...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه» ثبت شده است

بسم الله مهربون

اول مهر رسید و من طبق سنوات گذشته که باید پی دفتر و قلم میبودم  روزهایم به بطالت و علافی

میگذشت.

از توی خانه نشستن بیزار بودم.

از دوباره برای کنکور خواندن هم بدم می آمد.

همت فاطمه ی دیگر توی حلقم بود که از درس خواندن برای کنکور خسته نمیشد.

دیگر برای حرم هم با من قرار نمیگذاشت..درس داشت خب!

چند روزی که گذشت عمو حمید گفت میخواهم بروم زاهدان خانه ی عمو مجید بیا برویم با هم.

حساب کردم دیدم شهر گشتن از خانه نشستن بهتر است.

لذا عزم سفر نمودم! به مناطق نادیده!

برای بابا پیامک آمده بود از طرف دانشگاه که آخرین مهلت ثبت نام دانشگاه...

اصلا دیگر حوصله ی فکر کردن به این مورد را هم نداشتم!

اصلا دلم نمیخواست هیچ کاری کنم! قید دانشگاه را به کل زدم... حداقل آن دانشگاه و آن رشته را..

آینده را هم موکول کردم به بعد سفر..

بابا میگفت برو سفر شاید برگردی نظرت عوض شود و لااقل برای سال بعد مصمم شوی به درس

خواندن!

به هر حال با عمو حمید و خانمش راهی سفر شدم..

از شهر زاهدان میترسیدم! با اینکه ندیده بودمش ها!

بسکه توی اخبار از تاسوکی و ریگی و اشرار شنیده بودم!

البته قبلترها به زابل سری زده بودم.. به نظر آرامتر از مرکز استان می آمد.

اینها را از عمو شنیدم. چند سالی خانه اش آنجا بود بخاطر کارش.

حالا عمو کوچکتره خانه اش آن یکی شهر بود.

دلم میخواست وقتی وارد شهر شوم با دوشیکا و کاتیوشا و کلاشینکف و تانک و مسلسل و... روبرو

شوم.

ولی شهرشان آرامِ آرام بود... خبری از ریگی نبود!

+ از شاهکار سربازان گمنام امام زمان فراموش کرده بودم...

شهر خوبی بود...

بعد از سفر یک روز فاطمه سادات زنگ زد احوالم را پرسید..

گفتم که بی کارم و حوصله ام سر رفته و شما ها هم که هرکدامتان پی کاری هستید..

گفت بیا حوزه ی ما...

گفتم دوست ندارم طلبگی را... گفت حالا بیا محیطش را ببین..شاید خوشت آمد.اگر بخواهی سال

بعد کنکور

شرکت کنی یک سال وقت داری..همه اش هم که درس نمیخوانی..بیا اینجا از بیکار نشستن بهتر

است.

خلاصه با این تفکرات بود که 20 روز پس از شروع سال تحصیلی عازم حوزه ی فاطمه سادات شدم..

صبح زود بود فاطمه سادات گفته بود کلاسشان 7و نیم شروع میشود..

یک ده دقیقه ای تا شروع کلاس وقت داشتم..تازه رسیده بودم سر کوچه حوزه!

گفتم یک صدقه بی اندازم تا همه چیز ختم به خیر شود..

نمیدانم کدام از خدا بی خبری لای درز صندوق صدقه آدامس چسبانده بود که صدتومنی عزیزم بین

بیرون و توی صندوق درگیر مانده بود...این هم از کار خیر ما..

دستی به سرم کشیدم و راه حوزه را پیش گرفتم.

+ یک اعتقاد قلبی ام این بود که وقتی صدقه میدهم صاف میروم میگذارم کف دست خدا...برای همین

بعد از اینکار چون دستم به دست خدا خورده بود..دستم را میکشیدم رو سرم..

+ مدیونید اگر فکر کنید حالم خوب نیست.

وارد حیاط حوزه شدم...حیاطش خوب بود.. جان میداد برای برف بازی !

چون دور تا دورش حفاظ داشت که از خانه های مشرف دید نداشته باشد.

فاطمه سادات گفته بود از در سمت چپ وارد شوم. امتداد در سمت چپ پنجره بود و در آخر یک در

دیگر.

حتما در سمت راست برای یک جای دیگر بوده که گفته از در سمت چپ بروم داخل.

در سمت چپ را طی نمودم و وارد یک راهرو شدم..کفشها مرتب داخل جاکفشی چیده شده بودند.

فاطمه سادات گفته بود پله ها را بروم بالا..پس این پله های رو به پایین به کجا ختم میشد.

با خودم قرار گذاشتم اگر اینجا ماندگار شدم حتما کشفش کنم!

پله ها رفتم بالا و در اولین پاگرد باید میرفتم در سمت راست...

روبریو پله ها آشپزخانه بود..یا همان آبدار خانه و ازین حرفها!

چون کسی نبود یک سرکی به بالای پله ها کشیدم..هنوز هم پله بود و یک در دیگر..و باز پله و..

در سمت راست باز شد..خانمی چادر به سر خیره خیره نگاهم کرد و سلام کرد و رفت داخل

آشپزخانه.

هول هولکی جواب سلامش را دادم و انگار منتظر بودم که تعارفم کند داخل کلاس.

سینی خالی دستش را گذاشت توی آشپزخانه و آمد سمتم و از قضا تعارفم کرد..گفتم شما بفرمایید.

گفت: نه شما بفرمایید. گفتم: نه اول شما بفرمایید من تازه واردم.

خانم چادر به سر فکر کنم حال نداشت کفت: از سمت راست مستحبه شما بفرمایید.

من: /:

بازم من: :B

+ چی از سمت راست مستحبه؟! توی دلم پرسیدم!

وارد کلاس شدم..

ان شاء الله ادامه دارد...

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۹:۴۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

با فاطمه ی دیگر رفته بودم حرم..

دارالاجابه پاتوقمان بود!

توی مسیر رفتیم دنبال کشف چیزهای عجیب!

+موزه را یادتان هست؟!

توی تلویزیون دیده بودیم که برای دانشگاه علوم اسلامی رضوی تبلیغ میکنند.

گفتیم حضوری برویم خدمتشان. اسمش هم که دانشگاه بود...کور از خدا چی میخواد؟!

+ چه ربطی داشت حالا بی خیال!

راهمان را از صحن انقلاب کج کردیم به سمت صحن هدایت..دانشگاه توی این صحن واقع است.

از قضا درش هم باز بود.

یک نگاه خریدارانه ای سرتاپایش انداختیم و بعد از اینکه مورد پسند واقع شد بسم الله گویان وارد

شدیم..

اتاق نگهبانی اش هم بدک نبود!

تابلو اعلاناتشان اما خیلی شلوغ پلوغ بود..

تابلو ها را که رد کردیم داشتیم می رفتیم برای برانداز کلاسها که دو آقای نسبتا نامحترم بدو بدو و

فریاد زنان رسیدند به ما...

+ مدیونید اگر فکر کنید ما را دعوا کردند ها!

تا مدتها توی افق محو بودیم! فاطمه ی دیگر میگفت اگر کلاهم هم سمت صحن هدایت بیافتد بی

خیال میشود کلاه را!!!

از شما چه پنهان دو بار هم بصورت مبدل و ناشناس رفتیم نشستیم توی همایششان!

لابلای خانمها و آقایان طلبه ی وابسته به همان مرکز..

مهمانهایشان آقایان ماندگاری و واعظ موسوی بودند و دکتر بانکی..

اصلا هم به ما چه که درباره ازدواج صحبت میکردند!

حالا که خود را در پیشگاه باری تعالی مسئول میبینم باید اعتراف کنم که این دانشگاه پنجره هایش از

داخل کتابخانه آستان قدس دیده میشود.حالت مدور و دایره ای شکل است حالت دانشگاه شان.

با فاطمه ی دیگر داشتیم از کتابخانه بر میگشتیم..نظرمان جلب شد..ورود به آن طرف ممنوع بود.

نگهبان داشت!

آقای خادم هم همکاری کردند با ما..در را برایمان باز کردند که بازدیدمان کامل شود!

