10-جعبه خاطرات
بسم الله مهربون
اتوبوس نارنجی رنگی که نشانش کرده بودم نبود!
خیلی دنبالش کردم..هنگام ظهر بود و همه اتوبوسها عزم هویزه داشتند!
ترافیکی شده بود اما اتوبوس خودمان را نمی یافتم!
یادم هست مسافت زیادی را دویدم..گریان و خاکی و پا برهنه..کفشهایم توی اتوبوس بودند!
دل گیر طلائیه هم شده بودم..
همانطور که می دویدم محسن و آقای علیپور را دیدم که میدوند به سمتم!
گویا خیلی منتظر من مانده بودند! اتوبوس را فرستاده بودند توی مسیر و خودشان مانده بودند تا پیدایم
کنند.
نمیدانم چرا دعوایم نکردند مسئولین اتوبوس!
شاید حال زارم دلشان را سوزانده بود! چادر خاکی پای برهنه و گریان..
سوار اتوبوس که شدم صدای صلواتی بلند آرامم کرد..
اتوبوس به هویزه نزدیک می شد..صدای راوی می آمد..محل شهادت شهید علم الهدی..
دانشجوی تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد..فرماندهی هویزه..خیانت بنی صدر..من با سلاح ژ۳..شنی تانکهای چند تنی..محاصره..قرآن جیبی به جامانده در جیب..شناسایی مادرش..
گنبد فیروزه ای اش شبیه گوهرشاد خودمان بود..
و دهلاویه..و اروند..و شلمچه..و فتح المبین و فکه.. که چادرم گیر کرد به سیم خارداری و پاره شد..
و...
مابقی سفر اما دیدم کمی عوض شده بود..
وقتی برگشتم زندگی ام دستخوش تغییراتی شد..
یک جعبه چوبی سفارش دادم برایم درست کردند-هنوز دارمش- داخلش چفیه ام است و آن چفیه عربی که بابای فاطمه برایم از کاظمین آورد و دفترچه خاطراتم و آن خودکار و سجاده و چندین پوکه خالی و ترکش....
که از توی فتح المبین پیدایشان کردم وقتی داشتم با خاکها بازی میکردم!
از زندگی بعد از راهیان نورم خواهم گفت انشاالله.
ان شاءالله ادامه دارد...92-11-1