...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی
بسم الله مهربون

تا اینجا داستان دخترکی را دنبال کردید که فراز و نشیبها و بالا و پایین کردنهای فکری اش او را رساند

به پشت در حوزه!

دخترکی که فرزند اول بود و بسیار خودمختار بارآمده بود! درک نادرستش از حجاب او را در جرگه ی

بدحجابان آن زمان قرار داده بود و پس از یک سفر زیارتی و تداوم هرساله ی آن سفر و سپس آشنایی

با دوستی روحانی زاده مسیر فکری دخترک عوض شد و دوست داشت یاد بگیرد همه آنچه که یادش

نداده بودند یا خودش کوتاهی کرده بود..حالا دنیای محجبه ها..دنیای مومن ها با خدا ها برایش

قشنگتر و جالبناکتر می نمود!

و دوست داشت یاد بگیرد و تا جایی پیش رفت که دل از همه ی بازیگران و فوتبالیستهای چسبیده

به دیوار اتاقش کند و سپردش به دست همت ها و چمران ها و کاوه ها و ...

نوارهای کاست و cd هایی که بین دخترک و دایی هایش رد و بدل می شد توی سطل زباله جا

گرفتند..

و ضبط صوت کوچکی که خرید مامان بود را وقت جارو زدن خانه میگذاشت توی جیبش و هندز فری ها و

صداها..

و ضبط کوچکش را به خلاف عادتش سپرد دست سید محسن و فریده سادات تا خرابش کنند و الحق

که چقدر هم ماهر بودند در این کارخرابی!

کریمی ها طاهری ها میرداماد ها جای خیلی های دیگر را پر کردند..

آنقدر این مسیر را محکم گام بر میداشت که تا دست بابا میرفت روی ضبط ماشین شروع میکرد با

صدای بلند کجایید ای شهیدان خدایی/ بلاجویان دشت کربلایی

کجایید ای سبک بالان عاشق/ پرنده تر ز مرغان هوایی

کجایی ای امام و رهبر ما/ کشی دست نوازش بر سر ما

 و دست بابا بر میگشت روی فرمان ماشین! بی هیچ حرکت اضافی! :)

از چادر عربی شروع کرد..ملی و لبنانی را هم امتحان نمود تا رسید به چادر سیاه ساده ای که سرِ

همه زنان سنتی کشورش من جمله مادرش دیده بود.

مدل لبنانی بستن روسری را دیده بود.. ساق دست را دستِ نجمه دیده بود..

و این دو را هم رنگ هم ست می کرد!

از فاطمه ی دیگر آموخت که کش چادرش را چند سانتی عقب تر از لبه ی چادر بدوزد تا بهتر روی سر

بایستد و از فاطمه سادات آموخت که روسری لبنانی بسته شده اش را بدهد زیر چادر..زیر همان

چادری که کشش را به سبک فاطمه ی دیگر دوخته خیلی بهتر و شکیل تر خواهد شد.

روسری اش که کاملا رفت زیر چادر, ساق دست مشکی را ترجیح داد بر رنگی رنگی ها!

این را از آن خانم طلبه ای آموخت که سال سوم دبیرستان که همراه فاطمه سادات و فاطمه ی دیگر

رفته بودند اعتکاف, آن خانم مبلغ آنجا بود..او گفت که همین رنگی رنگی ها جلب توجه میکند!

دستهای باطراوتتان جلب توجه میکند, ناخنهای بلند و سوهان کشیده تان جلب توجه میکند و...

و این را هم تجربتن آموخت که اگر جلوی چادر مشکی ساده اش را با دست کوک بزند به اندازه نیم

متری خیلی راحتتر خواهد بود اگر چادرش بازیچه ی باد شود یا دستش به میله ی اتوبوس بند باشد یا

سید حسین دو سه ساله را بغلش بگیرد.

مادرش هم خوب رو می گرفت..فاطمه سادات هم تشویقش میکرد.. میگفت دماغت را بپوشان!

این شکلی شد که کم کَمَک رو گرفتن را هم آموخت..

و توی این مسیر رسید به انتخاب بین دانشگاه و هیچ.. هیچ ازین منظر که مسیر دیگری در مقابل

دانشگاه نمی دید.به حوزه هم خیلی جدی فکر نمی کرد! اصلا دوست نداشت حوزه را!

دو بار به درخواست فاطمه سادات و فاطمه ی دیگر شرکت کرد و هر دو بار هیچ کدامشان قبول

نشدند!

دانشگاه را دوست داشت چون یادش داده بودند که دوستش داشته باشد!

