...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

11-بعد از اولین راهیان

سه شنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۲۵ ب.ظ
بسم الله مهربون

هر آنچه عکس و پوستر از بازیگران و فوتبالیستها داشتم روی دیوار اتاقم..همه را کندم!

و ریختم بیرون!

بدم می آمد ازشان!

حالا من با آدمهای جدیدی آشنا شده بودم که برایم تازگی داشتند.

عکسهایشان را به نوبت چسباندم روی دیوار..

+هنوز هم مزین کرده اند خانه پدرم را..

شهید چمران..همت..علم الهدی..همت..کاوه..رفیعی..

و یک عکس از امام و حضرت آقا..

همه متعجب بودند از رفتارهای من!

در طول6ماه 180 درجه تغییر کرده بودم!

نمیتوانستند هضم کنند اطرافیان و خانواده! اول چادر و بعد مقنعه چانه دار و بعد راهیا نور و بعد عکس شهدا و جدیدن هم ساق دستی که تاروی دست را هم میپوشاند!

و چادری که می گذاشتمش روی مقنعه یعنی مقنعه دیده نمیشد!

رفته بودم توی خط عرفان!

دائم در حال خاطره گویی بودم بین بچه های کلاس!

خاطرات راهیان نور را برایشان تعریف میکردم! از دستم خسته شده بودند!

و داشتم می افتادم از آن طرف بام و افتادم...

ان شاء الله ادامه دارد...

92-11-1


۹۲/۱۱/۰۱
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

چادر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی