...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

36-دانشگاه علوم اسلامی و حرم

جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۳۳ ب.ظ
بسم الله مهربون

با فاطمه ی دیگر رفته بودم حرم..

دارالاجابه پاتوقمان بود!

توی مسیر رفتیم دنبال کشف چیزهای عجیب!

+موزه را یادتان هست؟!

توی تلویزیون دیده بودیم که برای دانشگاه علوم اسلامی رضوی تبلیغ میکنند.

گفتیم حضوری برویم خدمتشان. اسمش هم که دانشگاه بود...کور از خدا چی میخواد؟!

+ چه ربطی داشت حالا بی خیال!

راهمان را از صحن انقلاب کج کردیم به سمت صحن هدایت..دانشگاه توی این صحن واقع است.

از قضا درش هم باز بود.

یک نگاه خریدارانه ای سرتاپایش انداختیم و بعد از اینکه مورد پسند واقع شد بسم الله گویان وارد

شدیم..

اتاق نگهبانی اش هم بدک نبود!

تابلو اعلاناتشان اما خیلی شلوغ پلوغ بود..

تابلو ها را که رد کردیم داشتیم می رفتیم برای برانداز کلاسها که دو آقای نسبتا نامحترم بدو بدو و

فریاد زنان رسیدند به ما...

+ مدیونید اگر فکر کنید ما را دعوا کردند ها!

تا مدتها توی افق محو بودیم! فاطمه ی دیگر میگفت اگر کلاهم هم سمت صحن هدایت بیافتد بی

خیال میشود کلاه را!!!

از شما چه پنهان دو بار هم بصورت مبدل و ناشناس رفتیم نشستیم توی همایششان!

لابلای خانمها و آقایان طلبه ی وابسته به همان مرکز..

مهمانهایشان آقایان ماندگاری و واعظ موسوی بودند و دکتر بانکی..

اصلا هم به ما چه که درباره ازدواج صحبت میکردند!

حالا که خود را در پیشگاه باری تعالی مسئول میبینم باید اعتراف کنم که این دانشگاه پنجره هایش از

داخل کتابخانه آستان قدس دیده میشود.حالت مدور و دایره ای شکل است حالت دانشگاه شان.

با فاطمه ی دیگر داشتیم از کتابخانه بر میگشتیم..نظرمان جلب شد..ورود به آن طرف ممنوع بود.

نگهبان داشت!

آقای خادم هم همکاری کردند با ما..در را برایمان باز کردند که بازدیدمان کامل شود!

داشتیم توی ایوان دانشگاه قدم زنان دید و بازدید میکردیم که آقای خادم منعمان کردند.

منظورشان این بود که پُر رو نشین دیگه.

حالا که سر خاطرات گویی از حرم و زیارت باز شده.. این را هم بگویم که یک بار حرممان طول کشید.

زنگ زدم به مامان و گفتم ساعت8 بیاید توی ایستگاه اتوبوس بایستند تا من برسم.

من و فاطمه ی دیگر با هم بودیم..فاطمه سادات از وقتی متاهل شده بود کمتر می دیدمش!

کفش ها را به خلاف همیشه توی نایلون نگذاشتیم.فاطمه ی دیگر گفت :کفشهایمان را نبرند بوق

سادات؟!

گفتم: نه بابا کی بی کاره کفش کهنه های مارو ببره!

خانومی که شما باشید انقدر بعد نماز نشستیم تا کفشهایم پیدا شود!

نشد که نشد!

آخر سر پا برهنه رفتیم محل اشیای پیدا شده.یک جفت دمپایی قدیمی را سپردند به من..

تاکید کردند که حتما هم برشان گردانم!

دقیقا همین شکلی بود! و همین رنگی..

تا سر ایستگاه پابرهنه رفتم.. ژست زائرهای پیاده هم گرفتم! تا مردُم شک نکنند به من!

سر ایستگاه پایم را یواشکی کردم توی دمپایی ها..

هی زانوهایم را خم میکردم که چادرم بی افتد روی دمپایی ها و دیده نشود..

اصلا نمیگویم که چندبار توی اتوبوس پایم را لگد کردند و تا می آمدند عذرخواهی کنند چه اتفاقی می افتاد!

اصلا تر هم نمیگویم واکنش اعضای محترم خانواده را..

این بود انشای من..

شعبانتان مبارک..

ان شاءالله ادامه دارد...


بهـ احترامـ شهادتشـ ... مُحَرمشـ بدونـ ولادتـ استـ...

و بهـ احترامـ ولادتشـ ... شعبانشـ بدونـ شهادتـ استـ...

السلام علیک یا ابا عبدالله..

۹۳/۰۳/۰۹
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

دانشگاه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی