9-خودم نیم که خودم در طلائیه...
پیرمردی سپید مو سوار اتوبوس شد!
کمی پایش را روی زمین میکشید..نمیدانستم چرا..صدای خشنی هم داشت..چهره اش اما پر نور بود.
یک دست لباس خاکی تنش بود و یک چفیه دور گردنش..یک میکروفن هم همراهش.
صندلی جلوی اتوبوس را برایش خالی کردند..کمی که نشست بعد ایستاد..
به او می گفتند راوی..نمیدانستم دقیقا راوی یعنی چه؟!
این اسم به گوشم نخورده بود! فقط میدیدم دیگر از شلوغی توی اتوبوس خبری نیست!
همه ساکت و چشم به دهان او دوخته اند..
آمد وسط اتوبوس ایستاد..و شروع کرد..
جغرافیای منطقه را شرح دادند..و آب و هوایش را..اینکه بسیار گرم است و..
خب من همه اینها را میدانستم که!
و بعد آن گربه نشسته خوش نقش-ایران- را شرح داد و سپس وصلش کرد به جنگ!
کمی حرفهایش رسمی و کلاسیک بود و برای من خسته کننده..
و بعد از شهدا گفت و دیدم که یک به یک چفیه ها را میکشند روی صورتهایشان و گریه میکنند!!!
من اصلا نمیفهمیدم علت گریه شان را..
دو سه ساعتی از حمیدیه دور شده بودیم که توی یک بیابان گنبدی طلایی رنگ و اتوبوسهای پارک شده فراوان از دور خود نمایی میکرد!
به گمانم امام زاده آمد! هیچ ذهنیتی از شهدا و راهیان نور نداشتم خب!
سخنان راوی تمام شد و اتوبوس به سختی جای پارک پیدا کرد و همه پیاده شدند...
دیدم که همه پابرهنه اند..دلیل این کارهایشان را نمیدانستم!
و45 دقیقه بعد قرارمان شد جای پارک اتوبوس! و هرکسی رفت پی گوشه ای و خلوتی..
محسن را ندیدم..
اتوبوس نارنجی رنگ را نشان کردم و پس از گذر از لابه لای اتوبوسها رسیدم به سردری که رویش نوشته بود:
به موقعیت حضرت ابوالفضل خوش آمدید
" فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس الطوی"
و چه کفشهایی که پشت این سر در از پای کنده نشده بود!
من هم خواستم که امتحان کنم! دوست داشتم شبیه آنها باشم خب!
و یک قمقمه هم دیدم شبیه به دست بود..
و آن گنبد طلایی رنگ و زیارتگاهش را..
دوست نداشتم وارد آن زیارتگاه شوم..نمیدانم چرا!
رفتم روی آن تپه بلندی که پرچمها به دست باد بودند. سنگریزه ها پایم را اذیت میکردند.
کمی برای خودم چرخیدم..صدای نوحه هم می آمد..
گریه ام گرفت..صدای نوحه هم می آمد..
از تپه ها خزیدم پایین..صدای نوحه هم می آمد..
پشت سنگری پناه گرفتم..و باز صدای نوحه..یک مرد سفید پوش داشت به سمتم می آمدم..
توی دستش افسار یک شتر بود..به خودم که آمدم صدای نوحه قطع شده بود!
چادرم خاکی بود..حال خود را نمی فهمیدم..توی فکر آن مرد سفید پوش بودم که که بود؟!
چشم چرخاندم ندیدمش...یادم از اتوبوس آمد..افتان و خیزان دویدم به طرف خروجی..
از کنار آن گنبد طلایی می دویدم..چشمم افتاد به شلوغی داخلش..
دویدم داخل زیارتگاه..خاکی بودم و اشکی بودم و..
آن عکس و هزاران امضا مجذوبم کرد.. ای سر و پا..منِ بی سر و پا خودم را کنار عکس تو یافتم..
دویدم بیرون..خاکی بودم..اشکی بودم..پریشان بودم..و حالا از اتوبوس هم جامانده بودم!!!
پیدایش نمیکردم...
ان شاءالله ادامه دارد..
92-10-28