...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

بسم الله الرحمن الرحیم

آیه 189 سوره مبارکه بقره:

وَلَیْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوْاْ الْبُیُوتَ مِن ظُهُورِهَا وَلَکِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقَى وَأْتُواْ الْبُیُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا وَاتَّقُواْ اللّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُون.

حضرت رسول الله صل الله علیه و آله و سلم:

أَنَا مَدِینَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِیٌّ بَابُهَا فَمَنْ أَرَادَ الْعِلْمَ فَلْیَأْتِ الْبَابَ.


ربط این دو به هم با شما...


التماس دعای مِن العلی اِلی العلی...


۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۵۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

البته ناگفته نماند که آن سال توی آزمون حوزه علمیه رد شدم!!!

جای بسی تعجب داشت که نتوانسته بودم از پس سوالات آسان دین و زندگی و تاریخ و عربی و

ادبیات که عمومی بودند بر بیایم کما اینکه من برای کنکور تمام پایه ها را خوانده بودم ولی نمیدانم چه

سرّی بود که همزمان کنکور قبول شدم ولی حوزه نه!

و باز ناگفته نماند که چقدر هم خوشحال بودم از قبولی ام در دانشگاه و ناقبولی ام در حوزه!

من حوزه را به این دلیل شرکت کردم که اگر از دانشگاه و قبولی در آن باز ماندم حد اقل از درس

خواندن ولو شده در حوزه جا نمانم!

+ بنای گفتار بنده از ابتدا بر روی صداقت بوده و هست..

و باز ناگفته تر نماند که چقدر ذوق مرگ شدم از اینکه توانسته ام توقعات خانواده را مرتفع سازم و

اذهانی را برای بار دیگر معطوف خود سازم!

+ از انتخاب حجاب گرفته تا کندن عکس بازیگران و فوتبالیستها از دیوار اتاق و چسباندن عکس شهدا و

شرکت در راهپیمایی و راهیان نور و ..همه نقاط عطف زندگی این حقیر بود تا افکار خانواده ای را

فیزیوتراپی کند

و حالا باز این تشویقات خانواده ی گرام بود که مثل همیشه خود را در تعیین سرنوشت بوق سادات

مسئول دانسته و همانطور که او (یعنی بوق سادات) را از حجاب و آرمانهایش منع میکردند در جهت

هدایت او به سمت دانشگاه تشویقات مکررش نموده اند!

+ ادبیاتو دارین؟! :)

و حالا این رایزنی های من بود برای آینده ام...از یک طرف دل در گرو امام صادق داشتم و از یک طرف

هم میخواستم لقب دانشجوی چادری را یدک بکشم و افتخاری کسب کنم در این راه..

از همین طرف هم جملات خاله زهرا دائم توی گوشم بود که به بوق سادات مثل چشممان اطمینان

داریم و میدانیم که توی دانشگاه همین شکلی خواهد ماند...

+ و من چه میکردم در برابر این همه اشتیاقی که فامیل در برابر دانشگاه ابراز مینمودند!!!

همه مدارکم را آماده کرده صبح علی الطلوع یکی از روزهای هفته شال و کلاه کردیم برای رفتن به

سمت دانشگاه جدیدی که در یکی از شهرهای استان قرار داشت!!!

+اگر مشهد قبول میشدم حکما شادیهایشان را جور دیگری ابراز میکردند این قوم!!!

هنوز آفتاب نزده بود که مادر فلاسک به دست نشست توی ماشین و فرمان رفتن را صادر کرد..

دو سه ساعتی راه بود..شهرش هم خوش آب و هوا..

نرسیده به شهر توقف کردیم برای صرف صبحانه ..تخم مرغ آب پز و کره پنیری که مادر جان از خانه

آورده بودند!

هرچه به شهر نزدیکتر میشدیم این استرس بیشتر در حلقمان هویدا میشد!

بابا گفتند اول برویم و در شهرشان یک دوری بزنیم و ببینیم که چطور شهری هست عایا؟!

شهر نسبتا کوچک و خوش آب و هوایی بود..اصالت قدیمش را حفظ کرده بود..

و ما منحرف شدیم به سمت دانشگاه شهر..که در یکی از خیابانهای شهر قرار داشت.

دانشگاهی تازه ساخت و تمیز و شیک..که در نگاه اول پسندیدیمش!!!

