بسم الله مهربون
مقنعه چانه دار خُلقم را تنگ میکرد!
من اصلا عادت به پوشیدن مقنعه نداشتم چه برسد به چانه دار!
اما جوّ است دیگر..بچه های کلاس از تغییر 180 درجه ای من متعجب بودند.
مائده همیشه این سوال را از من میپرسید!
خانواده اما متعجب نبودند چون من کلن انسان تنوع طلبی بوده ام...
شاید فکر میکردند گذرا بوده این رفتارم..
مثلا یادم می آید عاشق چادر عربی بودم...توی مدرسه راهنمایی بین دوستانم فقط من چادر عربی
داشتم همیشه مهناز و شهربانو چادر من را میگرفتند و سرشان میکردند و ذوق میزدند.
و یک زمانی هم چادر ملی مد شد و اولین نفر فاضله خریدش و من هم دوستش داشتم-چادر ملی-
و من هم خریدم!!!! به نظرم در عین حالیکه شیک و مد بود راحت هم بود..
چادر ملی را دو ماه هم سرم نکردم!
انگار هیچ چیزی راضی ام نمیکرد! انگار دنبال بهترین بودم!
من همه مدل حجاب را امتحان کرده بودم خب!!!
در این بین دوست دیگری هم داشتم که جا دارد از او هم بنویسم.
پدر او هم طلبه بود و اهل ایالت بلطستان پاکستان بودند.
منطقه شیعه نشین پاکستان که برای بهره مندی از دروس حوزه هجرت کرده بودند به مشهد..
از سادات حسینی بودند و بسیار پرجمعیت..
زبان انگلیسی اش بسیار عالی بود به همین خاطر اسمش را گذاشته بودیم اینترنشنال..
تا همین سال پیش با هم در ارتباط بودیم..اما آخرین بار پیامکی زد و گفت عازم پاکستان هستند و قرار
بود که برگردند اما از آن موقع هر بار شماره اش را میگیرم در دسترس نیست..خیلی نگرانش هستم و
دوستش دارم.
او هم شبیه فاطمه سادات بود زندگی اش..بسیار مومن و مقید...
انشاالله هرجا هست خدا حفظش کند.
و یک شب توی تلویزیون مستندی پخش کرد و پدر را برد در عالمی که سر خاطره گویی شان باز شد و
عضو بسیج مدرسه شدم و چه شد که آشنا شدم با........
ان شاءالله ادامه دارد...