...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

بسم الله مهربون

بعد از اتمام ساعت احکام چند دقیقه ای با فاطمه سادات خوش و بش کردم.


خبر داشتم که میروم حوزه شان.یک به یک دوستانش را معرفی کرد.دخترهای خوبی بودند.البته بعضی شان


مثل خود فاطمه سادات متاهل بودند و همسرانشان هم طلبه.


توی آن حوزه هرکسی که درس میخواند یا همسر طلبه بود یا دختر طلبه یا خواهر طلبه و یا مادر طلبه.


من که جزو هیچ کدام از این دسته بندی ها نبودم در آخرین گزینه جای میگرفتم یعنی دوست طلبه :)


من باب شوخی به فاطمه سادات گفتم چرا هر وقت من می آیم بحث شما درباره میت است؟!


یکی از دخترها گفت:میت که خوب است وقتی من آمدم بحث درباره احکام نجاسات و سگ بود


دیگری گفت زمان آمدن من شراب و دیگری هم...


بعد از تمام شدن استراحت گروهها دو یا سه نفره ای تشکیل شد و یکی یک دفتر گذاشتند پیش رویشان.


به اصطلاح این کار یعنی مباحثه به این شکل که قبلا اعضای گروه درس را مطالعه کرده اند و حالا برای رفع


اشکال و پرسش و پاسخ از هم با یکدیگر به بحث می پردازند.


کار جالبی بود..با اینکه اعضای گروه قیافه هاشان جدی شده بود ولی صمیمیت بینشان موج میزد.


کیف میداد یک دفعه گی بروی وسطشان و بگویی:پخخخخخخخخخخخخ


چون درس مورد بحث درس عقاید بود لذا صلاح ندیدند من در بحثشان شرکت کنم.


میگفتند چون درس را بلد نیستی شاید برایت شبهه ای مطرح شود آنوقت بلد نیستی به جواب برسی بعد گیر


میکنی توی همان نیمچه اعتقاداتت.


راست میگفتند بحثشان درباره اثبات وجود خدا و فلسفه نظر مادیون و دور و تسلسل و ...بود.


اصلا خودم هم صلاح نمیدانستم در جمعشان شرکت کنم لذا جزوه فاطمه سادات را گرفتم و در گوشه ای


از کلاس مشغول نوشتن شدم.


بعد از تمام شدن مباحثه همه به سرجاهایشان برگشتند و هرکسی پشت میزچرخ خیاطی خودش نشست.


+هر کس یک میز کوچک داشت شبیه میزهای چرخ خیاطی های قدیم


همه چادر سر کرده منتظر استاد نشسته بودند.


چند تقه به در ورود آقایان خورد و بعد از چند ثانیه ای در باز شد و یک استاد روحانی جدید یاالله گویان وارد


سالن شد و مستقیم رفت نشست پشت پاراوان.


+قبلا گفته بودم که در ورودی حیاط یکی اما در ورودی به ساختمان مجزا بود و خانمها و آقایان سوا از هم...


کلاس وقتی به طور رسمی آغاز شد که استاد فامیل یکی از خانمها را صدا زد و مشغول درس پرسیدن از او


شد.


دختر باناراحتی و استرسی عجیب جواب می داد.اصلا کلاس آن نشاط ساعت اول سر درس احکام را نداشت.


هم اقتضای درسش بود که احکام درس جذاب و عقاید درس خشکتری بود و هم اقتضای استادش که استاد


احکام مسن و استاد عقاید جوان بود.


وقتی پرسش و پاسخ تمام شد دختر نفس عمیقی کشید و خم شد و تقریبا صورتش را چسباند به زمان و از


زیر میزش زیر پاراوان را نظاره کرد.


وقتی علت را پرسیدم تشویقم کرد به انجام اینکار.


من هم به تبع او خم شدم و از زیر میزم زیر پاراوان را نطاره کردم.گویا این استاد روی صندلی نمی نشست وروی


زمین می نشست! این را از کیفش میشد فهمید که روی زمین است و دفتری که روی زمین پهن بود!


دختر میخواست ببیند استاد برایش نمره گذاشته است یا نه!


شاید می توانست حرکت دست استاد را از دور تشخیص دهد.


دوباره همان دست چای دهنده سینی چای را به پشت پرده هدایت نمود!


این کلاس نیاز به تمرکز بیشتری داشت چرا که استاد میگفت و بقیه می نوشتند.و بعد هم توضیحات استاد که


باید کلا گوش میدادی کسی هم جرات نداشت از استاد سوال کند.این را خودم کشف کردم!


بعد از رفتن استاد می دیدم که چطور نفس راحت می کشند خانمها!


ساعت بعد هم درس صرف داشتند. با همسر همین آقای استاد عقاید..


اصلا خانوادگی توی کار جان گرفتن بودند!


ان شاالله ادامه دارد...


* نگفته بودی همه ادعونی استجب لکم ها بهانه است..اصلِ حالِ خودت چطور است؟!


* بهشت را کشانده زیر پایش..فاطمه سادات را می گویم..شکر خدا انتظارش سر آمد..

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۳ ، ۱۵:۵۳
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)


بسم الله مهربون

به نظرم خنده دار می رسید اینکه یک استاد بیاید و پشت پرده بنشیند و درس بدهد و درس بپرسد..


خب یعنی مثلا که چه؟!


مگر شاگردان لولو بودند؟ یا اینکه مگر خدایی نکرده استاد بیماردل بود؟!


اینها تفکراتم درباره آن حوزه بود.خیلی وقتها دیده هایم را هم با فک و فامیل درمیان میگذاشتم.


خاله مرضیه که خودش با دو بچه درحال تحصیل در دانشگاه بود خیلی سعی کرد متقاعدم کند که در این


دوره و زمانه هیچ چیز بهتر از تحصیلات عالیه به درد زن نمیخورد.


به نظرم حرفش خیلی هم پر بیراه نبود.آن هم برای زنی مثل خاله مرضیه.که از اول و از جایی که من یادم


می آید یک شخصیت باکلاس و دیسیپلین محسوب میشد.


