...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عروسی» ثبت شده است

بسم الله مهربون

روزها از پی هم میگذشتند...ثبت نامم همچنان بلاتکلیف بود!

این بابا بود که هرروز میگفت اگر پشیمان شده ای برویم برای ثبت نام..

اصلا دوست نداشتم به این موضوع فکر کنم..ولی ته دلم میترسیدم از عاقبت کارم..

با خودم میگفتم اگر یک روز از این کار پشیمان شوم چه؟!

یا اصلا پشیمان نشوم خب بیکار بنشینم توی خانه که چه بشود؟!

باید یک سال صبرکنم حالا یا برای آزمون دوباره کنکور یا حوزه..

از توی خانه بیکار نشستن هم بیزار بودم!

هیچی دیگر عقلمان به همین چیزها قد میداد فقط!

و ما متحمل انواع برچسبهای متحجر, امل, عقب مانده و ... بودیم...از جانب فامیل دانشگاه دوست!

فاطمه ی دیگر کارت کتابخانه اش را تمدید کرد برای یک دوره ی دیگر مطالعه برای کنکور در محل

کتابخانه!

فاطمه سادات هم چندماهی میشد که در یک حوزه ی آزاد مشغول درس خواندن بود.

میگفت حوزه شان مدرک نمی دهد و او برای مدرک درس نمیخواند!

و باز این من بودم که آن عقیده را کوبیدم!

اواخر تابستان همان سال بود که فاطمه سادات عزیز به آرمانی که در ازدواج داشت رسید و با مرد

دارای همه شرایط معیارش پیمان زناشویی بست.

همیشه بهش میگفتم با این شرایطی که تو داری محال است ازدواج کنی! میترشی بدبخت!

+دقیقا با همین لفظ..

ولی الحمدلله به همانی رسید که میخواست.

یک طلبه ای که حتما باید سید باشد...

بعضی وقتها می گفت خواستگارم سید است طلبه نیست! طلبه هست سید نیست!

خلاصه رسید دیگر از غیب ها!

از قضا عروس یکی از خانواده های روحانیِ به نام مشهد شد..

خیلی برایش خوشحال بودیم.. با اینکه هم من هم فاطمه ی دیگر از ازدواج با طلبه بدمان می آمد..

اصلا ما آن موقع در مخیله مان هم نبود ازدواج کنیم! میگفتیم زود است حالا!

این درست که بعضی موارد زندگی فاطمه سادات را خیلی دوست داشتم ولی سختگیری هایشان را

هم دوست نمیداشتم!

مهمانی های جدا..پوشیه..سر یک سفره ننشستن..دانشگاه نرفتن و...اینها را نمی پسندیدم!

حالا هم که می گفت مهریه اش مهرالسنه است!

اصلا مهرالسنه چه بود و از کجا آمده بود و چرا ما تا آن موقع نشنیده بودیم بماند!

مهم این بود که پدیده متحیرالعقولی می نمود مثل اینکه!

میگفت کمترین مهریه است میگفتم مثلا چقدر طلا؟!

میگفت اصلا طلا نیست! نقره است دِرهم است..

خب همین کارهایش لجم را در می آورد! اصلا تو دوست داری مهریه ات کم باشد 14 سکه چه ایرادی دارد عایا؟

توی مجلسش بودیم خانم مولودی خوان خیلی پر شور از معمم شدن آقای داماد سخن میگفت...

و باز این ما بودیم که دقیقا نمیدانستیم معمم شدن یهههههنی چه؟!

و چون هردم از آن باغ بری میرسید دو روز بعد عقدش دیدیم که خانم با پوشیه تردد میکند در سطح

شهر!

هیچی دیگر خانمی که شما باشی ازدواج دوستمان ورق تازه ای را در زندگی ما زد..

اول مهر شد و من همچنان بی ثبت نام..و از همه جا مانده و سردرگم...

ان شاءالله ادامه دارد..

۲ نظر ۰۵ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۳۲
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

اصلا محسن را نمی دیدم! مدام کنار دوستانش بود!

مسئول فرهنگی کاروان بین بچه ها اقلام فرهنگی تقسیم میکرد..

رسید به آخر اتوبوس, انگار دلش نمیخواست به من بسته فرهنگی بدهد! گرفتم! دوست داشتم من هم داشته باشم! با اینکه اصلا نمیدانستم این کارها یعنی چه!

یک چفیه بود(هنوز دارمش)یک دفترچه بود و یک خودکار(هنوز دارمشان) یک سجاده زیپی سبز رنگ

منقش به نام ابا عبدالله الحسین علیه السلام بود(هنوز دارمش)..

بلد نبود باید با چفیه کنم؟!

فقط یادم بود که توی فیلمها سه گوش میکردند و می انداختند روی دوششان!

خب من که چادر سرم بود چطور میشود؟

سه گوشش کردم و انداختمش روی سرم از روی چادر!

+عکسش هست محسن گرفت ازمن, انقدر ضایع است که تازه کارم!

زشت بود چفیه را برداشتم!

تا آخر سفر ذهنم درگیر این چفیه بود که چطور استفاده کنم ازش!

دور گردن که می انداختم از زیر چادر دیده نمیشد دوست داشتم دیده شود دلم میخواست خودم را

شبیه آن آدمها کنم..

چون نوشتن را دوست داشتم شروع کردم به ثبت تک تک لحظات(دفترچه اش هنوز هست)

که چه ساعتی سوار اتوبوس شدیم و توی اتوبوس چه چیزهایی خوردیم و شب ساعت11بود که

رسیدیم حسینیه ابوالفضلی های شاهرود و آنجا شام جوجه خوردیم و کوبیده و دوغ...

+ بچه بودم خیلی..درک درستی نداشتم..این ظواهرش برایم مهم بود شاید چون اولین سفر مستقلم بود دوست داشتم بعدا جزء به جزءش را برای همه تعریف کنم.

و صبح5شنبه 8فروردین رسیدیم به اهواز و مستقیم پادگان ثامن الائمه حمیدیه..

از محیطش خوشم نیامد چون پادگان مانند بود..البته در و دیوارش پر بود از عکس شهدا ولی مجذوبم

نکرد!

داشتم پشیمان میشدم از رفتنم خصوصا که آن شب عروسی دختر عمو هم بود!

بعد از یک استراحت کوتاه گفتند همه آماده شوند و وضو بگیرند برای اعزام به منطقه!

وضو گرفتن مرگ من بود! نمیشد حالا بی وضو رفت! خدا قبول میکرد حالا! چون صفی بود طویل!

سوار اتوبوس شدم و چفیه ام را هم انداختم روی دوشم و حرکت به سمت....

ان شاءالله ادامه دارد..

92-10-24

۰ نظر ۲۴ دی ۹۲ ، ۱۳:۱۹
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)