داخل ساختمان که شدیم نمایشگاهی برپا کرده بودند به مناسبت هفته دفاع مقدس..و عکس شهدا

و نوای جبهه و ...که من عاشقش بودم..

اصلا همین کار دانشگاهه بیشتر مجذوبم کرد..با خودم فکر میکردم خیلی خوش فکر و شهدایی

هستند.

چی از این بهتر..اصلا خودم هم می آیم توی همین گروههای فرهنگی و از همین کارها میکنم..

داخل برد دانشگاه هم لیست واحدها و کتابها و اساتید را زده بود..من هم که جو گیر تند تند

یادداشت میکردم.

مامان به اتفاق سید حسین دانشگاه را متر میکردند..به گمانم در فکر خریدش بودند.

بابا اما پا به پای من دنبال انتخاب واحد بود.

وارد اتاق آموزش شدیم برای ثبت نام..

سلام کردیم و رفتیم جلو..

مدارکم را گذاشتم روی میز مسئول و...

ان شاءالله ادامه دارد..


بزرگ: آشناست؟!

سیا: از وقتی فهمیدم بین مردُمه به همه سلام میکنم...

جناب محمدبن عثمان عمری ( رحمه الله علیه) که آخرین نایب امام مهدی «عج» بود ، می گوید : «

به خدا سوگند یاد می کنم که صاحب این امر هر سال به موسم حج حاضر میشود و خلایق را میبیند و می شناسد و ایشان (مردم )هم او را می بیند ولی نمی شناسند.

 اکمال الدین،ج2ص440


۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۰۶
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

مینشستیم دور هم و از آینده مان سخن میگفتیم..

فاطمه ی دیگر پزشکی دوست داشت! انقدر بدم می آمد همش کتاب تست دستش بود!

خوب شد پشتیبانهای آزمون بوقمان یکی نبود وگرنه همیشه او را به رخم میکشید :)

نجمه هم دوست داشت برود دانشگاه و خیلی برایش مهم نبود چه رشته ای بخواند.

الناز اما مثل فاطمه ی دیگر پزشکی میخواست..

مائده میگفت دوست دارد زبانش را ادامه بدهد..من اما دوست داشتم فقط کنکور بدهم تا دانشگاه

امام صادق قبول شوم!

فاطمه سادات اما تنها کسی بود که اصلا دوست نداشت کنکور بدهد و دانشگاه برود!!!

گفته بودم قبلا که میگفت جو دانشگاه را نمی پسندند! و دلش میخواهد برود حوزه.

سال اولی که کنکور دادیم را هم گفته بودم که من و فاطمه ی دیگر با رتیه های بــــوقی یک مملکت را

سرافراز نمودیم!

آن سال اما من و فاطمه ی دیگر به کوب درس میخواندیم برای کنکور و نجمه ازدواج کرد و رفت همدان

مائده کلاس زبانش را میرفت و الناز دانشگاه گناباد قبولشد رشته مامایی..فاطمه سادات هم رفت

حوزه.

البته نه حوزه ی رسمی..بلکه حوزه ی آزاد.

با اینکه تا حدودی از هم پراکنده شده بودیم اما باز هم قرارهای حرممان سر جایش بود.مسئول

هماهنگی هم فاطمه ی دیگر بود.. اولین صاحب تلفن همراه درجمعمان که برای هماهنگی به شماره

بابای من و مامان فاطمه سادات پیامک میداد.

خلاصه اینکه آن سال همزمان با دریافت دفترچه آزمون حوزه بر اساس تبلیغات فاطمه سادات دفترچه

آزمون حوزه علمیه خراسان را هم دریافت نموده و ثبت نام کردیم!

البته خیلی راغب به این کار نبودم چون علاقه چندانی نداشتم.دلم میخواست با فاطمه ی دیگر برویم

دانشگاه و آنجا را آباد کنیم!

البته که آن سال هم از راهیان نورم نزدم و گفتم من هرطورکه شده باید راهیان را بروم.و برای چهارمین

بار مشرف شدم به آن سرزمین مقدس.

خیلی هم خجسته بودیم چرا که همان سال بود که سه تایی رفتیم اعتکاف! و یک هفته بعدش هم

کنکووووور!

وقتی نتایج کنکور آمد اصلا باورم نمیشد که رشته ی زیست شناسی قبول شده ام!

