...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

بسم الله مهربون

 

مقنعه چانه دار خُلقم را تنگ میکرد!

من اصلا عادت به پوشیدن مقنعه نداشتم چه برسد به چانه دار!

اما جوّ است دیگر..بچه های کلاس از تغییر 180 درجه ای من متعجب بودند.

مائده همیشه این سوال را از من میپرسید!

خانواده اما متعجب نبودند چون من کلن انسان تنوع طلبی بوده ام...

شاید فکر میکردند گذرا بوده این رفتارم..

مثلا یادم می آید عاشق چادر عربی بودم...توی مدرسه راهنمایی بین دوستانم فقط من چادر عربی

داشتم همیشه مهناز و شهربانو چادر من را میگرفتند و سرشان میکردند و ذوق میزدند.

و یک زمانی هم چادر ملی مد شد و اولین نفر فاضله خریدش و من هم دوستش داشتم-چادر ملی-

و من هم خریدم!!!! به نظرم در عین حالیکه شیک و مد بود راحت هم بود..

چادر ملی را دو ماه هم سرم نکردم!

انگار هیچ چیزی راضی ام نمیکرد! انگار دنبال بهترین بودم!

من همه مدل حجاب را امتحان کرده بودم خب!!!

در این بین دوست دیگری هم داشتم که جا دارد از او هم بنویسم.

پدر او هم طلبه بود و اهل ایالت بلطستان پاکستان بودند.

منطقه شیعه نشین پاکستان که برای بهره مندی از دروس حوزه هجرت کرده بودند به مشهد..

از سادات حسینی بودند و بسیار پرجمعیت..

زبان انگلیسی اش بسیار عالی بود به همین خاطر اسمش را گذاشته بودیم اینترنشنال..

تا همین سال پیش با هم در ارتباط بودیم..اما آخرین بار پیامکی زد و گفت عازم پاکستان هستند و قرار

بود که برگردند اما از آن موقع هر بار شماره اش را میگیرم در دسترس نیست..خیلی نگرانش هستم و

دوستش دارم.

او هم شبیه فاطمه سادات بود زندگی اش..بسیار مومن و مقید...

انشاالله هرجا هست خدا حفظش کند.

و یک شب توی تلویزیون مستندی پخش کرد و پدر را برد در عالمی که سر خاطره گویی شان باز شد و

عضو بسیج مدرسه شدم و چه شد که آشنا شدم با........ ان شاءالله ادامه دارد...

92-10-12
۱ نظر ۱۲ دی ۹۲ ، ۱۳:۴۸
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

 

دوستیمان با فاطمه سادات روز به روز بیشتر میشد..

بعضی عقایدش را نمی پسندیدم اما دوستش داشتم دختر بی شیله پیله ای بود..

بعضی وقتها که دور هم جمع میشدیم هرکسی حرفی میزد او از خانواده اش میگفت..

مثلا در خلال تعریف کردن موضوعی بود گفت پدرم از بیرون آمدند داخل سلام کردند و وارد دستشویی

شدند و از دستشویی که خارج شدند سلام کردند و وارد آشپزخانه شدند و سلام.......

گفتم اوووووووووووووه چرا همش سلام میکنن بابات؟! یه بار کافیه دیگه!

فاطمه سادات گفت خب پدرم میگوید سلام کردن مستحب است و سلامتی می آورد و ۶۹ تا ثواب

دارد و....

یا مثلا وقتی از چادری بودن خواهرک ۴ساله اش میگفت...باورم نشد تــــــــــــــا دیدمش..

و یک بار سه تایی رفتیم حرم..بعد از تمام شدن کلاسمان.

خانه شان نزدیک مدرسه بود سه تایی رفتیم خانه شان و الویه ای را که مادرش آماده کرده بود

برایمان گرفتیم و آمدیم حرم و مشغول خوردن شدیم..الویه با مرغ خیلی خوشمزه بود من گفتم

کالباس خیلی خوشمزه تر میکند الویه را..گفت پدرم میگوید کالباس اصلا غذای خوبی نیست و به بدن

ضرر میزند و...

کل فامیلشان طلبه بودند..از پدر و برادرهایش گرفته تا دایی ها و عمو ها و شوهر خاله ها و

پدربزرگهایش..