یعنی وقتی نگاه به ننه و آقابزرگ میکردم میدیدم از یک همچین پدرومادر سنتی ای داشتن این دختر بعید بوده.


البته خانم بسیار مومنه و مودب و با شخصیت و بافرهنگی هستند خاله کوچیکه بنده.


بچه که بودم صبحها به زور از خواب بیدارم میکرد لباسهای قشنگ تنم میکرد و دستم را میگرفت و کشان


کشان با هم میرفتیم مدرسه شان!


فکر کنم ازینکه دوستان و همکلاسی هایش دورمان حلقه بزنند و خواهرزاده اش را ببینند و لپش راناجوانمردانه


بکشند لذت میبرد!


در همان سنها بود که ازدواج کرد و از تحصیل بازماند حداقل در سالهای ابتدایی بعد از ازدواجش.


بعدها با تشویق همسرش و حمایتهای خانواده اش توانست کارشناسی حقوق بگیرد.


همه اینها را گفتم که بگویم صحبت با این دست آدمها برایم مثل یک بازی کامپیوتری آسان شده بود.


همه را می شستم پهن میکردم روی بند.


اصلیترین و مهمترین دلیلی که مرا به تمام خواسته هام می رساند این بود که پدر و مادر از همان ابتدا میدان را


برایم باز گذاشته بودند.یعنی اشراف در کارها داشتند نظرشان را میگفتند اما نتیجه گیری آخر با خودم بود.


+شکر خدا هیچ وقت از تصمیمهایم پشیمان نشدم.


به طور کلی دل از دانشگاه کنده بودم.البته اعتراف میکنم که معیار و آمالهایم را در حوزه هم جستجو نمیکردم!


حوزه فقط مکانی بود برای پرکردن اوقاتم.شاید هم یکی از دلایلش حضور در کنار دوست دبیرستانی ام بود!


خیلی دلم میخواست از چند و چون آن مکان سر دربیاورم..تجربه اش کنم..


+به قول مامانم که میگفتند مثل همه کارهایی که ناتمام گذاشتی من جمله کلاس زبان و..


البته پیش خودم اینجور محاسبه کرده بودم که فوق فوقش آنجا راضی ام نمیکند و سر یک ماه نشده جیم


میزنم و مینشینم بکوب برای کنکور خواندن..


نه برای هر دانشگاهی ها! برای دانشگاه امام صادق و ازین صوبتا!


اصلا از وقتی که دایی محمد استخدام سپاه شده بود من هم به گونه ای حس تنهایی و سرخوردگی داشتم.


اینکه او هم دانشگاه کنار خانه شان قبول شد آن هم یکی از رشته های مهندسی و نرفت و به جایش


رفت سربازی و بعد هم صدایش در آمد که استخدام سپاه شده خیلی دلم را سوزاند!


فسقل بچه ژلهایی که  به سرش میمالید را من برایش هدیه میخریدم همیشه!


همیشه من بودم که برایش از شهدا و انقلاب و جنگ و جبهه تعریف میکردم..


حالا خودش..


اصلا از وقتی که او رفت تهران...


یک دغدغه دیگری هم که داشتم خیلی علاقه مند بودم احکام را یاد بگیرم! اصلا هم یادگرفتن احکام مبتلا به


ربطی به طلبه و غیر طلبه ندارد!


اینکه وقتی توی اعتکاف صورت خونی شده ام را با یک انگشت خیس تمیز کردم و بعد هم نگاه شماتت بار


فاطمه سادات و بعد هم یادگرفتن تفاوت رفع نجاسات با آب قلیل و آب کر از فاطمه سادات..


از طرفی هم یادم نیست شرح حال کدام شهید بود که ایشان با خودشان عهد بسته بودند که روزانه یک


مساله از توضیح المسائل یاد بگیرند و من هم که کشته ی شهدا بودم و شیوه حوزه فاطمه سادات هم که


به همین گونه بود..لذا این شد که دوباره راهی حوزه فاطمه سادات شدم.


قبلا همه یادآور شدم که رضایت اهل خانه کار سختی نبود و طبق معمول این من بودم که پیروز میدان شدم!


صبح زود رسیدم سر کوچه حوزه..صندوق صدقات از دور سلام میکرد! طبق عادتم با یک سکه یا پول خوردی


شادش کردم و بعد هم دستم را کشیدم روی صورتم چرا که به دست خدا خورده بود...


وقتی جلوی درب حوزه رسیدم در باز بود و پشتش یک آجر گذاشته بودند تا به قول ما مشهدی ها به هم نخورد!


+بسته نشود.


هم زمان یک خانم دیگر هم رسید.. برای رفتن به داخل به هم دیگر تعارف کردیم و این من بودم که قائله را ختم


نمودم: بفرمایید از سمت راست مستحبه.


+ وارد شده بودم دیگر! خانمه هم فکر کنم از طلبه های قدیمی بود حرفم را زود گرفت.


نیم ساعت اول را دو تا حاج آقای روحانی از پشت پرده برایمان درس اخلاق گفتند.


به رسم طلبه های آنجا من هم تند تند هرچه میگفتند را یادداشت میکردم.


یک خانمی هم با رویی کاملا پوشانده شده و دست کش به دست دستش را دراز کرد و یک سینی چای را


ازینور پاراوان گرفت آن طرف پرده.دستی هم از آقایان گویا سینی را دریافت نمود.


نگاه به فاطمه سادات میکردم که چطور علی رغم همه مقیداتش وقتی که گرم نوشتن است..


چادر از سرش می افتد و او بی محل به چادر افتاده تند تند یادداشت میکند..


فکر کنم همه خیالشان راحت بود که دیده نمیشوند..چون یکی هم گره روسری اش را باز کرد و مرتبش کرد.


البته من به این قضیه خوشبین نبودم لذا همانطور چادر به سر و و با رویی گرفته با یک دست مشق میکردم.