چون اصلا تخصصی هایم را خوب نزده بودم و من اصلا دانشگاه امام صادق را میخواستم! فاطمه ی

دیگر آن سال هم از انتخاب رشته ی مورد علاقه اش باز ماند اما من با حمایت خانواده و تشویقات مکرر

دخترعموها و دایی ها و خاله ها عازم ثبت نام دانشگاه شدم...

ان شاءالله ادامه دارد..

93-2-7



۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۱۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

بحث نوروز را دیگر تمام میکنم. به نظرم نکته ی قابل ذکر دیگری ندارد الا سیزده بدر کذایی!

روز جشن هلوکاست ایرانی اش به کنار...روز جشن یهود به کنار...از همان سیزده اش باید فهمید بوی

کار خرابی می دهد این کار و ادعای نحسی اش..همین بس باشد که مولانا امیرالمومنین علی علیه

السلام در روز با برکت سیزدهم رجب در خانه ی خدا به دنیا آمدند..امامی که میلادش در خانه خدا

بود و شهادتش هم در خانه خدا رخ داد.

-----------------------------------------------------------------

من همیشه تقلب کردن را دوست میداشتم D:

البته بر میگردد به دوران جاهلیتم ها! اما فاطمه سادات میگفت تقلب کردن گناه دارد.

اما توی کت من نمیرفت..استدلالم هم این بود که بابا جان من راضی آن کسی که نگاه میکند هم

راضی یا آن کسی که میگذارد نگاه کنم راضی من هم راضی این وسط گناهش کجا بود؟!

فاطمه سادات اما قبول نمیکرد.

یک بار اما آمد و گفت اگر نیتتان از این درس خواندن ها رفتن به دانشگاه است و می خواهید با این

درسها به جایی برسید و کار کنید و پول در آورید پس تقلب کردن حرام است اما نه اگر میخواهید مثل

من فقط یک دیپلم بگیرید و دانشگاه هم نروید پس اشکالی ندارد.

این بود که جواز تقلب کردن برایمان صادر شد!

ما این موضوع را خودمان بسطش دادیم که درسهای عمومی تقلب کردنش اشکال ندارد اما درسهای

اختصاصی اشکال دارد چون منِ رشته یِ تجربی ای میخواهم از زیست و شیمی استفاده کنم پس

این مورد دارد.

و یک مدل دیگر هم استدلال کردیم که اگر رشته های پزشکی و غیره را می خواهیم توی زیست و

شیمی و فیزیک و ریاضی تقلب نکنیم و اگر رشته های عمومی را می خواهیم تقلب در این چهار درس

حلال است!

+ هنوز سنمان قد نمی داد خیلی..به دل نگیرید!

در مجموع تقلب با طی مراحلی و شروطی حلال شد.

متقلبین کلاس من بودم و فاطمه سادات در بعضی درسها..مائده و نجمه و اینتر نشنال در همه

دروس!

فاطمه ی دیگر عین این پاستوریزه  ها در هیچ درسی!

+ هدف از خلقت این بشر چه بود من سر در نیاوردم.

توی پیش دانشگاهی خیلی درس شیمی را دوست میداشتم و ایضا دبیر شیمی را...البته این حس

دو طرفه بود چون خود دبیرمان هم بارها گفته بودند که بالاخره....بله دیگه :)

ناگفته نماند که در پیش دانشگاهی شخصیت مذهبی ام تا حدودی شکل گرفته بود.

پیش دانشگاهی هم کمی آرامتر شده بودم و به اصطلاح مذهبی تر..از سر خوردن توی کلاس خبری

نبود..

دیگر انار نمی بردم مدرسه و کل زنگ تفریحها آن را نمی چلاندم به عشق شوت کردنش در سطل

زباله..

حالا اگر سحر پوستِ رویِ نیِ شیرش را در می آورد و همزمان که نی را توی شیر فرو میکرد پوستش

را خیلی طبیعی می انداخت توی کلاس یا راهرو یا حیاط مدرسه این من بودم که خم میشدم و آن یک

تکه پلاستیک کوچک را برمیداشتم تا مبادا حق الناس نشود و خادم مدرسه به خاطر یک پوست

کوچک خم نشود!!!!!

خلاصه اینکه سر زنگ شیمی بودیم و مشغول امتحان که....

.

.

.

.

.

تقلب کردیم باز :(

حالا چه فرقی می کند که کی رساند و کی دریافت کرد!