اصلا خرج آن همه کلاس و مدرسه و آزمون برای یک خانواده ی تازه شش نفره شده خیلی زیاد بود!

و همه ی آن کار ها فقط و فقط برای رسیدن به یک چیز بود: دانشگاه..

سوم راهنمایی که بود فهمیه سادات دانشگاه قبول شد و مهمانی گرفتند و از برادرش یک ساعت

شیک هدیه گرفت و از دوست برادرش یک خرس پشمالوی بزرگ و کادوی عمو هم..

و چقدر مایه ی افتخار عمو بود.. این را از نگاه بابا میشد خواند!

خودشان تحصیلات عالیه نداشتند ولی خیلی دوست میداشتند درس خواندن بچه ها را..و بیشتر

موفقیت دخترک بزرگ خانواده را..

نمره های بیست سید محسن و فریده سادات در نظر بابا هیچ بود!

فقط او دیده می شد! خواهرکش توی مدرسه دولتی وحدتی مرادزاده درس میخواند و او توی مدرسه

ی نمونه و شاهد و ....

خواهرکش کارهای خانه را تنهایی انجام میداد..خوب یاد گرفته بود آشپزی کردن را و خانه داری را و

بچه داری را.. و او از اتاقش بیرون نمی آمد مگر وقتی که سفره پهن می شد..

و حالا این او بود که پشت کرد به خواسته ی اهل خانه و راه هیچ را در پیش گرفت!

حقیقتا در مقابل راه دانشگاه راه دیگری نمی یافت!

حسی میگفت اینجا نمان! بزن زیر همه قول و قرارهای پنهانی ای که بین خودت و خانواده ات گذاشته

ای!

بابا معتقد بود شاید دوری راه دختر را ترسانده یا تنهایی های بعدش..شاید!

می گفت سال بعد فردوسی خودمان..

و یکی دو ماه بعدش رسید پشت در حوزه ی فاطمه سادات!

او گفت بیا از توی خانه نشستن بهتر است..

و رفت تا تنهایی اذیتش نکند! اویی که یا خانه نبود یا اگر بود سرش توی فایلهای صوتی شهدایی و

کتاب و .. بود!

تا اینجا همراهی اش کردید.. پا به پایش گذشته ها را ورق زدید..

حالا میخواهد که ابعاد دیگری از زندگی متحولی اش را بگوید..چیزهایی که توی این پست مختصرا به

آنها اشاره شد.

با دعاهای این شبهایتان یاری اش کنید..


 

* اول امام زاده ی دنیا خوش آمدی..

** آه زینب تو ندیدی به خدا من دیدم..

۱ نظر ۲۲ تیر ۹۳ ، ۱۹:۵۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله الرحمن الرحیم

* خوشحال بود..

می خندید..

پرسید: چرا می خندی؟!

گفت: کودکی که در رحِم دارم با من سخن میگوید..

چه میگوید؟!

امیدم میدهد..دلداری ام میدهد..تنهایی هایم را پر میکند..

* توی بستر بود..

دخترم به پدرت بگو مادرم از تنهایی های شب اول می ترسد..یکی از آن عباهایش را بدهد برای آن خانه ام..

به پدرت بگو...

مبادا کسی تو را بیازارد..مبادا کسی بر صورتت لطمه بزند...

مبادا..

* جبرئیل آمده بود..

خدا سلامت می رساند..این هم کفن بهشتی برای اولین کسی که لبیکت گفت..

* و اصلا نشد که بماند و ببیند آن روز را که ملائک آمده بودند تا شاهد باشند چگونه دست آن دو را پدرش توی

دست هم گذاشت..تا یار هم باشند تا قیامت.. تا خیر کثیر جاری شود.. تا یکی فدای دیگری..یکی زره دیگری..

* و اصلا نشد که بماند و ببیند که..

غمگین بود..

گریه می کرد..

پرسید: چرا گریه میکنی دخترم؟

گفت: کودکی که در رحِم دارم با من سخن میگوید!

اینکه چیز عجیبی نیست دخترم..تو هم با مادرت سخن میگفتی ..

گفت: من مادرم را دلداری میدام از تنهایی هایش.. ولی این کودک چیزهایی میگوید که بند از دلم می گشاید..

چه می گوید؟

صبح می گوید انا غریب.. انا مظلوم..

غروب میگوید انا عطشان..

بابا مگر چه بر سر کودکم می آید؟!

* و کربلا...

* بابا من هستم تا بر کشته اش زاری کنم؟ نه دخترم...

پدرش هست بابا؟ نه دخترم..

شما هستید بابا؟ نه..