نیم ساعت که تمام شد.حاج آقای مسن یاالله گفت و همه تندی چادر سر کردند و رو گرفتند و حاج آقای جوانتر


توسط حاج آقای مسن تا دم در مخصوص ورود خودشان مشایعت شد.


حاج آقای جوانتر رفت و حاج آقای مسن پشت پرده بازگشت.همه رساله ها را گشودند.


همینقدر میدانم که همچنان توی میت گیر کرده بودند.


البته اول حضور و غیاب شدند.بعد حاج آقا درس پرسیدند و این نکته خیلی برایم زیبا بود که علی رغم اینکه


استاد بر شاگرد اشراف مستقیم نداشت اما میدیدم که چطور شاگر به توجه به استاد و با توجه به خدا کتابش


را می بندد و همه گوش می شوند و او دهان..


حالا اگر ما بودیم توی دبیرستان..لای کتاب انگشت می گذاشتیم یا چشممان روی کتاب کناری بود یا


با کمک دوستان خلاصه..


الان خسته رفتم ان شاالله ادامه دارد...


 


* حاج آقای مرکبی فرمودند: سلمان و صدام دو شاخص هستند برای این دنیا..یکی آخرتش را ست کرد


و دیگری دنیایش را..ببینید خط کش شما کدام است؟!


* رفتم پیش حاج خانم و گفتم می شود روزی 5 دقیقه نصیحتم کنید؟ حتی شده بیایم و برایتان سیب زمینی


پوست* بکنم..حاج خانم خندید یاد استادش افتاد..


* این خاطره مختص خود حاج خانم است خواستید برایتان تعریف میکنم.


* تو بگو حسین من می روم تا کربلا.

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۳ ، ۱۵:۴۹
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم

جمعه 22 شهریور ساعت19 خانه من و آقایی


همه حرفها را میگذاری پشت در! چمدانها را هم میگذاری پشت در! اصلا یادت می رود همه غمها را..این ها که


غم نیستند..حالا غم بزرگِ شیرینتری مینشیند کنج دلت..باید به آن فکر کنی..برای آخرین بار لیست را چک میکنی..


ازینکه همه مواردش را خط زده ای حس خوبی داری..این یعنی چمدانت کامل بسته شده..برای بار آخر:


پماد حساسیت آقا/شارژرها/دمپایی/سکنجبین و خاکشیر و نبات و چادر مشکی اضافه و...


هرچه پیامکی خداحافظی کرده ای هرچه هم تلفنی..احسن الحال..خانومی..طهورا..


درب خانه که بسته میشود خیالت راحت می شود از هرچه که گذشته و گذشته و گذشتی و...


عجیب دلتنگ آینده ای حالا..آینده ای که با گناه نیالوده ای!


شنبه23 شهریور ساعت 3و نیم صبح خانه پدر آقایی


زائر خانه خدا بودند..واجب 48 روزه! خداحافظی دلگیری بود..ما میرفتیم و آنها چند روز بعدترش..


توی حرم هر کسی رفت دنبال کار خودش..کاری که با امام داشت..


تو یک کاری داری..او یک کاری دارد..میدانی که همه چیز از این امام شروع شد..از اول اولی که هنوز


نمیشناختی اش..از علامه ای که در حرم بود..از دارالحجه ای که پیمان یاری و یاوری بستی..ازپنجره فولادی که


روبرویش ملبس شدی به لباس حضرت مادرت..همه چیز ازین آقا شروع شد..


توی هواپیما که نشستی هیچ فکر نمیکردی به این زودی دلتنگ این آقا شوی..جالب است..


شنبه 23 شهریور ساعت 10 صبح بغداد


شهر زشت و رنگ و رو رفته بغداد دلت را آشوب میکند..مخصوصا هوای دلگیرش.. انگار برایت با نام صدام عجین


شده است..دود سیاه غلیظی آسمان بغداد را پر کرده!


یاد پایی که جا ماندِ ناصرِ حسینی می افتی..بیشتر هم یاد زندانهای بغداد و جدت..


حاج آقای طلوع از بایدها و نباید ها می گویند..


چشمانت را پر میکنند آن دو گنبد طلایی...می ایستی و بی اختیار: السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا..


خیلی التماسِ چشمها  میکنی ولی گویا اشکها را هم گذاشته ای پشت در!


همه نشسته اند توی صحن..سایبانها هم خسته بودند انگار! زیر آفتاب داغ کاظمین..توی صحن کاظمین..


روضه میخوانی : جنازه بر تخته ی در/ مُشیِّعش گشته مادر


خودت را هم گاهی لوس میکنی: امام رضا سلامتان رساندند آقا..میخواهی اوضاع را اینطور نشان دهی که


بــــــعــــــــــلــــــــهـــــــ!


ندیده و نشناخته!!! عاشق شیخ طوسی میشوی با آن سنگ نوشته روی مزارش, پایین پای دو امام:


و کلبهم باسط ذراعیه بالوصید..


از اقبال خوبتان است گویا که پنجره اتاقتان رو به حرم باز میشود..


شلوغی خیابان منتهی به حرم برایت عجیب است..دود سیاه بزرگ ت.ی آسمان شهر برایت عجیب است..


کثیفی شهر برایت عجیب است..


* یک شب توی شیرازی3 وقتی که ناصر محمود صدا می زد عاغا..یاد کوچه های کاظمین افتادم..


* آقایش لهجه دار بود... هندی بخوانید..


یک شنبه 24 شهریور ساعت 7 صبح کاظمین


حاج آقا ذاکر گفتند از امامین کاظمین برات سامرا بخواهید.. ما هم هیچ نخواستیم جز سامرا..


تا روز آخر چشم انتظار برات سامرا بودیم..


یک شنبه 24 شهریور ساعت 10 صبح طفلان مسلم


با دو طلبه تحصیلکرده مباحثه میکنی که وضو با یک لیوان آب صحیح است! باورشان نمیشود تا اینکه توی شهرت


رساله ات را نشان یکی شان می دهی!


