...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

بسم الله الرحمن الرحیم

همه جمع شده بودند خانه ما،خاله ها دو سه تا از دایی ها عمو جواد و آقا بزرگها.

از طرف آنها هم پدربزرگ مادربزرگشان بودند و خاله و همسرشان و خانواده خودشان.

آمده بودند قرار عقد و عروسی بگذارند و به قول مشهدی ها کاغذ بنویسند.

خانمهای طرف ما توی آشپزخانه چپیده بودند.

همسر خواهرم پذیرایی میکرد.

صدای همسر خواهرم حین پذیرایی می آمد:

-حاج آقا بفرمایید آخرین شیرموز مجردیتونه!

-حاج آقا آخرین شیرینی رو هم میل کنید!!

-حاج آقا آخرین....

به خواهرم گفتم؛ فریده سادات آقای ما رو کلافه کردین با این خنک بازیتون!

:))

مشت و لگدها حواله ام شد...از جانب دخترخاله ها...خاله مرضیه هم مثل وقتهایی که خیلی ناراحت میشد لبهایش را

آویزان کرد به این معنا که حیا کنم!

:))

جلسه رو به اتمام بود.توافقات صورت گرفته بود...

همه خانمها جمع شدند توی اتاق من.

خاله و مادربزرگشان میخواستند هلال ماه را رویت کنند!!

D:

خاله زهرا صدایش را صاف کرد و با حجب و حیایی که فقط مختص به ننه و سه دخترش هست خطاب به 

مادر آقا گفت: حاج خانم همین اول کاری ما میخوایم یک اعترافی بکنیم....

ما میدانستیم چه میخواهد بگوید!

خیلی حرصم گرفت..خجالت کشیدم خب!

حالا چه وقت گفتن بود !

خاله گفت: دختر ما نه آشپزی بلد است نه خانه داری...بی هنر بی هنر است!

:((

همه زدند زیر خنده.

مادر آقا گفت؛ اشکالی نداره خانم من هم خودم اولش بلد نبودم آشپزی کم کم یاد گرفتم.

مادربزرگشان هم با خنده گفتند؛  رستوران عمو عباس حاج آقا نزدیک است غصه نخورید.

آخ جااااانی همه اهل حال بودند پس..

ان شاءالله ادامه دارد...

------------------------------------------------------------------------------------------------

+  بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود...ابن سیرین را خبر کن خواب شیرین دیده ام

پ . ن : بوی پیراهن خونین کسی می آید...

این خبر را برسانید به کنعانی ها...

۴۲ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۲۰:۰۴
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم

همیشه که در به روی یک پاشنه نمیچرخد.

گاهی همه چیز دست به دست هم میدهند که با خواسته تو مخالفت کنند.

به نظرم این قانون طبیعی طبیعت هست!

گاهی همین حالتهای اضطرار هستند که انسان را متوسل خدا میکنند وگرنه اگر همیشه همه چیز باب میلمان بود

سرکشی میکردیم میشدیم عبد فرار...

خدا همین گردنهای کج...دلهای شکسته...دستهای خالی را دوست تر میدارد.

قرار بود مهریه تعیین کنیم...

مثل مهریه خواهرم...نه کم نه زیاد...عرف مذهبی های متوسط...۱۱۴ عدد

خاله گفت اگر ان قلت کنی پدرت ناراحت میشود...بگذار این مورد را بزرگترها به توافق برسند.

دلم گرفت...همانی نبود که دلم میخواست...

حدیث پیامبر اکرم توی ذهنم میچرخید...آیا من زن مبارکی نیستم؟! خوش یمن نیستم؟!

صحبتهای دو طرفه ختم شد به منبری یک طرفه...

یک نفر خطابه میخواند...مستمعین چشم به دهان او دوخته بودند...

از آن فضا فقط صدای تالاپ تولوپ قلبم و نگاههای دیگران را یادم هست...

همه ساکت بودند...

سکوت بابا از همه سنگین تر بود...او بود که باید سکوت را میشکست...

بابا سینه صاف کرد،صدایش از همیشه محکمتر و باصلابت تر بود رو به جمع گفت؛

مهریه مادرمان هست... و در حالی که میخندید پرسید:حاج آقا اسمش چه بود؟!

-مهرالسنه...

بابا دوباره تکرار کرد: مهرالسنه...مبارک است...

----------------------------------------------------------------------------------

*رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم: شومی و بد قدمی زن به سنگین بودن مهر اوست.(وسائل الشیعه جلد۲۰ صفحه۲۵۵)

*همین روایت از امام جعفر صادق علیه السلام نیز ذکر شده است.(وسائل الشیعه جلد۲۱ صفحه۲۵۲)

*جسارت نشود به مهریه بالاها...ببخشید..هم یار شیخ را هم مهریه هاتان را...

