بسم الله مهربون
یادم نیست دقیقا توی باشگاه افسران دقیقا مزار چند شهید بود!
اما این را خوب یادم هست که با روایتگری مامه رحیم و آقای راوی توی باشگاه افسران جلسه به هم
پیچید...
یکی از شهدای گمنام 19 سالش بود و آن موقع یک سال از من بزرگتر بود...
به آن شهید قول دادم اگر 16 سال از عمرم را به هیچی و پوچی گذراندم قول میدهم مابقی عمرم را
درست زندگی کنم..البته از شهید قول هم گرفتم که کمکم کند..
و در آنجا او شد برادر بزرگتر من و من خواهر کوچکترش..به شهید قول دادم هرجا که بودم برایش
خواهری کنم!
مامه رحیم میگفت: شلمچه رفته ها خوب می دانند که جنگ رو در رو یعنی چه؟!
تصور کنید ما این طرف خاکریزهای خودی هستیم و دشمن هم پشت خاکریزهای خودشان و هر دو
کاملا به یکدیگر اشراف دارند. اما جنگ در کردستان و غرب جنگ خانه به خانه بود!
میگفت: ما دقیقا نمیدانستیم که همسایه ی دیوار به دیوارمان خودی است یا نه!
به خاطر همین بسیار شهید تقدیم اسلام کردیم.
آقای راوی میگفت: ما حق نداشتیم به هرکسی اعتماد کنیم اینجا! بعضی چوپانهای این منطقه ضد
انقلاب بودند!
بچه ها را دعوت میکردند به یک پیاله شیر تازه ی گوسفند و بعد جنازه شان را پیدا میکردیم!
یا جشن های عروسی شان.. که اصلنِ اصلن نمیگویم برایتان!
و عصر همان روز رفتیم زیارت خواهر امام رضا علیه السلام..
بی بی هاجره خاتون..توی یکی از کوچه پس کوچه های به گمانم مرکزی شهر قرار داشت.
واقع در یک خانه ی کوچک..جالب بود.
+ صحتش را نمیدانم!
و فردایش هم رفتیم موزه خانه کُرد.. خیلی قشنگ بود..بسیار لذت بردیم از فرهنگ غنی کشورمان..
و بعد از دو شب توقف در سنندج فردایش عازم مریوان شدیم.
مامه رحیم در شهرهای دیگر ما را همراهی نکرد و در سنندج ماند.
جاده های فوق العاده زیبا و دلنشین و همین جاده ها روزی مامن ضد انقلاب بود...
و سیعلم الذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون...الحمدلله
و در راه رسیدیم به مسجد جامع عبدالله ابن عمر روستای نِگِل مریوان.
آن روز نیمه شعبان بود و روز میلاد آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف.
از صبحش هرچه مولودی همراهمان بود را توی اتوبوس گذاشتیم تا فیض ببریم از برکات آن روز.
و چون توی اتوبوس صبحانه کره خورده بودیم و سپس در جاده های پیچ پیچی سنندج-مریوان طی
مسیر کردیم لذا فوقع ما وقع...و به دستور آقای راوی اتوبوس کنار مسجد توقف کرد تا جان بگیریم!
و باز این دستورات آقای راوی بود که حرف اضافه موقوف..
به قول بچه ها آنجا دیگر در دهان شیر بودیم!
+سرویس های بهداشتی شان فوق العاده تمیز و شیلنگ نداشت! گفتم شاید جالب باشد برایتان!
همه آفتابه!
بعد وقتی میخواستی دستهایت را در روشویی بشوری یک پله های سنگی بزرگی تعبیه کرده بودند
اول فکر میکردم برای اینکه دستمان راحتتر به شیر آب برسد اما از آنجایی که ارتفاعش طبیعی بود
دانستم برای اینکه هنگام وضو پاهایشان راحت بیاید بالا برای شستن آن شکلی ساخته اندش!
نمیدانم شاید حدسم غلط باشد!
بعد با طهارت و وضو وارد مسجد شدیم.مسجدی بسیار بسیار زیبا و تمیز.
با یک قرآن تاریخی که در دل خود جای داده بود.
این قرآن گویا در زمان شاه به غارت می رود اما با پیگیری های مثل اینکه خود مردم روستا این قرآن به
جایگاه اصلی اش یعنی مسجد جامع روستای نِگِل باز میگردد.
این قرآن را توی محفظه ای مانند ضریح جای داده بودند.
همینجور که گروهی قرآن را زیارت میکردیم زیر لب میگفتیم: تعجیل فرج صلوات...بر محمد و آل محمد
صلوات...
+شاید کارمان درست نبوده اما کسی دور و برمان نبود!
در آنجا یک سری کارتهای فرهنگی هم دادند بهمان.رویش عکس قرآنشان بود و پشتش یک جمله از
پیامبر مکرم اسلام صل الله علیه و آله:
مَن سَبَّ اَصحابی فعلیه لعنه اللهِ. فیض البرکات صفحه 28
و داخل شهر مریوان هم محل اسکانمان یک مدرسه پسرانه ی خوابگاهی بود..
ان شاءالله ادامه دارد...92-12-15