خیلی هم تر و تمیز این کار را کردیم تا دبیرمان نفهمد.

بعد از جمع آوری برگه های امتحان دبیرمان همانجا تصحیح کردند برگه ها را و گذاشتند روی میز و

گفتند کسانی که توی برگه شان علامت هست بدانند که من فهمیدم!

من و سحر پوزخند می زدیم و به پور اکبر و مصدق نگاه میکردیم که خیلی تابلو از روی دست هم نگاه

میکردند و گاهی سری هم به کتاب میزدند.

وقتی هجوم بردم طرف برگه ها و برگه ام را از دست سحر قاپیدم دیدم که بله..

سه تا علامت سوال بزرگ کنار نمره کاملم نمایان بود..هر دو عذاب وجدان داشت خفه مان میکرد!

دویدیم طرف اتاق دبیران...خانم آئین پژوه را صدا کردیم..

آمدند بیرون..سرمان پایین بود و خیلی آهسته در حال عذرخواهی بودیم..

دست مرا توی دستانش گرفت و گفت: دختر گلم اگر از خودم میپرسیدید راهنمایی تان میکردم..اصلا

اگر نخوانده بودید از شما جلسه بعد امتحان میگرفتم ولی کم توقعی ام شد وقتی دیدم..

نگذاشتم حرفشان تمام شود: خانم آئین پژوه حق باشماست..ما اشتباه کردیم و..

لبخند مهربانش که یعنی بخشیدمان را هیچ گاه فراموش نمیکنم.

ان شاءالله هرجا که هستند سالم و تندرست باشند..

+الم یعلم بان الله یری؟

این بود انشای من..
ان شاءالله ادامه دارد..
93-2-2

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۰۷
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

اولین سالی که رفتیم خانه فاطمه سادات عید غدیر..خیلی مراسمشان به دلم نشست.

اصلا شما فکر کن نوروز بود! همه با لباسها و مانتوهای نو نشسته بودیم توی یک سالن بزرگ.

صاحب خانه که فاطمه ساداتشان اینها باشند آمدند و یک به یک روبوسی کردیم و آنها شروع کردند

به پذیرایی..

بهترین میوه ها و شیرینی ها و آجیل ها...

خب ما هیچوقت برای عید غدیر آجیل نمی دادیم..فقط برای نوروز بود که آجیل میخردیم با احتساب

پسته هایش البته..

+ بله دیگه ما از اون خونواده هاشیم :)

بعد خیلی هم خانه شان مهمان آمد..یعنی تا وقتی که ما آنجا بودیم کلی نفر آمدند.

به فاطمه سادات گفتم: مگر عید نوروز است که آجیل می آوری؟!

از همان نگاههای عاقل اندر سفیهی کرد و گفت: نوروز که عید نیست! ما اصلا برای نوروز شیرینی هم

نمیخریم چه برسد به آجیل!

+ این مطالب قبل از پروسه ی لباس نخریدن های من برای نوروز است ها..چون اول به نوروزی عید

غدیر پی بردم

بعد به لباس نخریدن برای نوروز!!

جزوه استاد اخلاق را که مطالعه میکنم فرموده اند: مجالسی که در آن ذکر خدا نباشد در روز قیامتی

حسرتی خواهد بود برای بندگان...

مثلا وقتی نوروز میرویم دید و بازدید و میگوییم عید شما مبارک خب واقعا این روز عید است که مبارک

باشد؟

کاری به دور هم نشستن ها محرم و نامحرمی ندارم اصلا!

اما در روز غدیر اگر بگوییم عید شما مبارک آیا این ذکر خدا نیست؟!

به مامانم میگفتم چرا برای نوروز اینهمه خرید میکنید میگفتند: بخاطر صله رحم!

خب مادر جان صله ی رحم که دور طول سال هست چرا برای سایر ایام اینهمه شیرینی و آجیل

نمیخرید!

اگر دقت کنید گیر همه روی همین صله رحم است که میگویند نوروز خیلی هم خوب است چون همه

همدیگر را میبینند و صله ارحام است.

من نمیگویم نوروز بد است منظورم این است که چرا اینهمه بها؟!

چرا فروش بهاره؟! با آنهمه تخفیف..چرا خرید لباس نو؟ خانه تکانی؟ اینهمه تعطیلات؟! از یک هفته

قبل اسفند...

من این چراها برایم مهم بود!

ما که مسلمانیم کجای دین گفته نوروز عید است؟

حال آنکه تنها روزی که در فقه اسلام بسیار مورد تاکید است و در آن روز سی و شش عمل را

مستحب دانسته اند روز عید غدیر است.این همه حکم برای یک روز نشان از عظمت این روز دارد..کما

اینکه اگر مستحباتی که برای مباهله و فطر و قربان و عرفه را روی هم ضمیمه کنیم به تعداد مستحبات

روز غدیر نمی رسد!

دیگر اینکه این روز تنها روزی هست که در روایات از اعمال عبادی گرفته تا سیاسی و طرح اقتصادی به

آن ذکرشده است. از امام صادق پرسیدند چرا این روز اینهمه مورد تاکید و پر فضیلت است؟ آقا

فرمودند:

اعظاما لیومک.. تا با این اعمال این روز را بزرگ بشماری..یعنی هم روز روز بزرگی است و هم با انجام

این اعمال این روز تحقق می یابد.

آن کدام روز است که در آن روز افطاری دادن مستحب است,برادر شدن مستحب است,بیزاری جستن

از دشمنان مستحب است,پوشیدن لباس پاکیزه و نو مستحب است,تبریک و تهنیت فراوان ذکر

شده,تبسم کردن به مومنین مستحب است,توسعه زندگی و تغییر آن مستحب است همچنان که امام

رضا علیه السلام فرمودند:

هو الیوم الذى یزید الله فى مال من عبدالله و وسع على عیاله و نفسه و اخوانه...  ؛ روز غدیر روزى

است که خداى متعال در مال کسى که خدا را عبادت کند و بر خانواده،  خویشتن و برادران ایمانى‏اش

توسعه دهد فزونى پدید مى‏آورد.

جشن گرفتن مستحب است,حمد و دعا و دید و بازدید مستحب است. و باز سخنی از آقا علی ابن

موسی علیه السلام:

من زار مؤمنا ادخل الله قبره سبعین نورا و وسع فى قبره،  و یزور قبره کل یوم سبعون الف ملک یبشرونه بالجنة؛

کسى که در روز غدیر به دیدار مؤمنى برود خداوند هفتاد نور بر قبر او وارد و قبرش را وسیع مى‏سازد؛

هر روز هفتاد هزار فرشته قبرش را زیارت کرده،  به او بشارت بهشت مى‏دهند .

زینت دادن سفارش شده است.امام رضاعلیه السلام فرمود: روز غدیر روز زینت است،  کسى که براى

روز غدیر زینت کند خداوند همه گناهان کوچک و بزرگش را آمرزیده،  فرشتگانى به سویش مى‏فرستد تا

حسنات او را بنویسند و تا عید غدیر سال بعد بر درجات او بیفزایند.اهمیت زینت در این روز چنان است

که امام رضا براى گروهى لباسهاى نو،  انگشتر و کفش فرستاد.

شادی کردن تاکید شده است. امام على علیه السلام فرمود: و اظهروا ... السرور فى ملاقاتکم؛در

برخوردها شادى را آشکار کنید.

و............. برای دانستن بیشتر به آداب عید غدیر مراجعه کنید.

بیایید کمی بدبینانه به این قضیه نگاه کنیم!!!

ان شاءالله ادامه دارد..

93-1-25
۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۰۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

سم الله مهربون

نوروز آن سال لباس نو نخریدم و با خودم عهد بستم که حتما عید غدیرش لباس میخرم!

عید غدیر آمد و بابا برای خرید لباس نو به من وعده نوروز را داد...لذا لباس پــــــــــــر!

+ الان که برای آقایی جانم تعریف میکنند میگویند دختر جان خب نوروز میخریدی عید غدیر میپوشیدی!

میدانید هنوز آنقدرها در توانم نبود مبارزه با نفس..من آدمی بودم که لباسهای نو ام را میگذاشتم بالای

سرم و میخوابیدم موقع نوروز! سخت است دیگر!

و در تمام آن چهار-پنج سال من هرگزِ خدا لباس نویی برای نوروز نخریدم! توی تابستان میخریدم!

دلم خیلی راضی تر از قبل بود..قبل وقتی میدیدم که فریده سادات, فاضله و فهامه..محدثه و الهه و

هانیه (سادات) و..

همه لباس نو میپوشند دلم برای خودم میسوخت..ولی کم کم و به مرور زمان توانستم خودم را راضی

کنم.