((:

+ ببینید...

۳۴ نظر ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۴۲
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله مهربون

من میدانستم چه سختی هایی در این مسیر متحمل شده اند.

می فهمیدم زیاد حرف و حدیث شنیده اند...کمی تشویق شده اند!

همه اینها را می دانستم..

گذشته مان هردو شبیه هم بود تقریبا..

هر ردو در گذشته شاهد انقلابی در زندگی مان بوده ایم.

هر دو تغییر کرده بودیم..کَسی...دستی..نگاهی..تغییرمان داده بود...

معنای تنهایی را می فهمیدیم...تنهاییِ ماندن در این مسیر..

ما می توانستیم یار هم باشیم..

میشد که به هم اعتماد کنیم..

به هم تکیه کنیم..

ما حرف هم را خوب می فهمیدیم..

خیلی از معیارهایمان نزدیک به هم بود.اگر هم من عقبتر بودم سعی کردم خودم را برسانم...عقب

نمانم!

به نظرم نیمه گمشده ام پیدا شده بود...

بعد آن همه سختی ها..

بعد آن همه پایین و بالاها..

فکر میکردم حالا باید در میدان دیگری قد علم کنم..

همسری و یاوری..

خیلی ها از سختی این مسیر می ترساندنم..

از مامان و خاله و خواهر گرفته تا دوستان حتی همان کهنه کارها..

همانهایی که خودشان هم یار طلبه بودند..آنهایی که خودشان طعم این نوع زندگی را چشیده بودند.

فقط یک نفر بود که گاهی منعم میکرد و گاهی تشویق..

هم از خوشی ها میگفت و هم از سختی ها..

می خواست ببیند چقدر خواسته ام از روی احساس هست و چقدرش عقلانی.

خانم قطبی..مامان فاطمه نرگس..دخترک چهار ساله کلاس که پابپای مادرش در کلاسها حضور

داشت.

خانمی بسیار مطیع و آرام و صبور در عین حال مقتدر..مظهر جمال و جلال الهی بود.

همسرش شاگرد قنادی بود...کم کم در کلاس های درس حاج آقا شرکت کرد..بعد شد طلبه آزاد..

بعد هم طلبه رسمی و همان سال هم معمم شدند.

میگفت: بوق سادات همین حالایِ اولِ کاری چشمهایت را خووب باز کن که فردایِ شوهرداری باید

چشمهایت را خووب ببندی.

میگفتم: خانم قطبی مامانم همیشه میگویند ما خانواده بسازی هستیم..صبوریم!

میگفت: شما توی فامیلتان هرکسی که ازدواج میکند همه از سرِ هم و از قشر هم هستند..هیچ وقت

زندگی یک آخوند را از نزدیک  ندیده اند..

میگفتم: چرا یک جوری حرف میزنید که انگار آخوندها از یک سیاره دیگری آمده اند؟!

میگفت: از یک سیاره دیگری نیامده اند..بلکه برعکس آنها در راه اصلی و مسیرواقعی قرار دارند..

اطرافیان و دیگران هستند که همه چیز زندگی طلبه ها را با خط کش خودشان اندازه میگیرند نه با

خط کش خدا..

این حرفها را که میزد بیشتر مشتاقتر میشدم...

دوست داشتم همه چیز به این آقایِ طلبه یِ مودب ختم شود.

D:

فاطمه سادات میگفت دعا کن هرچه خیرت هست همان بشود..

من هم از اولین روز خواستگاری تا آخرین روز خواستگاری هر روز صبح قبل رفتن به حوزه میرفتم حرم..

مینشستم جلوی ضریح و زل میزدم به شبکه های خوشگل ضریح..

نه کتاب دعایی میخواندم و نه نمازی..

به امام رضا میگفتم: آقا جان هرچه خیرم هست همان بشود ولی خواهش میکنم خیرِ من همین

آقایِ طلبه ی ِ مودب باشد.

بعد هم می آمدم صحن جمهوری...یک لیوان آب میخوردم بعد میرفتم مزار حاج عبدالله ضابط..بعد هم

عازم حوزه میشدم.

نوبت به تحقیقات که رسید طبق روال قبل بابا فقط به یک جا سر زدند.

حوزه علمیه محل تحصیل و صحبت با اساتید..

استدلال بابا هم این بود که : اینها شیخ هستند و دروغ نمی گویند!

D:

ان شاءالله ادامه دارد...

