...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «راوی» ثبت شده است

بسم الله مهربون

یادم نیست دقیقا توی باشگاه افسران دقیقا مزار چند شهید بود!

اما این را خوب یادم هست که با روایتگری مامه رحیم و آقای راوی توی باشگاه افسران جلسه به هم

پیچید...

یکی از شهدای گمنام 19 سالش بود و آن موقع یک سال از من بزرگتر بود...

به آن شهید قول دادم اگر 16 سال از عمرم را به هیچی و پوچی گذراندم قول میدهم مابقی عمرم را

درست زندگی کنم..البته از شهید قول هم گرفتم که کمکم کند..

و در آنجا او شد برادر بزرگتر من و من خواهر کوچکترش..به شهید قول دادم هرجا که بودم برایش

خواهری کنم!

مامه رحیم میگفت: شلمچه رفته ها خوب می دانند که جنگ رو در رو یعنی چه؟!

تصور کنید ما این طرف خاکریزهای خودی هستیم و دشمن هم پشت خاکریزهای خودشان و هر دو

کاملا به یکدیگر اشراف دارند. اما جنگ در کردستان و غرب جنگ خانه به خانه بود!

میگفت: ما دقیقا نمیدانستیم که همسایه ی دیوار به دیوارمان خودی است یا نه!

به خاطر همین بسیار شهید تقدیم اسلام کردیم.

آقای راوی میگفت: ما حق نداشتیم به هرکسی اعتماد کنیم اینجا! بعضی چوپانهای این منطقه ضد

انقلاب بودند!

بچه ها را دعوت میکردند به یک پیاله شیر تازه ی گوسفند و بعد جنازه شان را پیدا میکردیم!

یا جشن های عروسی شان.. که اصلنِ اصلن نمیگویم برایتان!

و عصر همان روز رفتیم زیارت خواهر امام رضا علیه السلام..

بی بی هاجره خاتون..توی یکی از کوچه پس کوچه های به گمانم مرکزی شهر قرار داشت.

واقع در یک خانه ی کوچک..جالب بود.

+ صحتش را نمیدانم!

و فردایش هم رفتیم موزه خانه کُرد.. خیلی قشنگ بود..بسیار لذت بردیم از فرهنگ غنی کشورمان..

و بعد از دو شب توقف در سنندج فردایش عازم مریوان شدیم.

مامه رحیم در شهرهای دیگر ما را همراهی نکرد و در سنندج ماند.

جاده های فوق العاده زیبا و دلنشین و همین جاده ها روزی مامن ضد انقلاب بود...

و سیعلم الذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون...الحمدلله

و در راه رسیدیم به مسجد جامع عبدالله ابن عمر روستای نِگِل مریوان.

آن روز نیمه شعبان بود و روز میلاد آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف.

از صبحش هرچه مولودی همراهمان بود را توی اتوبوس گذاشتیم تا فیض ببریم از برکات آن روز.

و چون توی اتوبوس صبحانه کره خورده بودیم و سپس در جاده های پیچ پیچی سنندج-مریوان طی

مسیر کردیم لذا فوقع ما وقع...و به دستور آقای راوی اتوبوس کنار مسجد توقف کرد تا جان بگیریم!

و باز این دستورات آقای راوی بود که حرف اضافه موقوف..

به قول بچه ها آنجا دیگر در دهان شیر بودیم!

+سرویس های بهداشتی شان فوق العاده تمیز و شیلنگ نداشت! گفتم شاید جالب باشد برایتان!

همه آفتابه!

بعد وقتی میخواستی دستهایت را در روشویی بشوری یک پله های سنگی بزرگی تعبیه کرده بودند

اول فکر میکردم برای اینکه دستمان راحتتر به شیر آب برسد اما از آنجایی که ارتفاعش طبیعی بود

دانستم برای اینکه هنگام وضو پاهایشان راحت بیاید بالا برای شستن آن شکلی ساخته اندش!

نمیدانم شاید حدسم غلط باشد!

بعد با طهارت و وضو وارد مسجد شدیم.مسجدی بسیار بسیار زیبا و تمیز.

با یک قرآن تاریخی که در دل خود جای داده بود.

این قرآن گویا در زمان شاه به غارت می رود اما با پیگیری های مثل اینکه خود مردم روستا این قرآن به

جایگاه اصلی اش یعنی مسجد جامع روستای نِگِل باز میگردد.

این قرآن را توی محفظه ای مانند ضریح جای داده بودند.