برادرش چه برادرش هست بابا؟ ن ه...

مردمی خواهند آمد که مردانشان بر مردان ما و زنانشان بر زنان ما می گریند...


* آیا حضرت خدیجه هم روی تل زینبیه بود؟!

** نشسته بودم سرِ تشت و عمامه چنگ میزدم.. انگار همین دیروز بود..

*** میگوید چرا نمی آیی توی حلقه سینه زنی؟

خبر ندارد زیر چادرم حسینیه ی دیگری علم است..

 

۱ نظر ۱۷ تیر ۹۳ ، ۱۹:۴۸
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

وارد کلاس شدم..فاطمه سادات با دوستانش دور هم نشسته بودند.چند تا کتاب هم جلویشان باز

بود.

مرا که دید به استقبالم آمد. دوستانش را به من معرفی کرد و گفت بنشینم تا استاد بیاید و کلاس

شروع شود.

سر یک میّت با هم بحث میکردند!

اینکه چطوری کفنش کنند.

+ :(((

حواسم را از آنها گرفتم و به جاهای دیگری معطوفش کردم!

فکر میکردم آنجا باید کلاس کلاس باشد اما اینطور نبود. یک سالن بزرگ با قالیهای دستباف و قدیمی

و پرده های دراز و سبز رنگ...یک منبر چوبی هم گوشه ی سمت راست سالن قرار داشت.

سمت چپ هم کتابخانه های تو دیواری بود! دور تا دور سالن هم پشتی چیده شده بود. جلوی هر

طلبه هم یک میز کوچک بود..همه روی زمین نشسته بودند...

با خودم فکر میکردم دانشگاه کجا و اینجا کجا؟

آن همه کلاس و نیمکت و  سالن و دفتر و راهرو و حیاط و فضای سبز و ....

+ خوشم نیامد از فضایش..دوست داشتم با دانشگاه برابری کند. دوست داشتم اگر قرار بود یک روز با

فاضله سادات دم در حوزه قرار میگذارم خجالت نکشم..همانطور که اگر دم در دانشگاه قرار میگذاشتم

خجالت که هیچ مایه افتخار و غرورم هم بود!!!

+ اینها تفکرات یک دختر18-19 ساله است ها! که دانشگاه را برایش مدینه فاضله مجسم کرده

بودند..

توی همین فکر ها بودم که تقه ای به در سمت راستی که فاطمه سادات از داخل شدن از آن منعم 

کرده بود خورده شد و دو آقای روحانی یاالله گویان وارد شدند.

همه به احترام ورود آن دو آقا ایستادند و صلواتی آهسته فرستادند.

آن دو آقا با سری افتاده مسیر مستقیم در سمت راست را طی کردند تـــــــــــــــا پشت پاراوان سفید

رنگ..

+ اصلا خوشم نیامد ازین کار! یعنی چه که استاد برود پشت پرده! اصلا مگر میشود اینجوری درس

داد!

اصلا مگر درس اینجوری فهمیده میشود!

صدای جوان تر شروع کرد به سخن گفتن: بسم الله الرحمن الرحیم و الصلاة و والسلام علی سیدنا و

نبینا محمّد و آله الطیبین الطاهرین سیَّما بقیة الله فی ارضین و اما بعد قال رسول الله صل الله علیه و

آله: به حساب خود رسیدگی کنید قبل از آنکه به حسابتان رسیدگی شود...

همه خانمها تند تند مینوشتند! من حس نوشتن نداشتم! از نیم ساعت قبلش آماج حملات فکری و

اعتقادی شدیدی شده بودم..گفتم حفظ میکنم!!!

+ بعدها یادگرفتم که قال علی ابن ابی طالب علیه السلام: علم را با نوشتن در بند کنید...

فاطمه سادات میگفت نیم ساعت اول شروع کلاسها درس اخلاق داریم.به این صحبت کردنها پس

اخلاق میگفتند!

5 دقیقه ای که از شروع کلاس گذشت یکی از خانمها سینی چای به دست رفتم نزدیک پاراوان.

رویش را محکم گرفته بود..فکر کنم دستکش هم دستش بود! سینی را ازین ور پرده سپرد به دستی

از آن ور پرده!

خنده دار بود برایم خب یعنی چه این کارها قشنگ برو بگذار روی میز دیگر!

درس اخلاق که تمام شد صدای مسن تر شروع کرد به سخن گفتن: بسم الله الرحمن ارحیم و صلا...

+ بعدها فهمیدم این کار یعنی خطبه خواندن اول کلام.

صدای مسن صفحه ای از کتاب را گفت و همه تند تند ورق زدند و صفحه را یافتند..