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

+ و عشق قافیه اش گرچه مشکل است اما  /  خدا اگر که بخواهد ردیف خواهد شد






۲۹ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۱
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله مهربون

دو شب بعد جلسه تکرار شد.

این بار پدرشان هم آمدند...

با دسته گل و شیرینی.

-----

پرسیدم:

چرا طلبه شدید؟ یادم هست یکی میگفت برای اینکه سربازی نرود! همین موضوع برایم دغدغه بود...

نظر شما راجع به ولایت فقیه چیست؟ خیلی مهم بود برایم بدانم...میدانید که مذهبی ها هم دو دسته هستند!

چقدر شهدایی هستید؟

+برایشان تعریف کردم: یک روز مامان پرسید این شهدایی که عکسشان روی دیوار اتاقت هست به یاد ما هم هستند؟!

فکری شدم...ساعتی گذشت...بوی گاز کل خانه را پر کرده بود..فهمیدیم آبگرمکن قدیمی خانه ساعتها بدون شعله روشن بوده...

و فقط روشن کردن یک پریز برق کافی بود تا....مامان به جواب سوالش رسید.

از لباس روحانیت پرسیدم...اینکه همیشه میپوشند یا مثل بعضی ها دو زیستند؟!

+ کلمه دو زیست را از فاطمه سادات یاد گرفته بودم D:این لباس برای من خیلی اهمیت داشت.از اینکه طلبه ای گاهی بپوشد و گاهی نپوشد بدم می آمد!

پرسیدند چرا؟

گفتم: یک دکتر فقط توی مطب روپوش طبابت تن میکند...در پارک در بازار در تاکسی دیگر دکتر نیست

یک شهروند معمولی است...

یک مهندس هم به همین صورت...

ولی همانطور که محل کار یک آخوند به وسعت یک دنیا هست...پس بااااااید لباس کارش همیشه همراهش باشد...

*خیلی حسن التبعل مورد تاکیدشان بود...

من همه چیز را بلد بودم...همه احادیث را میدانستم...

از جهاد المرأة خطابه قرائی ایراد نمودم که لب به تعریف گشودند...

**ازین دست خوش زبانی ها زیاد اتفاق افتاد آن شب و شبهای بعدش...بعد ها گفتند... ;-) 

**مورد پسند واقع شده بودند به طور اولیه..که آنطور دم از حسن التبعل میزدم    D: وگرنه که ما از آن خانواده ها نبودیم ؛)

***شب لیلة الرغائب بعد خانه ما..هر دو حرم بودیم...آن هم سر مزار حضرت علامه...با فاصله زمانی حدودا یک ساعته...

ان شاءالله ادامه دارد...

۴۹ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

فکر کردم از کلاس درس آمده اند.

یک کلاسور با کلی برگه مرتب کنار دستشان بود.

کلاسور را برداشتند...

- من شروع کنم یا شما؟

گفتم: شما بفرمایید....

فرمود؛

« طلبگی جهاد است اما همسر طلبه بودن جهاد اکبر...»

--------------

تا آن روز زندگی طلبگی خیلی ها را دیده بودم...

به نظرم شیرین بود..

ولی آن روز از پوسته زندگی هایی که دیده بودم قرار بود فراتر بروم.

یک گام نزدیکتر به حقایق...به دیده ها...قرار بود لمسشان کنم از نزدیک واقعیت ها را...

میگفتند و من میشنیدم...

گاهی با تکان سر گفته ها را تایید میکردم..

گاهی از من اقرار گرفته میشد...

میخواستند مطمئن شوند که هستم.....تاااااا آخر آخر...

-------------------

جلسه تمام شد...آنها رفتند...

بعد افطار خانوادگی مشرف شدیم حرم.

شب لیلة الرغائب بود.

هروقت در چنین شرایط مشابهی قرار میگرفتم و قرار بود که فکر گنم برای آینده ام..

متکا میگذاشتم گوشه اتاق پتو را هم میکشیدم روی سرم و مشغول فکر کردن میشدم...اما نمیدانم چرا

فقط ده دقیقه تاب می آورد فکر کردنم و بعد خوابم میبرد.

آن شب بابا با خنده میگفت ما که هیچ وقت ندیدیم شما مشغول فکر کردن برای آینده ات باشی..

خوابت دیر نشه بابا!

خوابم نمی آمد ولی...

واقعا دوست داشتم فکر کنم..

حرم مکان خوبی بود...

به امام رضا نیاز داشتم.دوست داشتم شنیده هایم را برای امام تعریف کنم.

صحن آزادی خداحافظی کردم از خانواده..قرارمان دو ساعت بعد همانجا...