مثل اینکه این مکان دروازه کربلا بود..خنده ها تمام شد..چهره ها محزون گشت..زنها چادر روی صورت کشیده


اند و ریز ریز مویه میکنند..مردها عبا روی سر کشیده اند و...


تو مبهوت این رفتارها هستی..


سعی میکنی لباس میرزا علی و فاطمه خانم را جوری تا کنی که چروک نشوند!


بعد هم مشغول زیارت عاشورا می شوی..


یک شنبه 24 شهریور ساعت 13  ظهر کربلا...


بیچاره اون که حرم رو ندیده


بیچاره تر اون که دید کربلاتو

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۴۸
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

یامن اسمه دوا و ذکره شفا


جان به لب رسید...


بایست و بخند


علمدار


مرد خدا


آقای چفیه به دوش


رهبر عزیز


 


* حتما  شما هم مثل یارشیخ طاقت دیدن حضرت ماه روی تخت بیمارستان را ندارید...


* نذر کردم برای بهبودی ات،اشکهای محرم و صفرم،سایه ات مستدام آقاجان،ای فدای تو مادر و پدرم...


* الحمدلله رب العالمین...لبخندتان جان میبخشد..

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۴۵
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

خواهرانی که رمز دارن رمز بین ما و خدای بلاگفا بماند.


دوستانی هم که رمز ندارن بهشون رمز رو میگم.


راستی حلال کنید توی ادامه مطلب چیز مهمی نبود! غرض مزاحمت بود که حاصل شد.


راستی تر با تشکر از همه دوستانی که جانن, مالن, قدمن,تلفنن, پیامکن درخواست رمز داشتند.


آجرکم الله


بسم الله مهربون


یک روز با فاطمه دیگر راه افتادیم رفتیم بیمارستان امام رضا. ما را هدایت کردند بخش دیالیز!


داشتیم هی اتاق به اتاق به هدفمان نزدیک می شدیم!


خانم مسئول آمد و سه برگه را داد به دستمان!


حالا این ما بودیم و دو برگه ای که امضا شد برای اهدای اعضایمان......


حقیقتش اولین باری که با این مقوله آشنا شدیم برنامه ماه عسل بود.بعد از آن با حرفها و برنامه ریزیها قرار


بر این شد که هرطور شده خودمان را به بیمارستان امام رضا برسانیم!


بدی قصه اینجا بود که حتما باید آن برگه را قیم و ولی ما هم امضا کند!


البته من که استرسی نداشتم میدانستم با عملیاتهای موفقی که قبلا داشته ام هرجور هست امضا را خواهم


گرفت.


دایی سعید وقتی که داستان را فهمید دعوایم کرد و گفت چرا این کار را کردی؟


فردا می آیند دنبالت و میگویند یک کلیه بده! دوهفته بعد کبدت را میگیرند..آخرش هم پوستت را میکنند توی


یک کیسه پلاستیک میدهند دست آبجی ما!


با اشتیاق برگه را گذاشتم جلوی بابا..نخوانده پاره اش کرد!


اصلا هم نپرسید بعدش چی شد!


البته رضایتنامه من دو تا بود یکی اش را نگه داشتم تا بعدها امضای بابا را جعل کنم که عمر تجرد سر آمد!


اینجا که به در بسته خوردیم راه افتادیم دنبال اهدای خون!


اولین باری که پا به پایگاه انتقال خون امید گذاشتم و دست خالی برگشتم وقتی بود که کارت شناسایی


همراهم نبود! هرچه اصرار کردم کارت کتابخانه ام هست قبول نکردند


دومین بار هم دست خالی برگشتم چون ساعت مراجعه آقایان مراجعه کرده بودم


سومین دفعه هم که دست خالی آمدم بیرون وقتی بود که یک سوزن زدند سر انگشتم و چون آهنم پایین بود


خونم را نخواستند!


دایی سعید میگفت غصه نخوری ها سرِ راهت میخ پیچ براده و خلاصه هرچیز آهنی دیدی بنداز بالا تا آهن خونت


زود بره بالا - منظورش این بود که بخورم -


+ فک و فامیله داریم؟!


چهارمین مرتبه اما حس مضاعفی داشتم...بماند...وقتی برگشتم خانه تا شب بیهوش افتادم! و عروسی مژگان


که پر از آهنگ بود را بدین گونه پیچاندم!


در راستای همین گردشهای روزانه مان یک روز رسیدیم به یک قبر خوشبو..


+ به نظرم این کارها را نمیشود همراه با خانواده انجام داد..شاید یک روز که خودم مادر شدم بفهممحرفم


اشتباه است..


وصفش را از مردم و زائران توی حرم شنیده بودیم.ولی آدرسش را بلد نبودیم!


یک روز با فاطمه دیگر تصمیم گرفتیم از یکی از خدام بپرسیم.یادم هست دقیقا توی دارالاجابه بودیم.


خانم خادم مهربان گفت دنبالم بیایید تا نشانتان دهم.


از دارالاجابه آمدیم بالا و از آنجا وارد صحن انقلاب شدیم..ما کفشهایمان توی کیسه بود ولی خانم خادم گویا


کفشهایش در کفشداری بود..مهربانانه و پای برهنه آمد توی صحن..و ما را صاف برد سر قبر خوشبو..


میگفت من تایید نمیکنم تکذیب هم نمیکنم..همچین چیزی هست حالا اینکه این قبر مال کی هست و داستانش


چی هست پی گیری اش با خودتان و بعد سه کنج دیوار را نشانمان داد و رفت..


از پنجره فولاد صحن انقلاب به سمت چپ رواقها را شمردیم تا رسیدیم به یکی مانده به آخرین رواق..


یک در همیشه بسته هست آنجا.کنار در..کنج سمت راست رواق آن قبر مطهر بود.البته که هیچ سنگ و


تابلویی آنجا نبود!!!! البته کسی با ماژیک نوشته بود : علامه حسینی طهرانی..


