...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

41-معذرت میخوام!

يكشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۳، ۰۳:۳۲ ب.ظ

بسم الله مهربون

یکی از ابعاد مهم زندگی ام اخلاقم بود! خصوصیاتی که بسیار مفتخر به آن بودم ولی گاهی سبب دردسرم میشد.


یعنی یک سری خصوصیات و اخلاقیاتی داشتم که به مذاق هرکسی خوش نمی آمد! البته ناگفته نماند که هر


کس و هر شخصی اخلاقیات مخصوص به خود را دارد!


بچه که بودیم هروقت سه تایی شلوغ کاری میکردیم یا کار خرابی ای میشد بابا آمرانه از ما


می خواستند که گوشه دیوار بایستیم! تا یک به یک به خدمتمان برسند.


و حالا نوبت به مامان می رسید که با پادرمیانی کردن از ناراحتی بابا کم کند و به اصطلاح ما را بخرد!


بابا هم با مسامحه ای عجیب که مخاطبش مامان باشد می فرمود باشه پس عذرخواهی کنند و قول بدهند


که تکرار نمیکنند و بروند بنشینند!


سیدمحسن و خواهرم مظلومانه عذرخواهی میکردند و مینشستند گوشه ای اما این من بودم که شده ساعتها


کنار دیوار می ایستادم اما عذرخواهی نمیکردم!


هرچه مامان از دور چشمک میزد که یعنی معذرتخواهی کنم! اصلا انگار نه انگار..


بازی کردن سید محسن و خواهرم هم مرا در تصمیمم سست نمیکرد!


+ الان بابا میگوید یادت می آید که زل میزدی توی چشمهایم از خشم ولی حاضر نبودی برای کار زشتت


عذرخواهی کنی؟!


انقدر می ایستادم تا بابا خودش بگوید بخشیدمت! نیازی به معذرتخواهی نیست!!!


+ حالا که بابا سیاهی موهایش را به دست روزگار سپرده قدرش را میدانم..


هیچ کس حق نداشت به من بگوید با صدای آهسته حرف بزن یا بلند بلند نخند یا..چون من ناراحت میشدم!


به غرورم بر میخورد!


بسیار حساس و زود رنج بودم..در عین حال که ظاهرا مغرور بود قیافه ام..


یا از دایی محمد به این دلیل بدم می آمد که خیلی اهل ادعا بود! فکر میکرد شاگرد زرنگه اوست..فکر


میکرد فقط او دچرخه سواری بلد است..فکر میکرد فقط او بلد است خوب فوتبال ببیند..فکر میکرد فقط او میداند


که بعضی از گلها قهر میکنند..


+ با دستش برگ گلهای توی گلدان را میشکست بعد میگفت اینها قهر کرده اند چون تو دست زده ای به شان!


+من هم چون اخلاقم شبیه او بود برای همین کنار هم طاقتمان نمی آمد..در عوض دایی سعید چون مطیع


بود همیشه دوستهای خوبی برای هم بودیم!


*** این اخلاق بعدها خیلی اذیتم کرد!


همیشه دوست داشتم حرف حرف من باشد! چون اینطوری بزرگ شده بودم که هرچه میگفتم همان میشد!


عصرها میرفتیم خانه خاله زهرا ده دقیقه ای که مینشستیم مثلا یکی از پسرهایش سر میرسید!


با اینکه اصلا کاری به کار جمع زنانه ما نداشت ولی این من بودم که انقدر زیر گوش مامان غرمیزدم تا بلند شود


و برگردیم خانه!


بعدها مامانم معترض شد که دیگر حق نداری با من جایی بیایی!


خودم هم خیلی حوصله جمعهای زنانه را نداشتم!برای همین معمولا یا خانه بودم یا با فاطمه ی دیگر!


انقدر خانه نشینی به مذاقم خوش می آمد که خاله ام میگفت تو مرغ خانگی هستی!


سرم توی مجله های امتدادم بود که ماه به ماه می آمد در خانه! مطالب قشنگ و مهمش را با ماژیک علامت


میزدم و وقتهای بیکاری مرورشان میکردم..یا سی دی های آقا ماندگاری را گوش میکردم..یا مداحی یا دعا..


وقتم را اینجوری توی خانه میگذراندم! مدیونید اگر فکر کنید توی خانه دست به سیاه و سفید نمیزدم!


از وقتی هم که محجبه و مذهبی شده بودم و دور تمام مجالس گناه را خط کشیدم هم خیلی اذیت شدم


یا اذیتم کردند!


اینکه یکباره عروسی ها نروی و حضورت کمرنگ شده باشد در مجالس خب جای حرف زیادی میگذارد!


یا اینکه برای عروسی دایی سعیدت برداری یک کارت ببری برای فاطمه دیگر که تو هم دعوتی و نقشه بکشی


تا او بیاید توی عروسی بعد دو تایی بروید توی اتاق عقد به حرف زدن تا شام!


+ این نقشه ام عملی شد و خیلی هم خوب جواب داد! فاضله سادات و عاطفه را هم کشیدیم توی اتاق عقد!


یک روز خانه آقابزرگ سید باقر بودیم..داشتم درس میخواندم..زنها توی اتاق و مردها توی پذیرایی بودند.


چون دید داشت یک دستم به کتابم بود و یک دستم به چادرم که رو گرفته بودم!


شوهر فهمیه سادات آمد توی زنها!!! دستش را آورد طرف صورت پوشیده از چادرم و با تهدید گفت:


انقدر بدم میاد ازینایی که مقدس بازی درمیارن..پدر من ارتشیه و مادرم سپاهی ولی الان هیچی دستشونو


نگرفته! یک عمر مادرم چادر سرش کرد چی شد حالا؟ کجا رو گرفت که تو میخوای بگیری..


حرفهایش با خنده های زن عمو و حاشیه های فهمیه سادات به شوخی و خنده دسته جمعی تبدیل شد!


+ حالا که زندگی شان دارد به بن بست میرسد یاد آن روزها افتادم..شاید اگر فکرشان خدایی بود حالا فهمیه


سادات پایش را توی یک کفش نمیکرد که فقط طلاق و او هم بی معطلی نمی گفت به سلامت..


* صدق الله العظیم های جدیدن تلویزیون و رادیو روی اعصاب است ها..


** گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را ...


تا زودتر از واقعه گویم گله ها را ...

۹۳/۰۶/۰۲
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی