بسم الله الرحمن الرحیم
همه جمع شده بودند خانه ما،خاله ها دو سه تا از دایی ها عمو جواد و آقا بزرگها.
از طرف آنها هم پدربزرگ مادربزرگشان بودند و خاله و همسرشان و خانواده خودشان.
آمده بودند قرار عقد و عروسی بگذارند و به قول مشهدی ها کاغذ بنویسند.
خانمهای طرف ما توی آشپزخانه چپیده بودند.
همسر خواهرم پذیرایی میکرد.
صدای همسر خواهرم حین پذیرایی می آمد:
-حاج آقا بفرمایید آخرین شیرموز مجردیتونه!
-حاج آقا آخرین شیرینی رو هم میل کنید!!
-حاج آقا آخرین....
به خواهرم گفتم؛ فریده سادات آقای ما رو کلافه کردین با این خنک بازیتون!
:))
مشت و لگدها حواله ام شد...از جانب دخترخاله ها...خاله مرضیه هم مثل وقتهایی که خیلی ناراحت میشد لبهایش را
آویزان کرد به این معنا که حیا کنم!
:))
جلسه رو به اتمام بود.توافقات صورت گرفته بود...
همه خانمها جمع شدند توی اتاق من.
خاله و مادربزرگشان میخواستند هلال ماه را رویت کنند!!
D:
خاله زهرا صدایش را صاف کرد و با حجب و حیایی که فقط مختص به ننه و سه دخترش هست خطاب به
مادر آقا گفت: حاج خانم همین اول کاری ما میخوایم یک اعترافی بکنیم....
ما میدانستیم چه میخواهد بگوید!
خیلی حرصم گرفت..خجالت کشیدم خب!
حالا چه وقت گفتن بود !
خاله گفت: دختر ما نه آشپزی بلد است نه خانه داری...بی هنر بی هنر است!
:((
همه زدند زیر خنده.
مادر آقا گفت؛ اشکالی نداره خانم من هم خودم اولش بلد نبودم آشپزی کم کم یاد گرفتم.
مادربزرگشان هم با خنده گفتند؛ رستوران عمو عباس حاج آقا نزدیک است غصه نخورید.
آخ جااااانی همه اهل حال بودند پس..
ان شاءالله ادامه دارد...
------------------------------------------------------------------------------------------------
+ بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود...ابن سیرین را خبر کن خواب شیرین دیده ام
پ . ن : بوی پیراهن خونین کسی می آید...
این خبر را برسانید به کنعانی ها...