+ اینجا




علامه طهرانی در کنار استادشان علامه طباطبایی




 اقامه نماز بر پیکر مطهر حضرت علامه توسط آیت الله بهجت رحمه الله علیهما


 خادم راست میگفت..مردم هم راست میگفتند..این بو بوی خوش داخل حرم نبود..چرا که این قبر توی صحن بود!


اصلا این بو فرق داشت با همه بوها..


 می دیدم زنهای عوام..زنهای پوشیه ای..جوانها..روحانی ها..می آیند روی دو پا مینشینند تبرک میجویند و


می روند..


فکر میکنم بعدها این آقا و این عالم و این سید بزرگوار نگاهی به زندگی ام داشته اند..


ان شاالله ادامه دارد..


 


* مریم: رضا یادته اون آقایی که عقدمون کرد چی گفت بهمون؟!


رضا: آره یادمه.


خانم معلم: مگه چی گفت؟


مریم: گفت برید با هم بسازید..


(حوض نقاشی)


** برگشته خانه اش تا با او بسازد..همه لحظات از دست رفته را..همه روزهای نیامده را..همه نداشته ها را..


اینجا کنار علی ابن موسی دعای یک خانواده پشت سر زندگی اش است..برای اویی که ساخته با همه غریبی


های یک شهر دور..کنار اویش..برایشان دعا کنید.

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۴۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

همیشه وقتی وارد یک جمع تازه میشدم یکی از معضلاتم برقراری ارتباط با آن جمع بود.


به این طریق که اول عین این دختر مظلومها یک گوشه ای مینشستم بدون هیچ صدایی.


حالا نوبت به کنجکاوی و جستجوی اطراف می رسید. با حرکت چشم نه سر اول خوب محیط را برانداز میکردم


و آدمهایش را. بعد از بین جمع یک نفری را که حس میکنم به خودم شبیه تر است را تور میکنم بعد کم کم از


سوالهای پیش پا افتاده شروع میکنم تا اینکه میرسم به شماره شناسنامه اش


اما در بین دوستان و اعضای خانواده فردی به شدت خنده رو و پر حرف و پر انرژی می بودم..می باشم!


یعنی یک همچین توانایی هایی داشتم من که بسته به شرایط محیط قدرت انتخاب محجوبی یا شیطنت را


داشتم! اما در کل حالت پیش فرضم هجویات و طنزیات بود بالاخص وقتی با فاطمه ی دیگر و فاطمه سادات و


دیگر دوستان بودم و همچنین با داییان گرام!!!


لازم به توضیح است که گاهی به شدت در میان خانواده احساس تنهایی و خلا میکردم.


مثلا وقتی که با شوخی و خنده ماکارونی های گوش ماهی را که لابلای ماکارونی های رشته ای قایم شده


بودند را از بشقاب هم کش میرفتیم و یا مثلا وقتی که سر کندن ته دیگ ماکارونی با سید محسن دعوا میکردیم


یا اینکه با فریده سادات روزی سه مرتبه کیک میپختیم و بعد از ترس بابا توی جا میوه ای یخچال یا کمد لباسها


قایم می کردیم! یا مثلا وقتی که فلفل سبز تازه را زیر پلوهای هم دیگر پنهان میکردیم.یا وقتی سه تایی فرار


میکردیم توی دستشویی از ترس مامان.. یا وقتی چاه حمام را با سیب زمینی کور میکردم و برای سید و


سادات یک استخر نقلی چند ساعته می ساختم, یا مثلا وقتی که چوقولی دایی سعید مهربان را


به ننه میکردم و ننه با آن -خشم اژدها-یی اش دایی را توبیخ میکرد که چرا صورت دخترم را با ماچهات


تف تفی کرده ای یا وقتی با دایی ها میرفتیم شهر بازی و سوار ترن میشدیم یا کارت سینمای خانوادگی را


با دایی ها استفاده میکردیم و آنها دم باجه به مامور میگفتند ما با این سه چهار بچه-من و سید محسن و


خواهرم و محدثه سادات و متین و ...- بچه های سید علیِِ بوق هستیم!


یا مثلا در غیاب خاله بچه هایش را دوره میکردیم با دایی ها که بابای شما شکل سربازهای عراقی ست!


طفلکی ها چقدر ناراحت میشدند و گریه میکردند و....


همه اینها جزو حالات سرحالی و شورم بود..که معمولا در جمع های خودمانی بیشتر نمود میکرد..


البته وقتهای تنهایی هم برای خودم جوک تعریف میکردم یا کتابهای طنز داوود امیریان را دوره میکردم یا فیوز


برق را میزدم پایین و از نور شمع لذت میبردم و..


و گاهی هم با همه دعوا داشتم بی دلیل..از مامان گرفته تا مورچه ها..در یخچال..کنترل تلویزیون..


دلم تنهایی میخواست و وقتی که پیدایش نمیکردم زمین و زمان را به هم میدوختم!


 حالات روحی ام آنی دچار تغییر و تحول میشد و از یک شخصیت شوخ و خنده رو به یک فرد گوشه گیر و


انزوا طلب تبدیل میشدم.


علتش هم خیلی خاص نبود..معمولا این حالت را توی مراسمات مذهبی داشتم.


مثلا شهادت و ولادت برایم فرقی نداشت در هر حال من دلگیر و ملول بودم.


توی اعیاد از اهل بیت عیدی میخواستم حـــــــــتــــــــما و توی شهادات حاجتهای دیگر و البته معتقد بودم که


حتما به خواسته هایم می رسم!


خیلی وقتها چند ایستگاه مانده به حرم پیاده میشدم و مسیر را پیاده طی میکردم.


همیشه و همه جا دنبال یک نشانه بودم..یک نشانه از آسمان..جالب است که پیدا هم میکردم نشانه ام را!


برای همین خواب زیاد میدیدم!


+ فکر نکنید خرافی ام ها! نه! به شدت به آیه 59 سوره انعام معتقد بودم و هستم.