علامه طهرانی هم باید در جریان امور قرار میگرفتند...

همیشه ته دلم علامه را واسطه میکردم برای این خواسته..

-----------------------------------

یک زندگی آرمانی در کنار یک طلبه آرمانگرا...

طلبه ای که مثل او کم دیده بودم..

تفکراتش و عقایدش متفاوت از دیگران بود.

سختگیر بود..

سطح توقعاتش از من به عنوان یک شریک زندگی خیلی زیاد بود.

از هر ده تا جمله اش چهارتایش از زندگی حضرت زهرا و امیرالمومنین بود..

این جملات را خدمت امام رضا عرض کردم..

دلم اما هنوز آرام نشده بود...

همیشه هر حاجت مهمی داشتم خدا به آسانی آن را به من عطا نمیکرد...

خوب پوستم را میکند بعد...

بعد که همه چیز را میگذاشت در دستم دوست داشتم بزنم زیرش...بگویم قربانت بشوم پس آرامشم کو؟!

انگار که داشتند در دلم رخت میشستند...

همان شب بود که از او شنیدم:

من دلم یار میخواهد...

که تمام قد کنارم بایستد..شانه به شانه هم مسیرم باشد...

یک یارمحکم

یارطلبگی های من...

یار شیخ عبدالزهرا....

ان شاءالله ادامه دارد...

۴۷ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۰۳:۳۵
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم

از حیاط صدای همهمه و سروصدا میاد..

به گمانم کندوی زنبورهای وحشی داخل توالت با همکاری جوانان روستا از سقف جدا شد...

قیافه ها شبیه چوچانگ نشه صلوااااات...

* پ ن: من راضی به این کار نبودم ولی قبول کنید ترسناک بود...همین چند روز پیش هلنا شبیه عروسک چینی شده بود!

:-) 



۲۲ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۴:۱۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم

دو سه روز پیش بود..

ساعت حدود سه ظهر..

یکی در را با غیظ میکوبید...

آقایی در را باز کردند..

از گوشه پنجره میدیدم دخترک چادر به سر زیر آفتاب ایستاده.. دارد تند تند آیة الکرسی میخواند برای آقا.

خجالتی هم بود.

رفتم توی حیاط...سلام کردم..آمد جلو..دست دادم و صورتش را بوسیدم..

خجالتش ریخت..

اسمش ریحانه بود..چند تا غلط داشت توی خواندن.

جایزه اش را گرفت و رفت تا غلطهایش را اصلاح کند و باز بیاید دوباره بخواند و کتاب۶+۱ را جواب دهد

تا جایزه ویژه را بگیرد.کتاب درباره ولایت امیرالمومنین علیه السلام هست..

موقع رفتن گفتم به مامانت سلام برسان..

گفت باشه دستت درد نکنه..

D:

شب مرا توی مسجد دید آمد جلو روبوسی کردیم باهم..

فردا ظهر هم توی مسجد به همین منوال...

هر وعده نماز یک حالی از هم میپرسیم خلاصه :-) 

ظهر هم آقا را بیرون دیده گفته به خانمت سلام برسان.

D:

قبل افطار ریحانه در زد.

رفتم دم در.

یک نایلون داد و رفت...

دو نا رانی خنک و چندتا شکلات....

۲۵ نظر ۱۷ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۷
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم خواهر گلی های عزیزم

طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق ان شاءالله.

به لطف بعضیها (هی میخوام غیبت نکنم )چند وقتی خبری از هیچ کس نداشتیم

حالا هم که درست شده ما براش ناز میکنیم و رسما اعلام میکنیم که هیهات منا الذله...

:))

چی بود اونجا؟!

اینجا تخصصی تره

شکلک نداره و حرفه ای تره

تازه باکلاس تر هم هست

:))

ان شاءالله به مدد خداوند زین پس اینجا مینویسم.

۲۳ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۹
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

-همه نامحرم ها نامحرمند...نامحرم و نامحرمتر نداریم..


-نامحرم توی خیابان با نامحرم لب دریا با نامحرم توی خانه فرقی ندارد...


-حجاب تعریف شده برای من فقط چادر مشکی است..


اینها جملاتی بود که هربار برای هر مهمانی ای باید برای دیگران توضیح میدادم! تا توجیه شوند!


مثل آن روز که هیچ کس باز توجیه نشد و من هم کار خودم را کردم.


همینطور که لیوانها را توی سینی مرتب میکردم با خودم میگفتم:اصلا مگر من باید همه آدمها را توجیه کنم؟!


من کاری را میکنم که فکر میکنم درستتر است که به راه اصلی نزدیکتر است.