داشتیم توی ایوان دانشگاه قدم زنان دید و بازدید میکردیم که آقای خادم منعمان کردند.

منظورشان این بود که پُر رو نشین دیگه.

حالا که سر خاطرات گویی از حرم و زیارت باز شده.. این را هم بگویم که یک بار حرممان طول کشید.

زنگ زدم به مامان و گفتم ساعت8 بیاید توی ایستگاه اتوبوس بایستند تا من برسم.

من و فاطمه ی دیگر با هم بودیم..فاطمه سادات از وقتی متاهل شده بود کمتر می دیدمش!

کفش ها را به خلاف همیشه توی نایلون نگذاشتیم.فاطمه ی دیگر گفت :کفشهایمان را نبرند بوق

سادات؟!

گفتم: نه بابا کی بی کاره کفش کهنه های مارو ببره!

خانومی که شما باشید انقدر بعد نماز نشستیم تا کفشهایم پیدا شود!

نشد که نشد!

آخر سر پا برهنه رفتیم محل اشیای پیدا شده.یک جفت دمپایی قدیمی را سپردند به من..

تاکید کردند که حتما هم برشان گردانم!

دقیقا همین شکلی بود! و همین رنگی..

تا سر ایستگاه پابرهنه رفتم.. ژست زائرهای پیاده هم گرفتم! تا مردُم شک نکنند به من!

سر ایستگاه پایم را یواشکی کردم توی دمپایی ها..

هی زانوهایم را خم میکردم که چادرم بی افتد روی دمپایی ها و دیده نشود..

اصلا نمیگویم که چندبار توی اتوبوس پایم را لگد کردند و تا می آمدند عذرخواهی کنند چه اتفاقی می افتاد!

اصلا تر هم نمیگویم واکنش اعضای محترم خانواده را..

این بود انشای من..

شعبانتان مبارک..

ان شاءالله ادامه دارد...


بهـ احترامـ شهادتشـ ... مُحَرمشـ بدونـ ولادتـ استـ...

و بهـ احترامـ ولادتشـ ... شعبانشـ بدونـ شهادتـ استـ...

السلام علیک یا ابا عبدالله..

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۳۳
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

روزها از پی هم میگذشتند...ثبت نامم همچنان بلاتکلیف بود!

این بابا بود که هرروز میگفت اگر پشیمان شده ای برویم برای ثبت نام..

اصلا دوست نداشتم به این موضوع فکر کنم..ولی ته دلم میترسیدم از عاقبت کارم..

با خودم میگفتم اگر یک روز از این کار پشیمان شوم چه؟!

یا اصلا پشیمان نشوم خب بیکار بنشینم توی خانه که چه بشود؟!

باید یک سال صبرکنم حالا یا برای آزمون دوباره کنکور یا حوزه..

از توی خانه بیکار نشستن هم بیزار بودم!

هیچی دیگر عقلمان به همین چیزها قد میداد فقط!

و ما متحمل انواع برچسبهای متحجر, امل, عقب مانده و ... بودیم...از جانب فامیل دانشگاه دوست!

فاطمه ی دیگر کارت کتابخانه اش را تمدید کرد برای یک دوره ی دیگر مطالعه برای کنکور در محل

کتابخانه!

فاطمه سادات هم چندماهی میشد که در یک حوزه ی آزاد مشغول درس خواندن بود.

میگفت حوزه شان مدرک نمی دهد و او برای مدرک درس نمیخواند!

و باز این من بودم که آن عقیده را کوبیدم!

اواخر تابستان همان سال بود که فاطمه سادات عزیز به آرمانی که در ازدواج داشت رسید و با مرد

دارای همه شرایط معیارش پیمان زناشویی بست.

همیشه بهش میگفتم با این شرایطی که تو داری محال است ازدواج کنی! میترشی بدبخت!

+دقیقا با همین لفظ..

ولی الحمدلله به همانی رسید که میخواست.

یک طلبه ای که حتما باید سید باشد...

بعضی وقتها می گفت خواستگارم سید است طلبه نیست! طلبه هست سید نیست!