در باب کفن کردن میت.... صدای مسن گفت: خانمها چادراشان را سر کنند تا عملی نشان دهیم...

یا اللهی کردند و آمدند بیرون..

حاج آقای مسن از جنس و نوع پارچه کفن سخن میگفت..قیچی هم دستش بود!

حاج آقای جوان شد میت..کفن را به قامتش بریدند و یادمان دادند کفن کردن میت مسلمان را..

بعضی ها می نوشتند بعضی هم چشمان نم اشکی شان را پاک میکردند..

من هم با خودم عهد بستم که برای همیشه با آن مکان خداحافظی کنم!

ان شاءالله ادامه دارد...


 

* تصورش هم زیباست:

ایوان بقیع عجب صفایی دارد...

* بنویسید «حرم» کور شود چشم حسود!

+ نوشته شده در  شن
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۳ ، ۱۹:۴۴
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

اول مهر رسید و من طبق سنوات گذشته که باید پی دفتر و قلم میبودم  روزهایم به بطالت و علافی

میگذشت.

از توی خانه نشستن بیزار بودم.

از دوباره برای کنکور خواندن هم بدم می آمد.

همت فاطمه ی دیگر توی حلقم بود که از درس خواندن برای کنکور خسته نمیشد.

دیگر برای حرم هم با من قرار نمیگذاشت..درس داشت خب!

چند روزی که گذشت عمو حمید گفت میخواهم بروم زاهدان خانه ی عمو مجید بیا برویم با هم.

حساب کردم دیدم شهر گشتن از خانه نشستن بهتر است.

لذا عزم سفر نمودم! به مناطق نادیده!

برای بابا پیامک آمده بود از طرف دانشگاه که آخرین مهلت ثبت نام دانشگاه...

اصلا دیگر حوصله ی فکر کردن به این مورد را هم نداشتم!

اصلا دلم نمیخواست هیچ کاری کنم! قید دانشگاه را به کل زدم... حداقل آن دانشگاه و آن رشته را..

آینده را هم موکول کردم به بعد سفر..

بابا میگفت برو سفر شاید برگردی نظرت عوض شود و لااقل برای سال بعد مصمم شوی به درس

خواندن!

به هر حال با عمو حمید و خانمش راهی سفر شدم..

از شهر زاهدان میترسیدم! با اینکه ندیده بودمش ها!

بسکه توی اخبار از تاسوکی و ریگی و اشرار شنیده بودم!

البته قبلترها به زابل سری زده بودم.. به نظر آرامتر از مرکز استان می آمد.

اینها را از عمو شنیدم. چند سالی خانه اش آنجا بود بخاطر کارش.

حالا عمو کوچکتره خانه اش آن یکی شهر بود.

دلم میخواست وقتی وارد شهر شوم با دوشیکا و کاتیوشا و کلاشینکف و تانک و مسلسل و... روبرو

شوم.

ولی شهرشان آرامِ آرام بود... خبری از ریگی نبود!

+ از شاهکار سربازان گمنام امام زمان فراموش کرده بودم...

شهر خوبی بود...

بعد از سفر یک روز فاطمه سادات زنگ زد احوالم را پرسید..

گفتم که بی کارم و حوصله ام سر رفته و شما ها هم که هرکدامتان پی کاری هستید..

گفت بیا حوزه ی ما...

گفتم دوست ندارم طلبگی را... گفت حالا بیا محیطش را ببین..شاید خوشت آمد.اگر بخواهی سال

بعد کنکور

شرکت کنی یک سال وقت داری..همه اش هم که درس نمیخوانی..بیا اینجا از بیکار نشستن بهتر

است.

خلاصه با این تفکرات بود که 20 روز پس از شروع سال تحصیلی عازم حوزه ی فاطمه سادات شدم..

صبح زود بود فاطمه سادات گفته بود کلاسشان 7و نیم شروع میشود..

یک ده دقیقه ای تا شروع کلاس وقت داشتم..تازه رسیده بودم سر کوچه حوزه!

گفتم یک صدقه بی اندازم تا همه چیز ختم به خیر شود..

نمیدانم کدام از خدا بی خبری لای درز صندوق صدقه آدامس چسبانده بود که صدتومنی عزیزم بین

بیرون و توی صندوق درگیر مانده بود...این هم از کار خیر ما..

دستی به سرم کشیدم و راه حوزه را پیش گرفتم.

+ یک اعتقاد قلبی ام این بود که وقتی صدقه میدهم صاف میروم میگذارم کف دست خدا...برای همین

بعد از اینکار چون دستم به دست خدا خورده بود..دستم را میکشیدم رو سرم..