همینجور مشغول حرف زدن با خودم بودم..صداهایی از پذیرایی می آمد..


فریده سادات با صدای خفه ای کنار گوشم داد زد: چی کار میکنی؟چرا چای یکرنگ میریزی؟برو کنار که هنوز


وقت عروس شدنت نیست!


هنوز وقت عروس شدنم نیست؟!!!


راست میگفت..یادم آمد همین چندوقت پیش با سبزی یخ زده کوکو پختم برای دایی ها..وقتی که آقابزرگ و ننه


سوریه بودند.چقدر با چاقو زدم روی سبزیهای یخ زده..حتی دست به رنده هم بردم!!!


طفلی ها خوردند و جیک نزدند!


یا آن موقع که برای پلو عدس,عدس و برنج را باهم ریختم توی قابلمه تا هردو همزمان پخته شوند!!


سینی چای خوشرنگ را داد به دستم و مرا ازشر افکار خنده دار رها کرد.


-برو دیگه.


-اول تو برو..با استرس گفتم..


پشت سرش وارد پذیرایی شدم..آهسته سلام کردم..


تمام قد ایستادند..با ادب و تواضعی عجیب..


مثل وقتی که مادرم میوه تعارف کرد و گفتند: خانه سادات است..تبرُکَن و تَیَمُنَن میخورم..چشم..


---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


سینی شربت به دست وارد اتاق شدم..


در اتاق را نیمه باز گذاشتم.


روی دو زانو نشسته بودند..


چشم در چشم شهدای روی دیوار سیر میکردند...


شهید کاوه با لبخند نگاهم میکرد..


با نام خدا شروع شد..


و روضه حضرت زهرا..


و اشکهایی که دست ما نبود جاری شدنشان...


ان شاءالله ادامه دارد...

۷ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۰۷
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون


ولادت حضرت زهرا بود.


میخواستیم مکتب را تزئین کنیم.رفتم توی دفتر..یک بغل پوستر و شرشره های رنگی رنگی بود..


یکی یکی ورقشان میزدم..روی همه شان با خطی خوش نوشته بود : یا فاطمه الزهرا


با ذوق داد زدم: فهیـــــــــمه حمیــــــــــده بیاین ببینین چه همه یا فاطمه...


که از خواب پریدم.


خوابم را برای حمیده تعریف کردم..خیر بوده حتما...این نظر حمیده بود.


عصر توی مسیر تالار بودیم.عروسی فاضله سادات بود.درست یک ماه بعد از عروسی فریده سادات..


همراه بابا زنگ خورد.همکارش پشت خط بود..


بابا میگفت: عه عجب..من بی خبرم جناب..


تلفن که قطع شد بابا با تعجب پرسید: خواستگار جدید آمده که من بی خبرم؟!


ما با تعجب: نــــــــــــــــــه..


گویا ظهر یک آقای طلبه معمم رفته بودند محل کار بابا برای تحقیقات!


مامان گفت: عه آره! امروز صبح خانمی تماس گرفتند قرار فردا شب گذاشتم..از شغل شما هم پرسیدند


اتفاقا..


+ مامان هم نامردی نکرده و در عین سادگی اداره و منطقه و اتاق و همه را گذاشته بود کف دست خانمه!


خیلی عجیب اینکه نه ما را دیده بودند نه هیچی ,تحقیق رفته بودند چه کار متحیرم؟!


اصلا شاید ما نپسندیدیمشان یعنی چی خب؟!


عروسی فاضله سادات کوفتم شد.زنعمو که زنگ زد شخصا دعوتم کند گفت که تالارشان مذهبی است و بدون


آهنگ و...


صدای خواننده ها را برداشته بودند آهنگ خالی اش را پخش مینمودند.


+چه میشد اگر مسلمانی هایمان تعبدی میبود نه سلیقه ای..


روزبه ایرانی رسید خدمت پیامبر آخرالزمان...به خواست پیامبر شد سلمان محمدی...السلمانُ منّا اهل البیت...


بی هیچ چون و چرایی..سمعا و طاعتایی حقیقی..


ان شاءالله ادامه دارد..


 


* چند تا پست ثبت موقتی دارم درباره نوروز مذاکرات لوزان و...


* هنوز شهر ما بوی شهدا میدهد..شهدای مدافع حرم حضرت زینب..با شعار کلنا عباسک یا زینب شور میگیرم.


* چقدر اسم شیعیان یمن کم به گوشمان خورده بود!!!!


* چه دین لطیفی که یک شب از ماه پربرکت رجبش را به آرزوهای من و شما اختصاص داده..

۲ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۵۶
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)