خلاصه رسید دیگر از غیب ها!

از قضا عروس یکی از خانواده های روحانیِ به نام مشهد شد..

خیلی برایش خوشحال بودیم.. با اینکه هم من هم فاطمه ی دیگر از ازدواج با طلبه بدمان می آمد..

اصلا ما آن موقع در مخیله مان هم نبود ازدواج کنیم! میگفتیم زود است حالا!

این درست که بعضی موارد زندگی فاطمه سادات را خیلی دوست داشتم ولی سختگیری هایشان را

هم دوست نمیداشتم!

مهمانی های جدا..پوشیه..سر یک سفره ننشستن..دانشگاه نرفتن و...اینها را نمی پسندیدم!

حالا هم که می گفت مهریه اش مهرالسنه است!

اصلا مهرالسنه چه بود و از کجا آمده بود و چرا ما تا آن موقع نشنیده بودیم بماند!

مهم این بود که پدیده متحیرالعقولی می نمود مثل اینکه!

میگفت کمترین مهریه است میگفتم مثلا چقدر طلا؟!

میگفت اصلا طلا نیست! نقره است دِرهم است..

خب همین کارهایش لجم را در می آورد! اصلا تو دوست داری مهریه ات کم باشد 14 سکه چه ایرادی دارد عایا؟

توی مجلسش بودیم خانم مولودی خوان خیلی پر شور از معمم شدن آقای داماد سخن میگفت...

و باز این ما بودیم که دقیقا نمیدانستیم معمم شدن یهههههنی چه؟!

و چون هردم از آن باغ بری میرسید دو روز بعد عقدش دیدیم که خانم با پوشیه تردد میکند در سطح

شهر!

هیچی دیگر خانمی که شما باشی ازدواج دوستمان ورق تازه ای را در زندگی ما زد..

اول مهر شد و من همچنان بی ثبت نام..و از همه جا مانده و سردرگم...

ان شاءالله ادامه دارد..

۲ نظر ۰۵ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۳۲
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

بابا جلوی میز ایستاده بود..من هم کنارشان..

مسئول ثبت نام در حال ورق زدن پرونده ام بود که ناگهان "ببخشیدی" گفتم و پرونده را از زیر دستش

کشیدم بیرون..

در آن لحظه خودم هم دقیق نمیدانستم چرا آن کار را کردم فقط دلم میخواست از آن اتاق فرار کنم...

صدای بابا را از پشت سرم شنیدم که داشت با مسئول صحبت میکرد..

آمدم توی حیاط دانشگاه..بابا عصبانی بودند: چه کاری بود کردی؟! مگر نمیخواهی دانشگاه بیایی؟!

من اما کاری را که دلم میخواست میکردم!

راهی مشهد شدیم... بابا تا خود مشهد اعصابمان را فیزیوتراپی کرد..

ته دلم یک کمی پشیمان بودم از کاری که ناگهانی و خودسر کرده بودم!

میدانستم اما اگر پشیمان شوم بازهم بابای خوبم هوایم را دارد..

هرچه بود گذشت و هوا تاریکی رسیدیم خانه.

از قضا همان شب فهامه و فاضله سادات آمدند خانه ی مان و تاصبح توی سرم زدند بابت کار خبطی

مرتکب شده بودم.

اصلا از کرده ام پشیمان شده بودم..میخواستم فضا آماده شود دوباره بحث رفتن به دانشگاه را پیش

بکشم.

در همین ایام فاطمه سادات یک روز زنگ زد و خواست با هم به جایی برویم...از همان جاهایی که

مختص به خودش است...

صبحش باز سه تایی عزم مدرسه علمیه اسلام شناسی کردیم.

فاطمه سادات میخواست از اول مهر برود سر کلاسهایشان درس را بخواند بعد سال دیگر آزمون

شرکت کند!

قبول نکردند..

ایستاده بودیم سر چهارراه لشکر..منتظر اتوبوس..فاطمه سادات از دانشگاه پرسید...گفتمش...گفت:

بوق سادات یک اسلام شناس خیلی خیلی بیشتر میتواند مفید باشد تا یک زیست شناس...

