16-زنده شدم...
به خودم که آمدم دیدم خاک زیر صورتم گِل شده است...
بعضی حرفها را باید درِ گوشی زد با شهدا..می فهمید که؟!
حرفهایِ درِگوشی ام با شهدا هقهقی شده بود..و داشتم زمین و زمان را به هم میدوختم..
هرچه گفتم و قول دادم را امضا هم زدم پایش..روی خاکهای طلائیه..
چادرم را قول دادم..حجابم را قول دادم...موسیقی را قول دادم..و...
وقت رفتن بود و دلم جدا نمیشد..
می رفتم و برمیگشتم..
هی میرفتم و هی برمیگشتم..
وارد حسینیه شدم..نامه ام را انداختم توی ضریح..خیلی حرفها زده بودم برایشان -شهدا را میگویم-
مثل خواهری که برادرش را گم کرده و پیدا کرده..هی قربان صدقه شان رفته ام..
هی خودم را برایشان لوس کردم..
قول سال بعد را هم گرفتم..که بازهم دعوتم کنند..باز هم بیایم..بازهم قولهای جدید..
ببینند تغییراتم را.. به خودم امید داشتم..
مثل وقتی که از بین100 دانش آموز پایه پنجم مدرسه ابتدایی وحدتی مرادزاده فقط 1 نفر قبول شد
مدرسه راهنمایی نمونه دولتی افشارنژاد...
مثل همان موقع امید داشتم..که میتوانم!
دلم آرام شده بود..خیلی آرام..الان بعد گذشت این همه سال آرامش را حس میکنم..
اینکه دستی هست بالای همه دستها..
اینکه دستی هست که وقتی زمین خوردی بلندت کند و زانوهای خاکی ات را بتکاند...
یادم هست اولین کتابی که از شهدا مجذوبم کرد..کتنابی بود از زندگی نامه شهید همت..
شاید بخاطر همین طلائیه زمینگیرم کرد!
توی طلائیه زنده شدم!
چشمم از گنبد جدا نمیشد..آنقدر نگاهش کردم تا در بیابان گم شد..
و آن راوی جان ما را بالا آورد تا رسیدیم به هویزه..
و فردایش شلمچه و وداع و باز...
ان شاء الله ادامه دارد..
92-11-13