+ مدیونید اگر فکر کنید حالم خوب نیست.

وارد حیاط حوزه شدم...حیاطش خوب بود.. جان میداد برای برف بازی !

چون دور تا دورش حفاظ داشت که از خانه های مشرف دید نداشته باشد.

فاطمه سادات گفته بود از در سمت چپ وارد شوم. امتداد در سمت چپ پنجره بود و در آخر یک در

دیگر.

حتما در سمت راست برای یک جای دیگر بوده که گفته از در سمت چپ بروم داخل.

در سمت چپ را طی نمودم و وارد یک راهرو شدم..کفشها مرتب داخل جاکفشی چیده شده بودند.

فاطمه سادات گفته بود پله ها را بروم بالا..پس این پله های رو به پایین به کجا ختم میشد.

با خودم قرار گذاشتم اگر اینجا ماندگار شدم حتما کشفش کنم!

پله ها رفتم بالا و در اولین پاگرد باید میرفتم در سمت راست...

روبریو پله ها آشپزخانه بود..یا همان آبدار خانه و ازین حرفها!

چون کسی نبود یک سرکی به بالای پله ها کشیدم..هنوز هم پله بود و یک در دیگر..و باز پله و..

در سمت راست باز شد..خانمی چادر به سر خیره خیره نگاهم کرد و سلام کرد و رفت داخل

آشپزخانه.

هول هولکی جواب سلامش را دادم و انگار منتظر بودم که تعارفم کند داخل کلاس.

سینی خالی دستش را گذاشت توی آشپزخانه و آمد سمتم و از قضا تعارفم کرد..گفتم شما بفرمایید.

گفت: نه شما بفرمایید. گفتم: نه اول شما بفرمایید من تازه واردم.

خانم چادر به سر فکر کنم حال نداشت کفت: از سمت راست مستحبه شما بفرمایید.

من: /:

بازم من: :B

+ چی از سمت راست مستحبه؟! توی دلم پرسیدم!

وارد کلاس شدم..

ان شاء الله ادامه دارد...

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۹:۴۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم بزرگوارانِ جان

خواهر گلی های عزیز

خوبید انشاالله؟!

عاغا قبل از هرچیز پوزش بنده را پذیرا باشید..خیلی خیلی عذرخواهم بابت غیبت ناگهانی ام!

از آنجایی که بنده اصلا تمایلی به ترک فضای مجازی نداشته و ندارم حتی در ایام امتحانات..

لذا یک بار آمدم نت دیدم وا حسرتا شارژمان تمام گشتیده!

آقای خانه هم این بی نتی را به فال نیک گرفته و امر فرمودند که علیکم بالمطالعه..

از آنجایی که مهریه مان اندک بود پذیرفتیدیم! :))))

و حالا خیلی اتفاقی نشستم پای این قوطی که دیدم از قضا دل مخابرات برایمان سوخته!

فردا آخرین امتحانم هست ..تاریخ پیامبر اسلام

این یکی هم ختم به خیر شود صلوااااااااات

 

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۳۸
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم

1- طهورا گفت:

مبادا با خودت انگشتر ببری..

گوشواره گوشت نباشد ها..

نکند کفن بخری برای خودت..

اینها ادب است ..

نکند بروی به بازار گردی..

همه چی توی شهر خودت هست..

2- حاج آقا گفتند کسی لباس عوض نکند..

با همین گرد و خاک نشسته از حرم امام رضا و امام موسی الکاظم و امام جواد

میرویم زیارت..

غسل زیارت هم لازم نیست..

با همین گرد و خاک نشسته از حرمها..

3- حاج آقا ذاکر دم گرفته بود:

روبروی باب الرأس..

آیا آنجا کربلا بود؟!

آیا بیدار بودم؟!

شانه های همه میلرزید..همه ابری بودند..

من اما خواب بودم..

من..

باب الرأس..

؟!

4- از زیر قبه و مذبح و باب الرقیه و...نمیگویم..

5- و بین الحرمین و سلام بر حسین علیه السلام..

6- رو که برگردانی:

السلام علی العباس اخ الحسین

7- خنکای حرمش..

آبی که از زیر در ضریح جاری بود..

سید حسین که زیر سایه ی پر مهر -عمو- بی خبر از همه جا می دوید و بازی میکرد..

و..

هیچ جا را به اندازه اینجا دوست ندارم

 

و کف العباس رویاهایم را ..

هشت- و رسیدم به امام رئوف..

پدرش13 سال در زندانهای تو در توی هارون..