+ به تناسب اسم حوزه ای که تا دقایقی قبلش آنجا بودیم...

+ جملات فلسفی اش توی حلقم بود!

داشتم به حرفهایش فکر میکردم..خانم مسن محترمی نزدیک آمد..همان اول دیدم که با دو دختر

بدحجاب مشغول حرف زدن است..

خطاب به ما سه نفر: ما چقدر توی این انقلاب خون و جوون دادیم تا وضع جامعه مون این نباشه..

پسرم توی جبهه شهید شد..همسرم افسردگی گرفته همش توی خونه ست میگه دلم میگیره وقتی

دخترای مسلمون رو این شکلی میبینم..بیشتر جای خالی پسرمو حس میکنم...

خطاب به من: مادر برام یک نامه مینویسی...با خط خودت...برای حضرت آقا..

آدرسشان را بلدی؟!

من: نه حاج خانوم بلد نیستم...

: تهران-خیابان جمهوری- کوچه ی...مادر شما مشهدی ها به کوچه میلان میگین..میلان شهید...

گفتم: حاج خانوم چی بنویسم؟!

: از زبون من بنویس مادر...از زبون من مادر شهید...

اتوبوسش آمد...

تا به حال به قولی که دادم عمل نکردم...

داستان دانشگاه رفتنم ان شاءالله ادامه دارد..

 


 

 سوره ی برائت خوانده اید؟! بدون نام خدا شروع میشود...
خود خدا یادمان داده است از کسانی که خلاف جهتش حتی -فکر- میکنند برائت بجوییم...
مسلمان شیعه ی حضرت زهرایی..
توهماتتان را برای کسی نگویید..برای خودتان نگه دارید..

اگر خدا ترس باشید...

 

 

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۵۵
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

مینشستیم دور هم و از آینده مان سخن میگفتیم..

فاطمه ی دیگر پزشکی دوست داشت! انقدر بدم می آمد همش کتاب تست دستش بود!

خوب شد پشتیبانهای آزمون بوقمان یکی نبود وگرنه همیشه او را به رخم میکشید :)

نجمه هم دوست داشت برود دانشگاه و خیلی برایش مهم نبود چه رشته ای بخواند.

الناز اما مثل فاطمه ی دیگر پزشکی میخواست..

مائده میگفت دوست دارد زبانش را ادامه بدهد..من اما دوست داشتم فقط کنکور بدهم تا دانشگاه

امام صادق قبول شوم!

فاطمه سادات اما تنها کسی بود که اصلا دوست نداشت کنکور بدهد و دانشگاه برود!!!

گفته بودم قبلا که میگفت جو دانشگاه را نمی پسندند! و دلش میخواهد برود حوزه.

سال اولی که کنکور دادیم را هم گفته بودم که من و فاطمه ی دیگر با رتیه های بــــوقی یک مملکت را

سرافراز نمودیم!

آن سال اما من و فاطمه ی دیگر به کوب درس میخواندیم برای کنکور و نجمه ازدواج کرد و رفت همدان

مائده کلاس زبانش را میرفت و الناز دانشگاه گناباد قبولشد رشته مامایی..فاطمه سادات هم رفت

حوزه.

البته نه حوزه ی رسمی..بلکه حوزه ی آزاد.

با اینکه تا حدودی از هم پراکنده شده بودیم اما باز هم قرارهای حرممان سر جایش بود.مسئول

هماهنگی هم فاطمه ی دیگر بود.. اولین صاحب تلفن همراه درجمعمان که برای هماهنگی به شماره

بابای من و مامان فاطمه سادات پیامک میداد.

خلاصه اینکه آن سال همزمان با دریافت دفترچه آزمون حوزه بر اساس تبلیغات فاطمه سادات دفترچه

آزمون حوزه علمیه خراسان را هم دریافت نموده و ثبت نام کردیم!

البته خیلی راغب به این کار نبودم چون علاقه چندانی نداشتم.دلم میخواست با فاطمه ی دیگر برویم

دانشگاه و آنجا را آباد کنیم!

