شام جوجه خوردیم و کوبیده و دوغ...
+ بچه بودم خیلی..درک درستی نداشتم..این ظواهرش برایم مهم بود شاید چون اولین سفر مستقلم بود دوست داشتم بعدا جزء به جزءش را برای همه تعریف کنم.
و صبح5شنبه 8فروردین رسیدیم به اهواز و مستقیم پادگان ثامن الائمه حمیدیه..
از محیطش خوشم نیامد چون پادگان مانند بود..البته در و دیوارش پر بود از عکس شهدا ولی مجذوبم
نکرد!
داشتم پشیمان میشدم از رفتنم خصوصا که آن شب عروسی دختر عمو هم بود!
بعد از یک استراحت کوتاه گفتند همه آماده شوند و وضو بگیرند برای اعزام به منطقه!
وضو گرفتن مرگ من بود! نمیشد حالا بی وضو رفت! خدا قبول میکرد حالا! چون صفی بود طویل!
سوار اتوبوس شدم و چفیه ام را هم انداختم روی دوشم و حرکت به سمت....
ان شاءالله ادامه دارد..
92-10-24