و یک شب هم عروسی دعوت بودند...وقتی تعریف میکرد این شکلی بودم

میگفت ما فامیل عروس بودیم و داماد نیامد داخل قسمت زنانه و ما داماد را ندیدیم و آهنگ نداشتیم و

دست نزدیم و عروس کشون(عروس کُشون)(عروس کِشان) نداشتیم و...

خیلی برایم جالب بود و نادر!

دوست داشتم از او تقلید کنم!

جو گیر شدم و با مامان رفتیم و یک مقتعه چانه دار خریدیم!

ان شاءالله ادامه دارد...

92-10-5

۰ نظر ۰۵ دی ۹۲ ، ۱۴:۲۶
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

شخصیت عقیدتی ام تقریبا شکل گرفته بود!

دختری بودم نه چندان مذهبی..البته تمایلات دینی داشتم به نماز و روزه پایبند بودم اما نه خیلی مومنانه و عاشقانه...

تنها دوست چادری ام فاطمه بود که از کلاس اول راهنمایی باهم بودیم..مهناز و نرجس و نعیمه و

آزاده و.. مانتویی بودند...

یادم هست همیشه به فاطمه میخندیدیم..دختر آرامی بود ناراحت نمیشد از خنده ما!!!

سال اول دبیرستان سالی بود که همه دوستان دوره راهنمایی از هم خداحافظی کردیم و به نوعی

پراکنده شدیم عده ای رفتند دبیرستان امام رضا..عده ای نمونه فرهنگ و عده ای هم شاهد..

و باز این منو فاطمه بودیم که با هم پیوند خوردیم.

چادر توی مدرسه مان اجباری بود!

یادم هست یک دفتری داشتم تویش پر بود از عکس هنر پیشه های آن موقع ها!

یک روز بردمش مدرسه دوستانم با ذوق دست به دستش میکردند و به من غبطه میخوردند از داشتن

چنان دفتری!

بچه بودیم دیگر!

و ناظم مدرسه دفتر را دید و کل کلاس من جمله مرا بردند دفتر! نمیگویم بعدش چه شد...

و بعد روزی رسید که آن دفتر-که برایم عزیز بود- را هدیه دادم به پسرکی معلول که فقط فیلم میدید...

و در همان مدرسه یک روز معلم عربی مرا از کلاس بیرون کرد و با وساطت ناظم برگشتم به کلاس..

تنها به این جرم که مقنعه دو دختر نیمکت جلویی را با سوزن ته گرد به هم وصل کرده بودم و وقتی

معلم یکیشان را صدا زد دوتایی باهم پاشدند.

و درهمان مدرسه بود که سوره واقعه را حفظ کردم...

سال بعد با فاطمه از آن مدرسه رفتیم یک مدرسه دیگر چون به شدت معدلهایمان افت کرده بود...

و هردو با هم رشته تجربی را انتخاب کردیم...

وقتهایی که بی کار بودیم یا در مسیر آمدنمان به خانه با هم از حضور باباها در جبهه میگفتیم..

هرکدام دوست داشتیم فضیلتهای باباهامان را بیشتر بیان کنیم..

او میگفت بابای من دوسال جبهه بوده..من میگفتم بابای من علاوه بر دو سال سربازی ۱سال دیگر

هم بوده..

او میگفت بابای من فلان عملیات..من میگفتم بابای من..

فردایش هرکداممان با کلی عکس می آمدیم مدرسه عکسهای حضور باباها در جبهه ها!

ولی خیلی دوستِ هم بودیم و هم را دوست میداشتیم.

کلاس دوم دبیرستان مدرسه مان نزدیک حرم بود و بالتبع بچه ها مذهبی تر هم بودند.

روز اول با فاطمه یِ دیگری آشنا شدیم.دختر خوبی بود..

ساعت آخر که وقت خداحافظی شد دیدیم فاطمه یِ دیگر چادرش را کشید روی مقنعه اش و با

دست چنان چادر را روی صورتش مرتب کرد که فقط دماغش زد بیرون..خوشم نیامد ازش!

فردای آن روز باز هم فاطمه یِ دیگر را دیدیم..خیلی آرام بود..خیلی.. از فاطمه خودم هم آرامتر!

زنگهای تفریح توی حیاط نمی آمد...از بابای مدرسه فرار میکرد..جلوی حاج آقای مدرسه چادر

میپوشید..