شادی های کوچک مربوط به دیگران مرا تا اوج می کشاند و غمهایشان هم بسیار آزرده ام میکرد.


مثلا فاطمه سادات برایش خیلی عجیب بود وقتی یک روز صبح اشکهایم را دید و فهمید برای پدر شوهر دختر


خاله ام گریه میکنم که بالاخره سرطان از پا در آوردش!


خیلی به خودم ریاضت میدادم آنقدر که گاهی داد مامان را در می آوردم!


+ وقتی یاد آن روزها می افتم دلتنگ دل ساده و بی آلایش دوران نوجوانی می شوم..


توی اتوبوس مسیر حرم تا چهار راه شهدا را با چشم بسته ذکر میگفتم تا مبادا چشمم به نامحرم بی افتد!


می خواستم به تعداد هر آنچه خلق شده ثواب کنم! یادم نیست این روایت را از کی شنیدم فقط یادم است


که شنیدم در مواجه با نامحرم اگر چشمهایت را به زمین بدوزی به اندازه مخلوقات روی زمین,اگر چشمهایت را


به آسمان بدوزی به اندازه مخلوقات آسمان و اگر چشمهایت را ببندی به اندازه جمیع خلق شده ها ثواب کسب


میکنی..


+ حتی یادم نیست این روایت از کیست..نقل به مضمون است البته.


گاهی اوقات در راستای ریاضتها مهمانی های بی اشکال هم نمیرفتم! حوصله خنده ها و حرفهای گزاف را


نداشتم به نظرم بیهوده بود برایم!


+ درست و غلطش با خودم


تفریح با خانواده نمیرفتم فکر میکردم گناه دارد! سیزده بدر ها که اصلا! حتی دوشب تنها خوابیدم! برای اینکه


با خانواده و فک و فامیل نرفتم بیرون شهر!هیچ کس هم نبود همه رفته بودند!


وقتی فریده سادات یا دیگران میخواستند مطلبی را برایم تعریف کنند میپریدم وسط حرفشان و میگفتم:


غیبت است؟


میگفت نه!


: پس تهمت است!


با عصبانیت میگفت نه!


: پس حتما دروغ است!




از اینکه کسی از بچه های دست فروش خرید کند به قدری ذوق زده میشدم که تا چشمم کار میکرد پشت سر


خریدار برایش صلوات میفرستادم!


غذاهای خوشمزه و رنگ و وارنگ نمیخوردم! یا مثلا کم میخوردم! و خیلی برایم سخت بود این قضیه!


از وقتی با شهید آغاسی زاده آشنا شده بودم زیر سرم بالش نمیگذاشتم! لباس خیلی کم میخریدم!


خجالت میکشیدم از بابا پول توجیبی بگیرم هیچ وقت نگفتم پول میخواهم!


بعضی از نذری های بعضی از همسایه ها! را نمیخوردم!


+ درست و غلطش با خودم گفتم


جدا از حرمهایی که با آداب خاص زیارت مشرف میشدم بعضی از حرمهایم با یک سری آداب بوق ساداتی بود!


بعد از اذن دخول و سلام صاف میرفتم سمت دارالاجابه..فقط مینشستم نه دعایی نه نمازی..


فقط مینشستم و فکر میکردم و آدمها را نظاره مینمودم!


یک روش دیگر هم این بود که میرفتم صحن آزادی یک لیوان آب برمیداشتم و بعد هم زیارت قبور شهدا و شهید


خودم -شهید حاج حسن آغاسی زاده-آن یک لیوان آب هم برای شهید آغاسی زاده بود!


بعد میامدم بالا سروقت امام رضا..انقدر حرف میزدم تا خسته شوم!


+ همیشه با شهید آغاسی زاده در حال بده بستون بودم بدین شرح که میرفتم زیارتش بعد میگفتم به رسم


مهمان نوازی و صله رحم دیگر نمی آیم تا شما سر بزنید به من..یکی دو هفته ای نمیرفتم زیارتش تا اینکه...


هیچی دیگر باز خودم میرفتم با یک لیوان آب!


+ این شیوه زیارت بود تا یک هفته قبل ازدواجم..بعد از آن دو شیوه دیگر را هم امتحان نموده ام!


++ بوق سادات نوجوان بوده و حسهای مشترکی داشته مثل همه هم سن وسالهایش!


 


 


*جمعه شب صحن آزادی...


** وقت وداع می ایستد پشت سرش..دست راستش را میگذارد روی شانه دخترک..و فهمیده نمیشود که


آهسته آهسته زیر لب چه میگوید..


هر دو سلام میدهند و کمی عقب عقب می روند..مرد هنوز هم زیر لب چیزی میگوید..


به گمان دخترک مرد همیشه میگوید اُمُّکَ رَیحانه.. و این روضه بماند تا وقتش..

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۳۷
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

یکی از ابعاد مهم زندگی ام اخلاقم بود! خصوصیاتی که بسیار مفتخر به آن بودم ولی گاهی سبب دردسرم میشد.


یعنی یک سری خصوصیات و اخلاقیاتی داشتم که به مذاق هرکسی خوش نمی آمد! البته ناگفته نماند که هر


کس و هر شخصی اخلاقیات مخصوص به خود را دارد!


بچه که بودیم هروقت سه تایی شلوغ کاری میکردیم یا کار خرابی ای میشد بابا آمرانه از ما


می خواستند که گوشه دیوار بایستیم! تا یک به یک به خدمتمان برسند.


و حالا نوبت به مامان می رسید که با پادرمیانی کردن از ناراحتی بابا کم کند و به اصطلاح ما را بخرد!


بابا هم با مسامحه ای عجیب که مخاطبش مامان باشد می فرمود باشه پس عذرخواهی کنند و قول بدهند


که تکرار نمیکنند و بروند بنشینند!


سیدمحسن و خواهرم مظلومانه عذرخواهی میکردند و مینشستند گوشه ای اما این من بودم که شده ساعتها


کنار دیوار می ایستادم اما عذرخواهی نمیکردم!