همینجور که گروهی قرآن را زیارت میکردیم زیر لب میگفتیم: تعجیل فرج صلوات...بر محمد و آل محمد

صلوات...

+شاید کارمان درست نبوده اما کسی دور و برمان نبود!

در آنجا یک سری کارتهای فرهنگی هم دادند بهمان.رویش عکس قرآنشان بود و پشتش یک جمله از

پیامبر مکرم اسلام صل الله علیه و آله:

مَن سَبَّ اَصحابی فعلیه لعنه اللهِ. فیض البرکات صفحه 28

و داخل شهر مریوان هم محل اسکانمان یک مدرسه پسرانه ی خوابگاهی بود..

ان شاءالله ادامه دارد...
92-12-15
۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۱۸
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

چه کسی باور میکرد من دوباره راهی راهیان نور شوم؟!

منی که چون شمع فقط دو سه ماه روشن بودم و بعد رو به خاموشی گذاشتم!

کلاس سوم دبیرستانم را هیچکس چرا نپرسید چرا دیگر از شهدا نمیگویی؟!

از خاطراتت؟!

هیچکس چرا نپرسید چرا دیگر از حاج آقای جباری نمیگویی؟

همان مرد مسن راوی..

و حالا من میرفتم تا باز خاطره ای بیافرینم برای خودم و دوباره چون شمعی جان بگیرم فقط برای دو

سه ماه؟!

حتی خودم هم نمیدانستم دقیقا برای چه میخواستم بروم آنجا؟

شمال و لب دریا و منطقه خوش آب و هوا نبود که آدم همیشه و هرسال هوس کند و برود...

ظاهرا بیابانی بود..دشتی بود..هوای گرمی داشت..و..

صبح ششم فروردین ماه سال جدید ساک بسته خانوادگی رفتیم به محل اعزام..

این بار خودم چفیه داشتم..دفترچه و خودکار برداشته بودم و در کل مجهز عازم سفر بودم!

من و خواهرم توی یک اتوبوس و سید محسن هم در اتوبوس دیگری..

مامان و بابا و سید حسینِ کودکِ  کوچک تا لحظه آخر چسبیده به شیشه اتوبوس بودند.

اتوبوس حرکت کرد و خواهرم خیلی زود با کل اتوبوس دوست شد..اصلا یک جا بند نمی آمد دائم یا او

توی صندلی دوستانش بود یا آنها توی صندلی ما!!!

من پخته تر عمل میکردم حرف سه سال بزرگتری است ها!

او هم تفنُّنن چادر سر میگذاشت..توی اتوبوس هم کلن همه راحت بودند!!!متاسفانه!

جالب است که آن موقع ها این چیزها را درک میکردم!

مثلا اگر کسی مرا برای یکبار با چادر می دید رویم نمیشد برای بار دوم بدون چادر بروم پیشش!

کلن زندگی بعضی ها برای مردم است!

وقتی رسیدیم پادگان خیلی ذوق زدم که آنجا را قبلا هم دیده ام!

خواهرم اما توجه نمیکرد :(

شاید او هم حال نخستینِ مرا داشت..حالِ سالِ پیشم را!

متعجب بود!

در و دیوار پادگان را سیاهی زده بودند..ارتحال شهادت گونه دانشجویان خیام..

شُله پخته بودند در عزای این بچه ها..

توی سوله شماره دو مستقر شدیم روبروی حسینیه شهدا..

گفتند سریع آماده شوید..و باز شلوغی وضوخانه و سرویس بهداشتی..

این بار اما غر نمیزدم! در عوض به غر زدنهای خواهر گوش میکردم:

حالا نمیشه بی وضو بریم! چی میشه مگه؟!

خدایا تاریخ را تکرار مفرما D:

آقای جباری را دیدم توی پادگان..بلندگو به دوش میرفت به سمت اتوبوسی..

خدا خدا کردم بیاید اتوبوس ما!

ولی راوی ما شخص دیگری بود! به خلاف آقای جباری جوان بود و به قول خودش جنگ ندیده!

- انجمن راویان فتح- تربیت راویان جوانی که بعد از نسل جبهه ایها جانشین آنها شوند..

جالب آمد برایم.

تا خود طلائیه اشک چشم ما را نگذاشتند که خشک شود!

و باز آن گنبد طلایی رنگ وسط بیابان..

و کفشهایی که توی اتوبس از پا کندم..نه پشت در ورودی..

و بی توجه به تذکرات آقای علیپور - مسئول کاروان - باز گم شدم توی طلائیه...

و دوبار همان قصه سال پیش..

رفتم روی آن تپه و چادرم را سپردم به وزش باد..مثل پرچمهای سرخ روی تپه..

و از سراشیبی تپه خزدیم پشت سنگری و ساعتی گم شدم..

ان شاء الله ادامه دارد...
92-11-11
۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۳۶
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

پیرمردی سپید مو سوار اتوبوس شد!

کمی پایش را روی زمین میکشید..نمیدانستم چرا..صدای خشنی هم داشت..چهره اش اما پر نور بود.

یک دست لباس خاکی تنش بود و یک چفیه دور گردنش..یک میکروفن هم همراهش.

صندلی جلوی اتوبوس را برایش خالی کردند..کمی که نشست بعد ایستاد..

به او می گفتند راوی..نمیدانستم دقیقا راوی یعنی چه؟!

این اسم به گوشم نخورده بود! فقط میدیدم دیگر از شلوغی توی اتوبوس خبری نیست!

همه ساکت و چشم به دهان او دوخته اند..

آمد وسط اتوبوس ایستاد..و شروع کرد..

جغرافیای منطقه را شرح دادند..و آب و هوایش را..اینکه بسیار گرم است و..

خب من همه اینها را میدانستم که!

و بعد آن گربه نشسته خوش نقش-ایران- را شرح داد و سپس وصلش کرد به جنگ!

کمی حرفهایش رسمی و کلاسیک بود و برای من خسته کننده..

و بعد از شهدا گفت و دیدم که یک به یک چفیه ها را میکشند روی صورتهایشان و گریه میکنند!!!

من اصلا نمیفهمیدم علت گریه شان را..

دو سه ساعتی از حمیدیه دور شده بودیم که توی یک بیابان گنبدی طلایی رنگ و اتوبوسهای پارک شده فراوان از دور خود نمایی میکرد!

به گمانم امام زاده آمد! هیچ ذهنیتی از شهدا و راهیان نور نداشتم خب!

سخنان راوی تمام شد و اتوبوس به سختی جای پارک پیدا کرد و همه پیاده شدند...

دیدم که همه پابرهنه اند..دلیل این کارهایشان را نمیدانستم!

و45 دقیقه بعد قرارمان شد جای پارک اتوبوس! و هرکسی رفت پی گوشه ای و خلوتی..

محسن را ندیدم..

اتوبوس نارنجی رنگ را نشان کردم و پس از گذر از لابه لای اتوبوسها رسیدم به سردری که رویش نوشته بود:

به موقعیت حضرت ابوالفضل خوش آمدید

" فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس الطوی"

و چه کفشهایی که پشت این سر در از پای کنده نشده بود!

من هم خواستم که امتحان کنم! دوست داشتم شبیه آنها باشم خب!

و یک قمقمه هم دیدم شبیه به دست بود..

و آن گنبد طلایی رنگ و زیارتگاهش را..

دوست نداشتم وارد آن زیارتگاه شوم..نمیدانم چرا!

رفتم روی آن تپه بلندی که پرچمها به دست باد بودند. سنگریزه ها پایم را اذیت میکردند.

کمی برای خودم چرخیدم..صدای نوحه هم می آمد..

گریه ام گرفت..صدای نوحه هم می آمد..

از تپه ها خزیدم پایین..صدای نوحه هم می آمد..

پشت سنگری پناه گرفتم..و باز صدای نوحه..یک مرد سفید پوش داشت به سمتم می آمدم..

توی دستش افسار یک شتر بود..به خودم که آمدم صدای نوحه قطع شده بود!

چادرم خاکی بود..حال خود را نمی فهمیدم..توی فکر آن مرد سفید پوش بودم که که بود؟!

چشم چرخاندم  ندیدمش...یادم از اتوبوس آمد..افتان و خیزان دویدم به طرف خروجی..

از کنار آن گنبد طلایی می دویدم..چشمم افتاد به شلوغی داخلش..

دویدم داخل زیارتگاه..خاکی بودم و اشکی بودم و..

آن عکس و هزاران امضا مجذوبم کرد.. ای سر و پا..منِ بی سر و پا خودم را کنار عکس تو یافتم..

دویدم بیرون..خاکی بودم..اشکی بودم..پریشان بودم..و حالا از اتوبوس هم جامانده بودم!!!

پیدایش نمیکردم...

ان شاءالله ادامه دارد..

92-10-28

۰ نظر ۲۸ دی ۹۲ ، ۱۳:۲۱
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)