البته که آن سال هم از راهیان نورم نزدم و گفتم من هرطورکه شده باید راهیان را بروم.و برای چهارمین

بار مشرف شدم به آن سرزمین مقدس.

خیلی هم خجسته بودیم چرا که همان سال بود که سه تایی رفتیم اعتکاف! و یک هفته بعدش هم

کنکووووور!

وقتی نتایج کنکور آمد اصلا باورم نمیشد که رشته ی زیست شناسی قبول شده ام!

چون اصلا تخصصی هایم را خوب نزده بودم و من اصلا دانشگاه امام صادق را میخواستم! فاطمه ی

دیگر آن سال هم از انتخاب رشته ی مورد علاقه اش باز ماند اما من با حمایت خانواده و تشویقات مکرر

دخترعموها و دایی ها و خاله ها عازم ثبت نام دانشگاه شدم...

ان شاءالله ادامه دارد..

93-2-7



۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۱۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

ده جلسه از آزمونهای موسسه ی بوق مانده بود! ده جلسه ی قبل کنکور!

یک روز دوستم زهرا - از دوستان دوران ابتدایی ام- را توی اتوبوس دیدم.

گفت یکی از دوستانش خیلی درسهایش خوب است اما تجربه آزمونهای شبیه به کنکور را ندارد.

از نظر مالی هم در توانش نیست...این بود که از ده جلسه آخرم انصراف دادم!

+ زهرا الان کارشناسی رادیولوژی دارد و دوستش پزشکی میخواند.

به نظرم کنکور را خیلی بد برگزار کردم! هم من و هم فاطمه ی دیگر.

شکر خدا محل آزمون هردویمان یک دانشگاه بود.فاطمه سادات که اصلا دفترچه کنکور را هم نگرفت و

اسم ننوشت!

وقتی رتبه های کنکورمان آمد هردو تا مدتی از خانه بیرون نیامدیم.

+ بگذارید از واکنش خانواده ها چیزی نگویم.

+ اصلا انتخاب رشته هم نکردیم!

ما طبق سنوات گذشته رفته بودیم شمال و در راه بازگشت دایی محمد زنگ زد و رتبه ی قشنگ مرا

اعلام نمود!

چند وقتی بود توی تلویزیون راهیان نورهای غرب را می دیدم که هی تبلیغ میکرد!

اما تا به حال نشنیده بودم که پایگاه بسیجی برای غرب ثبت نام کند.

سید محسن گفت من از مسئول پایگاهمان پرسیده ام گفته باید بروید سپاه مشهد!

باز یک روز ما نشستیم ترک موتور داداشی و رفتیم سپاه مشهد.

+ خیلی خوب است بچه های پشت سرِ همی..بیشتر کارهایم روی دوش سیدمحسن بود.

+ از من دو سال کوچکتر بود اما هر روز مرا می رساند مدرسه..بزرگتر که شد و رانندگی آموخت بدون

گواهینامه بعضی ظهرها می آمد دنبالم مدرسه ی افشارنژاد! آن موقع ها بابا یک پیکان قرمز داشت!

خلاصه رفتیم سپاه مشهد و من را راهنمایی کردند به بخش اردوییِ راهیان نور.

آدرس یک پایگاه بسیج را دادند تا بروم آنجا ثبت نام کنم.

اصلا من مبهوت آن مکان شدم! دیگر از فکر نیروی انتظامی آمدم بیرون!

دوست داشتم بروم توی سپاه! خب کارکنانش خانم بودند.خانم سپاهی هم داریم دیگر!

یادم هست نذز کردم اگر راهی غرب شوم دعای فرج الهی عظم البلا را حفظ کنم!

سفر شمال پیش آمد و من تمام مدارکم را سپردم دست دایی سعید و خاله مرضیه و گفتم شما در

تاریخ مقرر بروید و ثبت نامم کنید.

یک شنبه صبح از شمال برگشتیم و سه شنبه هم عازم راهیان نور غرب شدم...

جایی که اصلا اسمش به گوشم نخورده بود!

کردستان!

ان شاء الله ادامه دارد...
92-12-5
۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۵۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)