هرچه مامان از دور چشمک میزد که یعنی معذرتخواهی کنم! اصلا انگار نه انگار..


بازی کردن سید محسن و خواهرم هم مرا در تصمیمم سست نمیکرد!


+ الان بابا میگوید یادت می آید که زل میزدی توی چشمهایم از خشم ولی حاضر نبودی برای کار زشتت


عذرخواهی کنی؟!


انقدر می ایستادم تا بابا خودش بگوید بخشیدمت! نیازی به معذرتخواهی نیست!!!


+ حالا که بابا سیاهی موهایش را به دست روزگار سپرده قدرش را میدانم..


هیچ کس حق نداشت به من بگوید با صدای آهسته حرف بزن یا بلند بلند نخند یا..چون من ناراحت میشدم!


به غرورم بر میخورد!


بسیار حساس و زود رنج بودم..در عین حال که ظاهرا مغرور بود قیافه ام..


یا از دایی محمد به این دلیل بدم می آمد که خیلی اهل ادعا بود! فکر میکرد شاگرد زرنگه اوست..فکر


میکرد فقط او دچرخه سواری بلد است..فکر میکرد فقط او بلد است خوب فوتبال ببیند..فکر میکرد فقط او میداند


که بعضی از گلها قهر میکنند..


+ با دستش برگ گلهای توی گلدان را میشکست بعد میگفت اینها قهر کرده اند چون تو دست زده ای به شان!


+من هم چون اخلاقم شبیه او بود برای همین کنار هم طاقتمان نمی آمد..در عوض دایی سعید چون مطیع


بود همیشه دوستهای خوبی برای هم بودیم!


*** این اخلاق بعدها خیلی اذیتم کرد!


همیشه دوست داشتم حرف حرف من باشد! چون اینطوری بزرگ شده بودم که هرچه میگفتم همان میشد!


عصرها میرفتیم خانه خاله زهرا ده دقیقه ای که مینشستیم مثلا یکی از پسرهایش سر میرسید!


با اینکه اصلا کاری به کار جمع زنانه ما نداشت ولی این من بودم که انقدر زیر گوش مامان غرمیزدم تا بلند شود


و برگردیم خانه!


بعدها مامانم معترض شد که دیگر حق نداری با من جایی بیایی!


خودم هم خیلی حوصله جمعهای زنانه را نداشتم!برای همین معمولا یا خانه بودم یا با فاطمه ی دیگر!


انقدر خانه نشینی به مذاقم خوش می آمد که خاله ام میگفت تو مرغ خانگی هستی!


سرم توی مجله های امتدادم بود که ماه به ماه می آمد در خانه! مطالب قشنگ و مهمش را با ماژیک علامت


میزدم و وقتهای بیکاری مرورشان میکردم..یا سی دی های آقا ماندگاری را گوش میکردم..یا مداحی یا دعا..


وقتم را اینجوری توی خانه میگذراندم! مدیونید اگر فکر کنید توی خانه دست به سیاه و سفید نمیزدم!


از وقتی هم که محجبه و مذهبی شده بودم و دور تمام مجالس گناه را خط کشیدم هم خیلی اذیت شدم


یا اذیتم کردند!


اینکه یکباره عروسی ها نروی و حضورت کمرنگ شده باشد در مجالس خب جای حرف زیادی میگذارد!


یا اینکه برای عروسی دایی سعیدت برداری یک کارت ببری برای فاطمه دیگر که تو هم دعوتی و نقشه بکشی


تا او بیاید توی عروسی بعد دو تایی بروید توی اتاق عقد به حرف زدن تا شام!


+ این نقشه ام عملی شد و خیلی هم خوب جواب داد! فاضله سادات و عاطفه را هم کشیدیم توی اتاق عقد!


یک روز خانه آقابزرگ سید باقر بودیم..داشتم درس میخواندم..زنها توی اتاق و مردها توی پذیرایی بودند.


چون دید داشت یک دستم به کتابم بود و یک دستم به چادرم که رو گرفته بودم!


شوهر فهمیه سادات آمد توی زنها!!! دستش را آورد طرف صورت پوشیده از چادرم و با تهدید گفت:


انقدر بدم میاد ازینایی که مقدس بازی درمیارن..پدر من ارتشیه و مادرم سپاهی ولی الان هیچی دستشونو


نگرفته! یک عمر مادرم چادر سرش کرد چی شد حالا؟ کجا رو گرفت که تو میخوای بگیری..


حرفهایش با خنده های زن عمو و حاشیه های فهمیه سادات به شوخی و خنده دسته جمعی تبدیل شد!


+ حالا که زندگی شان دارد به بن بست میرسد یاد آن روزها افتادم..شاید اگر فکرشان خدایی بود حالا فهمیه


سادات پایش را توی یک کفش نمیکرد که فقط طلاق و او هم بی معطلی نمی گفت به سلامت..


* صدق الله العظیم های جدیدن تلویزیون و رادیو روی اعصاب است ها..


** گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را ...


تا زودتر از واقعه گویم گله ها را ...

۰ نظر ۰۲ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۳۲
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم

امشب چهارمین شبی ست که حاج خانم صلواتی خیابان پانیذ توی خانه کوچکش نیست...


همو که فشار و قند و چربی اش مانع روزه دار شدنش میشد...ولی چراغ زرد خانه اش تا بین الطلوعین روشن بود همیشه..


‌‌‌‌‍ همو که تا خبردار میشد دخترک روزه است...میگفت افطار امشبت با من...ثوابش هم به من برسد...


همو که ورد زبانش صلوات بود...خانه اش محفل دوره قرآن بود...


برای سلامتی امام زمان صلوات


 برای سلامتی آقاهاتان صلوات


برای سلامتی خودتان صلوات


* خواهرم دیده بود حاج خانم توی کوچه افتاده روی زمین...