من معترضش شدم یک روز..

گفت نامحرم نامحرم است فرقی نمیکند که!چه توی خیابان باشد چه توی مدرسه...

یک روز هم از او پرسیدم بابایت چه کاره است؟

گفت روحانی..

گفتم یعنی شیخ؟

گفت بله.

گفتم از همین شیخایی که روضه میخونن؟

گفت نه بیشتر درس میخونن و درس میدن..روضه هم گاهی برای خودما میخونن!

اطلاعاتم از آخوندها همین مقدار بود!

ان شاءالله ادامه دارد..

92-9-24

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۲ ، ۱۴:۲۱
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

 

دختر اول بابا هستم و دختر خبرساز فامیل!

صبحها مرا مینشاند کنار دستش و با ماشین مزدا۱۶۰۰ اداره میرفتیم منطقه۱!

همکار بابا یک لیوان شیر داغ میداد دستم و من خامه های روی آن را با انگشتم جمع میکردم و چون

از دستم جدا نمیشد انگشتم را میکشیدم روی صندلی! از خامه هایش بدم می آمد.

بعضی روزها هم آب هویج مهمان بابای۲۷ساله بودم.

و از ساعت۷ تا ۸ توی اتاقهای خالی از کارمند اداره میچرخیدم تا اینکه ببرندم به مهد..

پروین جون همیشه پوست خیار را روی پوست دستش میکشید تا نرم شوند و به ما هم یاد میداد.

تنها خاطره ای که از مربی مهد دارم همین است!

و یادم می آید از آن روزهایی که دست مامان را میگرفتم و دست محسن ۲ساله را و خواهر۱ساله ام را..

محسن پسر آرامی بود مثل من و مادرم،مثل الانش...اما خواهرم پر از شلوغی بود مثل بابا!

یادم هست یکبار مامان و بابا ما سه تا را برای ساعتی سپردند دست مادر بزرگ بابا!پیرزن توی کوچه

ها میدوید دنبال خواهرم و ماهم دنبال پیرزن!

و یک بار هم سه تایی آمدیم آب ماهی ها را عوض کنیم و آب داغ را بازکردیم روی سر ماهی ها و از

اینکه بصورت افقی روی آب ایستادند خنده مان گرفت!

بعدش گریه کردیم از کتک!

و یادم می آید کلاس دوم ابتدایی که بودم توی مدرسه از ما پرسیدند مادرتان چند سالش است و ما

گفتیم 27سال! مادرم زود ازدواج کرد و زود مادر شد!

روزگارم بدین شکل سپری میشد...

و یادم می آید از روزی که میخواستم بروم کلاس اول ابتدایی..

ننه برایم مقنعه خریده بود..آقا بزرگ کیف که پوست داخلش مثل لواشک بود!

خاله پاک کنی که پیچی شکل بود-خیلی هم کثیف پاک میکرد-

و دایی سعید خطکشی که تویش یک توپ پرآب تکان میخورد و دایی محمد مداد رنگی و دایی علی

مدادسیاه و..

همه ذوق داشتند گویا..

کلاس پنجم ابتدایی ام که تمام شد توی مدرسه اول شدم توی آزمون ورودی مدارس نمونه دولتی...

و اشتیاق پدر و مادر..

و این درحالی است که خواهر و برادرم ساده تر از من بود زندگی شان..

نه مهد کودکی نه مدرسه نمونه ای نه دبیرستان شاهدی نه شش سال مداوم نوروزها راهیان نوری

نه کلاس کنکوری نه....

کوزت بودند (: گویا!

بااینکه پدرم را بسیار نقد میکردم ولی بسیار مورد احترامش بودم...

و من رسیدم به کلاس دوم دبیرستان و برگ تازه ای در زندگی ام ورق خورد...

ادامه دارد ان شاءالله...


 

با ربط نوشت: دخترها بابا ای اند ها ولی بابا ها فدایی تر...

دامنش را که گرفت قول داد میرود به میدان و برمیگردد و دخترکش را میبرد...

و برگشت و دخترکش را...

من را ببخش اگر که لکنت زبان گرفتم

آخر شکسته دستی دندان شیری ام را... 

* دیروز توی حوزه مان غوغا بود..

92-9-18

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۲ ، ۱۴:۱۹
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)