بسم الله مهربون
بعد از اتمام ساعت احکام چند دقیقه ای با فاطمه سادات خوش و بش کردم.
خبر داشتم که میروم حوزه شان.یک به یک دوستانش را معرفی کرد.دخترهای خوبی بودند.البته بعضی شان
مثل خود فاطمه سادات متاهل بودند و همسرانشان هم طلبه.
توی آن حوزه هرکسی که درس میخواند یا همسر طلبه بود یا دختر طلبه یا خواهر طلبه و یا مادر طلبه.
من که جزو هیچ کدام از این دسته بندی ها نبودم در آخرین گزینه جای میگرفتم یعنی دوست طلبه :)
من باب شوخی به فاطمه سادات گفتم چرا هر وقت من می آیم بحث شما درباره میت است؟!
یکی از دخترها گفت:میت که خوب است وقتی من آمدم بحث درباره احکام نجاسات و سگ بود
دیگری گفت زمان آمدن من شراب و دیگری هم...
بعد از تمام شدن استراحت گروهها دو یا سه نفره ای تشکیل شد و یکی یک دفتر گذاشتند پیش رویشان.
به اصطلاح این کار یعنی مباحثه به این شکل که قبلا اعضای گروه درس را مطالعه کرده اند و حالا برای رفع
اشکال و پرسش و پاسخ از هم با یکدیگر به بحث می پردازند.
کار جالبی بود..با اینکه اعضای گروه قیافه هاشان جدی شده بود ولی صمیمیت بینشان موج میزد.
کیف میداد یک دفعه گی بروی وسطشان و بگویی:پخخخخخخخخخخخخ
چون درس مورد بحث درس عقاید بود لذا صلاح ندیدند من در بحثشان شرکت کنم.
میگفتند چون درس را بلد نیستی شاید برایت شبهه ای مطرح شود آنوقت بلد نیستی به جواب برسی بعد گیر
میکنی توی همان نیمچه اعتقاداتت.
راست میگفتند بحثشان درباره اثبات وجود خدا و فلسفه نظر مادیون و دور و تسلسل و ...بود.
اصلا خودم هم صلاح نمیدانستم در جمعشان شرکت کنم لذا جزوه فاطمه سادات را گرفتم و در گوشه ای
از کلاس مشغول نوشتن شدم.
بعد از تمام شدن مباحثه همه به سرجاهایشان برگشتند و هرکسی پشت میزچرخ خیاطی خودش نشست.
+هر کس یک میز کوچک داشت شبیه میزهای چرخ خیاطی های قدیم
همه چادر سر کرده منتظر استاد نشسته بودند.
چند تقه به در ورود آقایان خورد و بعد از چند ثانیه ای در باز شد و یک استاد روحانی جدید یاالله گویان وارد
سالن شد و مستقیم رفت نشست پشت پاراوان.
+قبلا گفته بودم که در ورودی حیاط یکی اما در ورودی به ساختمان مجزا بود و خانمها و آقایان سوا از هم...
کلاس وقتی به طور رسمی آغاز شد که استاد فامیل یکی از خانمها را صدا زد و مشغول درس پرسیدن از او
شد.
دختر باناراحتی و استرسی عجیب جواب می داد.اصلا کلاس آن نشاط ساعت اول سر درس احکام را نداشت.
هم اقتضای درسش بود که احکام درس جذاب و عقاید درس خشکتری بود و هم اقتضای استادش که استاد
احکام مسن و استاد عقاید جوان بود.
وقتی پرسش و پاسخ تمام شد دختر نفس عمیقی کشید و خم شد و تقریبا صورتش را چسباند به زمان و از
زیر میزش زیر پاراوان را نظاره کرد.
وقتی علت را پرسیدم تشویقم کرد به انجام اینکار.
من هم به تبع او خم شدم و از زیر میزم زیر پاراوان را نطاره کردم.گویا این استاد روی صندلی نمی نشست وروی
زمین می نشست! این را از کیفش میشد فهمید که روی زمین است و دفتری که روی زمین پهن بود!
دختر میخواست ببیند استاد برایش نمره گذاشته است یا نه!
شاید می توانست حرکت دست استاد را از دور تشخیص دهد.
دوباره همان دست چای دهنده سینی چای را به پشت پرده هدایت نمود!
این کلاس نیاز به تمرکز بیشتری داشت چرا که استاد میگفت و بقیه می نوشتند.و بعد هم توضیحات استاد که
باید کلا گوش میدادی کسی هم جرات نداشت از استاد سوال کند.این را خودم کشف کردم!
بعد از رفتن استاد می دیدم که چطور نفس راحت می کشند خانمها!
ساعت بعد هم درس صرف داشتند. با همسر همین آقای استاد عقاید..
اصلا خانوادگی توی کار جان گرفتن بودند!
ان شاالله ادامه دارد...
* نگفته بودی همه ادعونی استجب لکم ها بهانه است..اصلِ حالِ خودت چطور است؟!
* بهشت را کشانده زیر پایش..فاطمه سادات را می گویم..شکر خدا انتظارش سر آمد..