سیلی افطار

غل و زنجیر بر گردن

زن رقاصه

زهر

جنازه بر تخته ی در

هذا امام الراف...

نفرمود پدرم..

فرمود: یابن الشَبیب اِن کُنت باکیا علی شَیء فابکِ للحسین

9- عید است ها یار شیخ!!!!

و شادی در خانه ی پیامبر است این روزها


 

چشم بد دور، عمرتان بسیار - کس نبیند ملالتان آقا
 
ما نمردیدم، خون دل بخوری - تخت باشد خیالتان آقا

جسمتان کامل است، ناقص نیست - میدهد عطر یک بغل گل یاس
 
دستتان اما حکایتی دارد - رحم الله عمی العباس
۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۳۷
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

با فاطمه ی دیگر رفته بودم حرم..

دارالاجابه پاتوقمان بود!

توی مسیر رفتیم دنبال کشف چیزهای عجیب!

+موزه را یادتان هست؟!

توی تلویزیون دیده بودیم که برای دانشگاه علوم اسلامی رضوی تبلیغ میکنند.

گفتیم حضوری برویم خدمتشان. اسمش هم که دانشگاه بود...کور از خدا چی میخواد؟!

+ چه ربطی داشت حالا بی خیال!

راهمان را از صحن انقلاب کج کردیم به سمت صحن هدایت..دانشگاه توی این صحن واقع است.

از قضا درش هم باز بود.

یک نگاه خریدارانه ای سرتاپایش انداختیم و بعد از اینکه مورد پسند واقع شد بسم الله گویان وارد

شدیم..

اتاق نگهبانی اش هم بدک نبود!

تابلو اعلاناتشان اما خیلی شلوغ پلوغ بود..

تابلو ها را که رد کردیم داشتیم می رفتیم برای برانداز کلاسها که دو آقای نسبتا نامحترم بدو بدو و

فریاد زنان رسیدند به ما...

+ مدیونید اگر فکر کنید ما را دعوا کردند ها!

تا مدتها توی افق محو بودیم! فاطمه ی دیگر میگفت اگر کلاهم هم سمت صحن هدایت بیافتد بی

خیال میشود کلاه را!!!

از شما چه پنهان دو بار هم بصورت مبدل و ناشناس رفتیم نشستیم توی همایششان!

لابلای خانمها و آقایان طلبه ی وابسته به همان مرکز..

مهمانهایشان آقایان ماندگاری و واعظ موسوی بودند و دکتر بانکی..

اصلا هم به ما چه که درباره ازدواج صحبت میکردند!

حالا که خود را در پیشگاه باری تعالی مسئول میبینم باید اعتراف کنم که این دانشگاه پنجره هایش از

داخل کتابخانه آستان قدس دیده میشود.حالت مدور و دایره ای شکل است حالت دانشگاه شان.

با فاطمه ی دیگر داشتیم از کتابخانه بر میگشتیم..نظرمان جلب شد..ورود به آن طرف ممنوع بود.

نگهبان داشت!

آقای خادم هم همکاری کردند با ما..در را برایمان باز کردند که بازدیدمان کامل شود!

داشتیم توی ایوان دانشگاه قدم زنان دید و بازدید میکردیم که آقای خادم منعمان کردند.

منظورشان این بود که پُر رو نشین دیگه.

حالا که سر خاطرات گویی از حرم و زیارت باز شده.. این را هم بگویم که یک بار حرممان طول کشید.

زنگ زدم به مامان و گفتم ساعت8 بیاید توی ایستگاه اتوبوس بایستند تا من برسم.

من و فاطمه ی دیگر با هم بودیم..فاطمه سادات از وقتی متاهل شده بود کمتر می دیدمش!

کفش ها را به خلاف همیشه توی نایلون نگذاشتیم.فاطمه ی دیگر گفت :کفشهایمان را نبرند بوق

سادات؟!

گفتم: نه بابا کی بی کاره کفش کهنه های مارو ببره!

خانومی که شما باشید انقدر بعد نماز نشستیم تا کفشهایم پیدا شود!

نشد که نشد!

آخر سر پا برهنه رفتیم محل اشیای پیدا شده.یک جفت دمپایی قدیمی را سپردند به من..

تاکید کردند که حتما هم برشان گردانم!

دقیقا همین شکلی بود! و همین رنگی..

تا سر ایستگاه پابرهنه رفتم.. ژست زائرهای پیاده هم گرفتم! تا مردُم شک نکنند به من!

سر ایستگاه پایم را یواشکی کردم توی دمپایی ها..