فکر میکردیم مثل همیشه است که تا فشارش میزد بالا و همه جا را خون میگرفت..مامان میدود به یاری اش..و آمبولانس


می آید و بعد چند روز حاج خانم را از بیمارستان می آورند....است..


ولی نبود..برنگشت..


* حاج آقا هم دلش خیلی گرفت..


* نماز لیله الدفنش خیلی سخت بود...

۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۹
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

قرائت نمازم را فاطمه سادات اصلاح کرد برایم.

دبیر دین و زندگی سال اول دبیرستان هم به گفته بود, فاطمه سادات هم دوباره متذکر شد که حرف

صاد و طاء را خوب تلفظ نمیکنم!

قول دادم تمرین کنم..حرف نماز در میان بود خب! شوخی که نبود.

بعضی شبها خصوصا تابستان که خانه ی آقابزرگ سیدرضا می خوابیدم..ننه از زندگی سیر میشد تا

من و دایی سعید و دایی محمد را برای نماز صبح بیدار کند.

بعد آن ماجراها با ننه دست به یکی می کردم و دایی های تنبل را با پارچ آب تهدید مینمودم..

همیشه با دایی محمد دعوایی بود.یک روز ظهر با هم دعوا کردیم همه خواب بودند!

ساکم را برداشتم که از خانه شان فرار کنم12-13 سالم بود! بدو بدو آمد دنبالم..دوربینش دستش

بود!

مدیونید اگر فکر کنید عاشق دوربینش بودم! عکس آشتی کنانمان هنوز هست.

که چادر رنگی ننه سرم است و ساکم هم زیر بغلم!

انقدر هم خوشم می آمد وقتی ننه با سیم ضبط دنبال سرش میکرد وقتی اذیتم میکرد!

+ این قیافه من بود در آن زمان.. :D

+ این هم دایی جان :(  :(

برعکسش اما دایی های دیگر..نسبت به همه خواهر زاده هاشان مهربان و با عطوفت بودند خصوصا

دایی سعید ..یادش بخیر یک عینک آفتابی شیک برایم از شمال سوغاتی آورده بود آن دوران

جاهلیت..اصلا هم نمیگویم چه بلایی سرش آوردم بعد آن دوران!

بزرگتر که شدم اخلاقم هم تغییر کرد..دایی محمد شد معلم ریاضی من! تانژانت کوتانژانتهایم را او بود

که حل میکرد همیشه..فیزیکهایم را مهمان او بودم همیشه..

اولین تولدم که با فاطمه سادات اینا بودم فاطمه سادات یک کتاب دعا برایم هدیه آورد.

بعض از عبادات خاصه را از آن کتاب یاد گرفتم.. صفحه اولش هنوز هست که از امام خمینی و حضرت

آقا و سید حسن نصرالله شروع می شود تا آقای رئیس جمهور آن وقت و شهید همت و برونسی و

کاوه و آغاسی زاده و..

+ همچنان زینت طاقچه خانه پدری است..

یادم هست که بعضی روزها که قرار بود از مدرسه برویم حرم با فاطمه سادات و فاطمه ی دیگر و

نجمه بحث میکردیم که نماز اول وقت بهتر است یا نماز در حرم امام رضا..یعنی اول توی مدرسه

نمازمان را بخوانیم بعد برویم حرم یا نه برویم حرم بخوانیم که ثوابش بیشتر باشد..اصلا ثواب کدام یک

بیشتر است؟!

یک روز هم قرار بود آقای رئیس جمهور بیایند حرم سخنرانی..

فاطمه سادات را به زور بردیم..خیلی اهل سیاست نبود! رسیدیم به رواق امام خمینی..

من و فاطمه دیگر تند تند از توی کیفمان پلاکاردها را در آوردیم فاطمه سادات متعجب از رفتار ما..

میگفت اینها رو چطور آورده اید توی حرم؟!

اذان که تمام شد بعدترش سخنرانی آن آقا هم تمام شد و این فاطمه سادات بود که از زندگی

سیرمان کرد که چرا اول نماز نه و اول سخنرانی؟!

راست میگفت خب.. بعدها فهمیدیم ما که...

ان شاءالله ادامه دارد..

 

 

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۵۸
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم خواهران عزیزم

طاعات و عبادات و بندگی هاتان قبول درگاه حق ان شاالله.

بعد از رفتن آقام به تبلیغ و ماندن اینجانب در خانه ی پدر صرف اینکه از کلاس کار با چرم عقب نمانم..

دل این جانب طاقت نیاورد و پدر مهربان قبول زحمت کردند و دو روز بعد از سفر آقا مرا به ایشان ملحق

نمودند.

آقای همسر هم به یمن حضور اینجانب از اتاق هلال احمر نقل مکان نمودند به اتاق خانه ی میزبان..

نمی خواهم بگویم بخاطر اینکه من, من هستم که من حتی هیچ هم نیستم...

صرفن بخاطر اینکه خانم حاج آقای آن روستا هم هست شور عجیبی میان خانمها افتاده...و ایضن

دختران جوان و دختر بچه ها...

تجربه ی خوبی کسب کردیم..حتی به روحانی مستقر شدن هم فکر کردیم..

مردمش فوق العاده خوب و مهربان و زحمت کش و مومن هستند..

شیعه و سنی در کنار یکدیگر زندگی و تعاملات مسالمت آمیز دارند..

مهسای 10 ساله ی شیعه فهمید که نباید نیایش 9ساله اهل سنت را از خودش طرد کند..

و فاطمه ای که پدرش اهل سنت بود و برادرش یک مولوی و پدرش نمی دانست که دخترش مثل

شیعه ها نماز می خواند..

به شرط حیات خواهم گفت از سفر تبلیغمان..

* آمده ایم پابوس حضرت سلطان.. نیرو بگیریم و برگردیم روستا تا بعد عید..

** مبادا راهپیمایی مان قضا شود..


این روزها نمازهای مردم روزه دار غزه پنجگانه نیست..

ششگانه است..

صبح

ظهر

عصر

مغرب

عشا

میت......

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۵۴
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)