با خودم میگفتم ببین بوق سادات تو اگر فکر میکنی به اینکه الان شب سال تحویل است و تو لباس و

کفش نو نداری رهبر کشورت به این فکر میکنند در این شب 70 میلیون نفر لباس و کفش نو ندارند! و

بعد دلم آرامش میافت با این حرفها که بله خیلی ها هستند مثل من که الان دارند به این چیزها فکر

میکنند.

+منظور اینکه رهبر عزیزم به فکر و نگران همه اقشار ملت هستند..

خلاصه اینکه هیچ یک از اعضای خانواده هم فکر من نبود!

فاضله سادات میگفت: بوق سادات این مانتو همون مانتوی پارسالیت نیست؟!

من: واویلا ازین حافظه! چرا هست که چی مثلا؟!

فاضله سادات: خب کهنه شده دیگه بذارش کنار.

من: کی گفته که یه مانتو با یه سال پوشیدن کهنه میشه!!! اصلا هم کهنه نیست..بابام گفتن بیا

بریم برات بخرم ها ولی خودم قبول نکردم!!!

فاضله سادات: چرا؟! مگر دیوانه ای؟! البته از توی بوق این کارها بعید نیست..این از مدل چادر سر

کردنت این از ساق دست هات..اینم از مانتوت...

من: |:   |:   |:

+ و خدای با کرامت یک روزی این فاضله سادات عزیز را سر راه مردی قرار داد که پوستش را الان

میکند و دل من را خنک میکند :) .همسرش خیلی مذهبی است. همیشه ها میگفت اسم پسرم

شایان است..

حالا مهدیارش قریب به یک سال دارد..خدا حفظشان کند.

و این جنگ لباس نخریدن ها ادامه داشت تا جاییکه من رسیدم به طلبگی...

+ البته داستان متحول شدنم و طلبه شدنم و..هنوز ادامه دارد ها فعلا نوروز را پیگیری کنید.

وارد حوزه که شدم همچنان به نوروز -عید- میگفتم!!

خب سالها به این سبک زندگی کرده بودم. و من اصلا چه میدانستم معنای عید و این چیزها را!

وقتی میگفتم عید نوروز متوجه نگاهها هم میشدم!

باباجان یک دختر18-19 ساله را چه به این حرفها!

هر روز صبح برایمان یک استاد اخلاق می آمد و نیم ساعتی را صحبت میکرد..ماه آخر سال استاد

اخلاق فقط پیرامون بهار و روایاتش و نوروز سخن میگفت..

+هنوز جزوه هایش را دارم.

استاد اخلاق میگفت: زمستان بهارِ مومن است نه بهار بهارِ مومن!

چون شبهای طولانی زمستان زمان خوبی برای عبادت در شب است...و تاکیدات بسیار عبادت در

شب.

+ قم اللیل الا قلیلا...

استاد اخلاق میگفت: فصل بهار به دلیل آن جنبشی که در کون و مکان ایجاد میشود درست است که

فصل رویشها است..اگر اینجوری حساب کنیم پس میشود خانه تکانی ها را هم ربط بدهیم به اینکه

چون فصل سرما گذشته و این فصل بهار است که ایجاب میکند تکاندن خانه ها را..

پس عملا خانه تکانی ربطی به -عید نوروز- ندارد!!!

+البته به زعم ما..بماند که خیلی از مردم خانه تکانی شان را قبل ماه مبارک رمضان انجام میدهند که

فرشها برای عبادات پاک پاک باشند و خانه برای مهمانی های ماه مبارک تمیز تمیز.

البته فاطمه ساداتشان اینها برای عید غدیر خانه را میتکاندند.

+ الان که خودم خانه دار شده ام به این نتیجه رسیده ام که آدم اگر همیشه خانه اش را تمیز نگه

دارد دیگر نیازی به خانه تکانی ندارد!

این از خانه تکانی قبل نوروز..

ان شاء الله ادامه دارد..

93-1-7

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۴۹
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

از وقتی که دوران جاهلیتم سر آمد و به اصطلاح خودم پا به دوران جدیدی گذاشتم سعیم بر این بود

متفاوت باشم نسبت به قبل...نسبت به اطرافیانم..دوست داشتم همه ی کارهایم از روی برنامه

باشد..

برنامه ای که خدا برایم چیده است.