هی زانوهایم را خم میکردم که چادرم بی افتد روی دمپایی ها و دیده نشود..

اصلا نمیگویم که چندبار توی اتوبوس پایم را لگد کردند و تا می آمدند عذرخواهی کنند چه اتفاقی می افتاد!

اصلا تر هم نمیگویم واکنش اعضای محترم خانواده را..

این بود انشای من..

شعبانتان مبارک..

ان شاءالله ادامه دارد...


بهـ احترامـ شهادتشـ ... مُحَرمشـ بدونـ ولادتـ استـ...

و بهـ احترامـ ولادتشـ ... شعبانشـ بدونـ شهادتـ استـ...

السلام علیک یا ابا عبدالله..

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۳۳
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

روزها از پی هم میگذشتند...ثبت نامم همچنان بلاتکلیف بود!

این بابا بود که هرروز میگفت اگر پشیمان شده ای برویم برای ثبت نام..

اصلا دوست نداشتم به این موضوع فکر کنم..ولی ته دلم میترسیدم از عاقبت کارم..

با خودم میگفتم اگر یک روز از این کار پشیمان شوم چه؟!

یا اصلا پشیمان نشوم خب بیکار بنشینم توی خانه که چه بشود؟!

باید یک سال صبرکنم حالا یا برای آزمون دوباره کنکور یا حوزه..

از توی خانه بیکار نشستن هم بیزار بودم!

هیچی دیگر عقلمان به همین چیزها قد میداد فقط!

و ما متحمل انواع برچسبهای متحجر, امل, عقب مانده و ... بودیم...از جانب فامیل دانشگاه دوست!

فاطمه ی دیگر کارت کتابخانه اش را تمدید کرد برای یک دوره ی دیگر مطالعه برای کنکور در محل

کتابخانه!

فاطمه سادات هم چندماهی میشد که در یک حوزه ی آزاد مشغول درس خواندن بود.

میگفت حوزه شان مدرک نمی دهد و او برای مدرک درس نمیخواند!

و باز این من بودم که آن عقیده را کوبیدم!

اواخر تابستان همان سال بود که فاطمه سادات عزیز به آرمانی که در ازدواج داشت رسید و با مرد

دارای همه شرایط معیارش پیمان زناشویی بست.

همیشه بهش میگفتم با این شرایطی که تو داری محال است ازدواج کنی! میترشی بدبخت!

+دقیقا با همین لفظ..

ولی الحمدلله به همانی رسید که میخواست.

یک طلبه ای که حتما باید سید باشد...

بعضی وقتها می گفت خواستگارم سید است طلبه نیست! طلبه هست سید نیست!

خلاصه رسید دیگر از غیب ها!

از قضا عروس یکی از خانواده های روحانیِ به نام مشهد شد..

خیلی برایش خوشحال بودیم.. با اینکه هم من هم فاطمه ی دیگر از ازدواج با طلبه بدمان می آمد..

اصلا ما آن موقع در مخیله مان هم نبود ازدواج کنیم! میگفتیم زود است حالا!

این درست که بعضی موارد زندگی فاطمه سادات را خیلی دوست داشتم ولی سختگیری هایشان را

هم دوست نمیداشتم!

مهمانی های جدا..پوشیه..سر یک سفره ننشستن..دانشگاه نرفتن و...اینها را نمی پسندیدم!

حالا هم که می گفت مهریه اش مهرالسنه است!

اصلا مهرالسنه چه بود و از کجا آمده بود و چرا ما تا آن موقع نشنیده بودیم بماند!

مهم این بود که پدیده متحیرالعقولی می نمود مثل اینکه!

میگفت کمترین مهریه است میگفتم مثلا چقدر طلا؟!

میگفت اصلا طلا نیست! نقره است دِرهم است..

خب همین کارهایش لجم را در می آورد! اصلا تو دوست داری مهریه ات کم باشد 14 سکه چه ایرادی دارد عایا؟

توی مجلسش بودیم خانم مولودی خوان خیلی پر شور از معمم شدن آقای داماد سخن میگفت...

و باز این ما بودیم که دقیقا نمیدانستیم معمم شدن یهههههنی چه؟!

و چون هردم از آن باغ بری میرسید دو روز بعد عقدش دیدیم که خانم با پوشیه تردد میکند در سطح

شهر!

هیچی دیگر خانمی که شما باشی ازدواج دوستمان ورق تازه ای را در زندگی ما زد..

اول مهر شد و من همچنان بی ثبت نام..و از همه جا مانده و سردرگم...

ان شاءالله ادامه دارد..

