61-او روضه خواند و من..
بسم الله مهربون
-همه نامحرم ها نامحرمند...نامحرم و نامحرمتر نداریم..
-نامحرم توی خیابان با نامحرم لب دریا با نامحرم توی خانه فرقی ندارد...
-حجاب تعریف شده برای من فقط چادر مشکی است..
اینها جملاتی بود که هربار برای هر مهمانی ای باید برای دیگران توضیح میدادم! تا توجیه شوند!
مثل آن روز که هیچ کس باز توجیه نشد و من هم کار خودم را کردم.
همینطور که لیوانها را توی سینی مرتب میکردم با خودم میگفتم:اصلا مگر من باید همه آدمها را توجیه کنم؟!
من کاری را میکنم که فکر میکنم درستتر است که به راه اصلی نزدیکتر است.
همینجور مشغول حرف زدن با خودم بودم..صداهایی از پذیرایی می آمد..
فریده سادات با صدای خفه ای کنار گوشم داد زد: چی کار میکنی؟چرا چای یکرنگ میریزی؟برو کنار که هنوز
وقت عروس شدنت نیست!
هنوز وقت عروس شدنم نیست؟!!!
راست میگفت..یادم آمد همین چندوقت پیش با سبزی یخ زده کوکو پختم برای دایی ها..وقتی که آقابزرگ و ننه
سوریه بودند.چقدر با چاقو زدم روی سبزیهای یخ زده..حتی دست به رنده هم بردم!!!
طفلی ها خوردند و جیک نزدند!
یا آن موقع که برای پلو عدس,عدس و برنج را باهم ریختم توی قابلمه تا هردو همزمان پخته شوند!!
سینی چای خوشرنگ را داد به دستم و مرا ازشر افکار خنده دار رها کرد.
-برو دیگه.
-اول تو برو..با استرس گفتم..
پشت سرش وارد پذیرایی شدم..آهسته سلام کردم..
تمام قد ایستادند..با ادب و تواضعی عجیب..
مثل وقتی که مادرم میوه تعارف کرد و گفتند: خانه سادات است..تبرُکَن و تَیَمُنَن میخورم..چشم..
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
سینی شربت به دست وارد اتاق شدم..
در اتاق را نیمه باز گذاشتم.
روی دو زانو نشسته بودند..
چشم در چشم شهدای روی دیوار سیر میکردند...
شهید کاوه با لبخند نگاهم میکرد..
با نام خدا شروع شد..
و روضه حضرت زهرا..
و اشکهایی که دست ما نبود جاری شدنشان...
ان شاءالله ادامه دارد...