21-من و پلیسها!
بسم الله مهربون
همیشه زنگهای تفریح نیمکتها را میچسباندیم به دیوار و توی کلاس سُرسُره بازی میکردیم!
یک روز دبیر دین و زندگی میخواستند از من درس بپرسند! حال زارم را که دیدند دلشان رحم آمد..
+ سرما خورده بودم!
زنگ تفریح داشتیم سرُ میخوردیم نگو زنگ خورده بوده و دبیرها در راه کلاس بودند...
دست نجمه را گرفته بودم و دوتایی داشتیم سُر میخوردیم که ناگهان در کلاس باز شد و با دبیر دین و
زندگی چشمانمان در هم گره خورد!
+ مجبور شدم درس را جواب بدهم..
+ تازه واردها تنهایی سُر میخوردند اما حرفه ای ها دو نفره!
به فاطمه سادات میگفتم فکر کن ما برویم دانشگاه انشاالله بعد استاد صدایمان میکند برای کنفرانس
دادن..
سُر میخوریم تا برسیم به آن طرف کلاس..آن هم با چادر...
فاطمه سادات اصلا توی این باغها نبود! دانشگاه را دوست نداشت..
برعکس من و فاطمه ی دیگر که دائم دنبال کتاب گُِربه و تست و کلاس فوق العاده بودیم او میگفت من
اصلا پیش دانشگاهی هم شرکت نمیکنم!
برایم عجیب بود این حرفها! یعنی چه! مگر دانشگاه چه مشکلی داشت؟! آرزوی همه که بود!
البته من هدفم از شرکت در دانشگاه چیزی دیگری بود.
دوست داشتم بروم نیروی انتظامی, خیلی لباس سبزها را دوست داشتم..البته هدفشان را.
دایی سعیدم هم هی می آمد و از خاطرات سربازی اش میگفت که توی نیروی انتظامی بود.
یا اینکه دلم هم میخواست دانشگاه امام صادق قبول شوم. البته نه بیشتر همان نیروی انتظامی.
یک روز که خیلی باد توی کله ام بود,سید محسن گفت بوق سادات دوست داری ببرمت دفتر گزینش
نیروی انتظامی؟! سوالاتت را بپرسی؟!
+ بس که جوانمرد است این بشر!
دوتایی نشستیم ترک موتور و رفتیم خیابان آخوند خراسانی دفتر گزینش نیروی انتظامی.
یک سرباز توی نگهبانی اش ایستاده بود. سلام کردیم و وارد شدیم .من را بیرون کرد!
سید محسن گفت آمدیم اسممان را بنویسیم برای نیروی انتظامی!
گفتند باید کنکور سراسری شرکت کنم و توی دفترچه انتخاب رشته بزنم دانشکده نیروی انتظامی!!!
دوست داشتم بگویند: خانم از فردا تشریف ببرید کلانتری محل مشغول شوید.
فاطمه سادات اما دوست داشت حوزه بخواند! من دوست نداشتم.
یک روز فاطمه سادات گفت: دخترعمه ام توی مکتب حضرت رقیه است میاین یه روز بریم اونجا میخوام
اسممو برای حوزه بنویسم!
خیلی نمیپسندیدم این افکارش را!
گفتم: فاطمه سادات حوزه دیگه کجاست؟! چیکار میکنن اونجا! چرا دانشگاه نمیخوای بیای؟!
فاطمه ی دیگر گفت من تاحالا دیدم حوزوی ها رو! انقد خشکن..انقد بـــــــــــــوق...
+ باعرض پوزش از طلبه های گرامی و ارجمند و خودم!
فاطمه سادات گفت بچه ها غیبت نکنید همه شون اینجوری نیستن! بگید بعضیاشون!
فاطمه ی دیگر گفت خب حالا بعضیاشون!
فاطمه سادات که نبود مینشستیم با فاطمه ی دیگر به حرف زدن.
من: فاطمه با فاطمه سادات موافقی؟ که دوست داره حوزه دانشگاه نمیاد؟!
فاطمه ی دیگر: نه بابا داره اشتباه میکنه.حوزه اصلا جای خوبی نیست من دیدم!
من: منم فکر میکنم دانشگاه به دختران محجبه ای مثل ما نیاز داره!
فاطمه ی دیگر: آره ما میریم دانشگاه و به همه ثابت میکنیم که دانشگاه جای بدی نیست.
محجبه ها هم هستند توی دانشگاه.
+ یک شور انقلابی عظیمی روانمان را در بر گرفت
عظممان را جزم کردیم که یا مرگ یا دانشگاه.
خلاصه یک روز هلک و هلک کنان پیاده رفیتم حوزه علمیه حضرت رقیه.به استثنای طبقه همکف یک زیر
زمین داشت که ورزشگاهش بود,یک نماز خانه بسیار بزرگ و دو طبقه دیگر رویش..
اطلاعات ما را هدایت کرد به طبقه دوم-به اصطلاح آخر- از پله ها رفتیم بالا..شبیه حوزه های علمیه
آقایان بود!
مثل مدرسه نواب..که نزدیک حرم است..هروقت از آنجا رد میشدم یک نگاهی هم به داخلش می
انداختم.
حالت دایره ای دارد..وسط خالی است و کلاسها دور تا دور.
جای باحالی بود..ولی آدمهایش را دوست نداشتم یک جوری به ما نگاه میکردند!
شاید چون تازه وارد بودیم و مثل خریدارها همه جا را میپاییدیم!
فاطمه سادات دوست داشت بهش بگویند از فردا تشریف بیاورید سرکلاسها بنشینید!
+مثل من بود!
چون وقتی شنید باید سال بعد توی آزمون شرکت کند خیلی ناراحت شد.
تازه آنجا تشویقش کردند که پیش دانشگاهی را هم بخواند! چون شاید سال بعد قانون عوض شود و
از دیپلم نگیرند!
+ من و فاطمه ی دیگر که خوشمان نیامد از آنجا...
پیش دانشگاهی اسم نوشتیم سه تایی..من و فاطمه که خیلی عشق دانشگاه داشتیم آزمونهای
بـــــــــــوق هم ثبت نام کردیم! تا شانس قبولیمان بالا برود..
برعکس همه تجربی ها من اصلا پزشکی دوست نداشتم..با خودم فکر میکردم اگر دکتر شوم حتما
باید چادرم را دربیاورم!
+ خیلی خیلی عاشق چادرم شده بودم خب!
فاطمه سادات میگفت بابایش گفته اند که دانشگاه جو خوبی ندارد و مناسب فاطمه سادات نیست.
توی این یک زمینه باهم اختلاف نظر داشتیم. همیشه هم بحث میکردیم باهم!
هیچ کدام هم نمیتوانستیم دیگری را قانع کنیم!
مدرسه را می رفتیم و می آمدیم و درس میخواندیم...
تا اینکه..
ان شاءالله ادامه دارد..
بعدن نوشت: میگما فردا نیاین بگید یارِ شیخ گفته دانشگاه بده و فلان و کذا و کذا..
یا بگید یار شیخ گفته برید دانشگاه و آزمونهای بـــــــــوق و حوزه خوب نیست و طلبه ها فلانن و...
به ما چه اصلا...
من همه چی رو تکذیب میکنم!
والّا..
92-11-29