بسم الله الرحمن الرحیم
۱)هرسال این موقع ها زنگ میزند،طلبه مبلغ میخواهد برای راهیان نور دانش آموزی.
هرسال برایش شرط میگذارم : فقط با آقامون میام..
هرسال قبول نمیکند!
امسال دوباره زنگ زد..فاطمه ی دیگر..گفت : امسال به مراد دلت میرسی..
۲۱ بهمن..ساعت۸ شب..راه آهن مشهد..مقصد اهواز...
۲) بیست و دو بهمن است..داخل قطاریم..دخترها واگن ها را تزئین کرده اند..با سربند و چفیه و پلاک..
ساعت ۹ صبح راهپیمایی در واگن ها آغاز شد..
آنقدر پر اشتیاق و پر جنب و جوش در واگن ها میچرخیدند که نشد عکس بی حضورشان گرفته شود..
۳) صبح جمعه است..پادگان ثامن الائمه حمیدیه منتظر یاران نوجوان خراسانی خویش است...
۴) سایت دو..سوله شهید عاصمی..یاد خادم الشهدای۹۰ دیوانه ام میکند..
۴) چقدر با زهرا در این جا پاس شب میدادیم..از شهدا میگفتیم..گریه می کردیم..می خندیدیم..سیب
شهدایی پیدا میکردیم..سوله جارو میزدیم..با مژه هامان دستشویی می شستیم
:)
۵) دهلاویه..فیلم لحظه شهادت دکتر چمران..این دو دختر امیدوارم کردند...
۶) اولین بار اینجا قد کشیدم..
۷) آمدیم تا به شهدا نشانش دهم...
فکر نمیکردم این شکلی از ما استقبال کنند...
نماز جماعت..به امامت -او- ... سه راهی شهادت...
۸) باد عجیب می وزید..شانزده ساله ها میهمان شهدا بودند...
۹) یک نفر اینجا به جنون رسید..
۱۰) شهید زنده از لحظه شهادتش می گفت...از محل شهادتش..روی این نقشه..
نقش این پرچم...
۱۱) نهار زیر سایه شهدا..با طعم آرامش..امنیت..
۱۲) شنی تانک..قرآنی در جیب..هویزه
۱۳) عکسش خجالتم میدهد..بیشتر آن جملات آخرش...
۱۴) شب بود..تاریک بود..رزم شب بود..
مردی بالای پله ها نشسته بود..ریش های بلند و سفید..عینکی بر چشم..
فریاد زدم: حضرت آقا..
صدایم در حمله موشکی رزم شب گم شد..انسیه شنید اما..
فریاد زد: حضرت آقا..
چند پله ای دویدیم طرفش..
در تاریکی و در تنهایی نشسته بود،لباس بسیجی بر تن داشت..
خیلی شبیه آقا بود..جانبازی که یک پا در راه خدا بخشیده بود.
۱۵) شهدای عشایر...گمبوعه..
۱۶) اینجا..ورودی کربلا..
۱۷) نگاهی به کفشهای دوستانش انداخت...ادب کرد..یاد من انداخت..
فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس الطوی
۱۸) اینجا هم باد عجیبی می وزید..خبری در راه بود..
۱۹) بچه ها انتخاب خودشان را کرده بودند..
۲۰) نگین فیروزه ای سرزمین شهادت..چشمهای بسیاری منتظر بودند..
۲۱) اولین کربلا..از اینجا پیامک داده بودند: تو را از شهدای اینجا خواسته بودم..
۲۲) اروند رفتنمان پرید
بچه ها ناراحت بودند..بعضی ها از فراق اروند..بعضی ها از ندیدن بازار اروند..
اما...
خبری در راه بود..
روزی شانزده ساله ها بود...
نهر خین..عملیات کربلای چهار..شهدای غواص..
راوی ها گریه می کردند..
از بعد جنگ اینجا را ندیده بود..راوی ما..
سر بهترین دوستش شمع محفل پایکوبی عراقی ها شده بود اینجا..
دور پیکر بی سرش می رقصیدند..
نهر خین..
۲۳) باید بر میگشتیم پادگان..
بین راه خبری رسید..
راوی آنقدر گریه کرد که از حال رفت..
شانزده ساله ها آرام نمی شدند..
معراج شهدا..
+ همیشه از اینجا به من زنگ میزند..
گمنام آشنا..
قطار در حال حرکت است..از پشت شیشه میبینمش..خیلی زحمت کشید و آمد راه آهن.دوست خوب
من
* این سفر مرا برد به روزهای خوش شانزده سالگی ام..
قال رسول الله صل الله علیه و آله: ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات،الا فتعرضوا لها.
جلد۷۱ بحارالانوار