بسم الله مهربون
روزها از پی هم میگذشتند...ثبت نامم همچنان بلاتکلیف بود!
این بابا بود که هرروز میگفت اگر پشیمان شده ای برویم برای ثبت نام..
اصلا دوست نداشتم به این موضوع فکر کنم..ولی ته دلم میترسیدم از عاقبت کارم..
با خودم میگفتم اگر یک روز از این کار پشیمان شوم چه؟!
یا اصلا پشیمان نشوم خب بیکار بنشینم توی خانه که چه بشود؟!
باید یک سال صبرکنم حالا یا برای آزمون دوباره کنکور یا حوزه..
از توی خانه بیکار نشستن هم بیزار بودم!
هیچی دیگر عقلمان به همین چیزها قد میداد فقط!
و ما متحمل انواع برچسبهای متحجر, امل, عقب مانده و ... بودیم...از جانب فامیل دانشگاه دوست!
فاطمه ی دیگر کارت کتابخانه اش را تمدید کرد برای یک دوره ی دیگر مطالعه برای کنکور در محل
کتابخانه!
فاطمه سادات هم چندماهی میشد که در یک حوزه ی آزاد مشغول درس خواندن بود.
میگفت حوزه شان مدرک نمی دهد و او برای مدرک درس نمیخواند!
و باز این من بودم که آن عقیده را کوبیدم!
اواخر تابستان همان سال بود که فاطمه سادات عزیز به آرمانی که در ازدواج داشت رسید و با مرد
دارای همه شرایط معیارش پیمان زناشویی بست.
همیشه بهش میگفتم با این شرایطی که تو داری محال است ازدواج کنی! میترشی بدبخت!
+دقیقا با همین لفظ..
ولی الحمدلله به همانی رسید که میخواست.
یک طلبه ای که حتما باید سید باشد...
بعضی وقتها می گفت خواستگارم سید است طلبه نیست! طلبه هست سید نیست!
خلاصه رسید دیگر از غیب ها!
از قضا عروس یکی از خانواده های روحانیِ به نام مشهد شد..
خیلی برایش خوشحال بودیم.. با اینکه هم من هم فاطمه ی دیگر از ازدواج با طلبه بدمان می آمد..
اصلا ما آن موقع در مخیله مان هم نبود ازدواج کنیم! میگفتیم زود است حالا!
این درست که بعضی موارد زندگی فاطمه سادات را خیلی دوست داشتم ولی سختگیری هایشان را
هم دوست نمیداشتم!
مهمانی های جدا..پوشیه..سر یک سفره ننشستن..دانشگاه نرفتن و...اینها را نمی پسندیدم!
حالا هم که می گفت مهریه اش مهرالسنه است!
اصلا مهرالسنه چه بود و از کجا آمده بود و چرا ما تا آن موقع نشنیده بودیم بماند!
مهم این بود که پدیده متحیرالعقولی می نمود مثل اینکه!
میگفت کمترین مهریه است میگفتم مثلا چقدر طلا؟!
میگفت اصلا طلا نیست! نقره است دِرهم است..
خب همین کارهایش لجم را در می آورد! اصلا تو دوست داری مهریه ات کم باشد 14 سکه چه ایرادی دارد عایا؟
توی مجلسش بودیم خانم مولودی خوان خیلی پر شور از معمم شدن آقای داماد سخن میگفت...
و باز این ما بودیم که دقیقا نمیدانستیم معمم شدن یهههههنی چه؟!
و چون هردم از آن باغ بری میرسید دو روز بعد عقدش دیدیم که خانم با پوشیه تردد میکند در سطح
شهر!
هیچی دیگر خانمی که شما باشی ازدواج دوستمان ورق تازه ای را در زندگی ما زد..
اول مهر شد و من همچنان بی ثبت نام..و از همه جا مانده و سردرگم...
ان شاءالله ادامه دارد..