۲ نظر ۰۵ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۳۲
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

صبح حرم امام رضا بودیم و ظهر نشده حرم دیگری..

تا گنبد طلایی به چشمانم گره خورد بی اختیار گویی سر میدان شهدا ایستاده ام:

السلام علیک یا علی ابن موسی ایها الرضا یابن رسول الله..


 

توی اتوبوس نشسته بودیم...

مثل اون دفعه..

روحانی کاروان گفت:

وسایلتونو بذارید توی اتوبوس

اینجا کاظمینه..

مثل اون دفعه..


یا فارس الحجاز برایم دعا کنید

درمانده است نوکر ایرانی شما

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱ خرداد۱۳۹۳ساعت 19:58  توسط یار شیخ عبدالزهرا 
۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۵۶
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

بابا جلوی میز ایستاده بود..من هم کنارشان..

مسئول ثبت نام در حال ورق زدن پرونده ام بود که ناگهان "ببخشیدی" گفتم و پرونده را از زیر دستش

کشیدم بیرون..

در آن لحظه خودم هم دقیق نمیدانستم چرا آن کار را کردم فقط دلم میخواست از آن اتاق فرار کنم...

صدای بابا را از پشت سرم شنیدم که داشت با مسئول صحبت میکرد..

آمدم توی حیاط دانشگاه..بابا عصبانی بودند: چه کاری بود کردی؟! مگر نمیخواهی دانشگاه بیایی؟!

من اما کاری را که دلم میخواست میکردم!

راهی مشهد شدیم... بابا تا خود مشهد اعصابمان را فیزیوتراپی کرد..

ته دلم یک کمی پشیمان بودم از کاری که ناگهانی و خودسر کرده بودم!

میدانستم اما اگر پشیمان شوم بازهم بابای خوبم هوایم را دارد..

هرچه بود گذشت و هوا تاریکی رسیدیم خانه.

از قضا همان شب فهامه و فاضله سادات آمدند خانه ی مان و تاصبح توی سرم زدند بابت کار خبطی

مرتکب شده بودم.

اصلا از کرده ام پشیمان شده بودم..میخواستم فضا آماده شود دوباره بحث رفتن به دانشگاه را پیش

بکشم.

در همین ایام فاطمه سادات یک روز زنگ زد و خواست با هم به جایی برویم...از همان جاهایی که

مختص به خودش است...

صبحش باز سه تایی عزم مدرسه علمیه اسلام شناسی کردیم.

فاطمه سادات میخواست از اول مهر برود سر کلاسهایشان درس را بخواند بعد سال دیگر آزمون

شرکت کند!

قبول نکردند..

ایستاده بودیم سر چهارراه لشکر..منتظر اتوبوس..فاطمه سادات از دانشگاه پرسید...گفتمش...گفت:

بوق سادات یک اسلام شناس خیلی خیلی بیشتر میتواند مفید باشد تا یک زیست شناس...

+ به تناسب اسم حوزه ای که تا دقایقی قبلش آنجا بودیم...

+ جملات فلسفی اش توی حلقم بود!

داشتم به حرفهایش فکر میکردم..خانم مسن محترمی نزدیک آمد..همان اول دیدم که با دو دختر

بدحجاب مشغول حرف زدن است..

خطاب به ما سه نفر: ما چقدر توی این انقلاب خون و جوون دادیم تا وضع جامعه مون این نباشه..

پسرم توی جبهه شهید شد..همسرم افسردگی گرفته همش توی خونه ست میگه دلم میگیره وقتی

دخترای مسلمون رو این شکلی میبینم..بیشتر جای خالی پسرمو حس میکنم...

خطاب به من: مادر برام یک نامه مینویسی...با خط خودت...برای حضرت آقا..

آدرسشان را بلدی؟!

من: نه حاج خانوم بلد نیستم...

: تهران-خیابان جمهوری- کوچه ی...مادر شما مشهدی ها به کوچه میلان میگین..میلان شهید...

گفتم: حاج خانوم چی بنویسم؟!

: از زبون من بنویس مادر...از زبون من مادر شهید...

اتوبوسش آمد...

تا به حال به قولی که دادم عمل نکردم...

داستان دانشگاه رفتنم ان شاءالله ادامه دارد..

 


 

 سوره ی برائت خوانده اید؟! بدون نام خدا شروع میشود...
خود خدا یادمان داده است از کسانی که خلاف جهتش حتی -فکر- میکنند برائت بجوییم...
مسلمان شیعه ی حضرت زهرایی..
توهماتتان را برای کسی نگویید..برای خودتان نگه دارید..

اگر خدا ترس باشید...

 

 

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۵۵
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)