یادتان هست فاطمه سادات میگفت ما برای نوروز کارخاصی نمیکنیم و همه همّمان بر عید غدیر

است؟!

دلایلش هم برایم منطقی بود و البته سالها بعد که خودم به وادی طلبه ها وارد شدم و بعدترش که

همسر یک طلبه شدم این موضوع را به روشنی دریافتم که به دور از هیچ مغالطه ای کدام عید بر

دیگری فضیلت دارد.

+ دلایلم را عرض خواهم کرد انشاالله.

خب خانواده ما هم مثل سایر خانواده های ایرانی بهترین خریدهایشان را میگذاشتند برای نوروز.

و اولین سالی که عقاید من دستخوش تغییرات شده بود وقتی رفتیم برای خرید هنوز آنقدرها قدرت دفاع از عقایدم را نداشتم لذا پا به پای خانواده خرید میکردم...

+ ناگفته نماند که همیشه بهترین ها برای من بود...(منظور دارم ها..بعدتر میگویم)

و ما همیشه رسم داشتیم که سال تحویل را خانه باشیم و بعد از سال تحویل میرفتیم خانه آقا

بزرگها..

اول از همه خانه ی آقابزرگِ سیدباقر..همه عموها و فرزندانشان و عمه اشرف سادات و بچه های

بیشمارش هم آنجا بودند...عیدیِ مان را که از آقابزرگِ سید باقر میگرفتیم میزدیم به چاک..

برای رفتن به خانه ی آن یکی آقابزرگ..

+ یکبار که خیلی بچه بودم روز اول نوروز آقابزرگِ سیدباقر مرا در آغوش کشید و گفت: عیدت مبارک

دخترم..

و من هم آن جمله معروف را گفتم که: دُمبِ شما...

+ نمیگویم بعدش چه اتفاقی افتاد! :(   :(

و بعد هم که میرفتیم خانه ی آقابزرگِ سیدرضا و آنجا هم همه ی دایی ها و خاله ها جمع بودند.

اینجا را بیشتر دوست داشتم..به نظرم مهربانتر بودند..مخصوصا که دایی ها هم مثل ما پایه ی

خرابکاری بودند! خصوصا دایی سعید و محمد.

عیدی های این یکی آقا بزرگ را هم میزدیم به جیب ! همه مینشستیم تا آخر شب..

خصوصا که بابا هم با آقامحمدها-شوهرخاله ها- خیلی صمیمی بودند.

و طبق سنوات گذشته دایی سعید می آمد و خاطره تعریف میکرد. خاطرات وقتی که

شوهرخواهرهایش می آمدند خانه شان...جالب است که او آن موقع ها اصلا در عرصه ی خاکی

نبوده!

مثلا کنار بابا که مینشستم دایی سعید میگفت بوق سادات انقدر این باباتو دوست نداشته باش..

همین بابات وقتی میومد خونه ما یک اَرَده داشت میبستش به علمک گاز کسی نبردش!

فک میکرد تو محله ی ما دزد هست!

یا به متین (پسرخالم) میگفت بابات وقتی اومد خواستگاری خواهر ما شکل سربازای عراقی بود.

و لباسهای نویمان را نشان یکدیگر میدادیم!

ولی آن اولین سال روز اول نوروز به خلاف سالهای قبل که کلی ذوق و شوق لباس نو داشتم..لباسم

را نپوشیدم و زودی چادر انداختم سرم و روفتم توی ماشین نشستم تا مامان نفهمند!

دوست داشتم خودم را اذیت کنم! میدانستم که از این کارم پشیمان میشوم! چرا که من هم مثل

همه دختران هم سن و سال خودم دوستدار زیبایی و مد بودم..و از اینکه آن سال با همان مانتو و

کفش قدیمی میرفتم دلم یکجوری بود ولی خب به نظرم شروع خوبی هم بود!

خاله ها به مامانم میگفتند چرا برای بوق سادات لباس نخریدی؟

+ :(

و نوروز سال بعدش رسما به مامانم گفتم که من لباس نو نمیخواهم!

مامان هم که ناراحت شده بودند گفتند: اگر فکر میکنی الان لباس نخری تا ما برای عید غدیر برات

لباس بخریم بهت بگم که اشتباه فکر میکنی...

دختر جان عید غدیر یک روزه اون روز هم برات یک بلوز قشنگ میخرم تنت کنی..توی اون 1روز که

کسی مانتوی نو و کفش نو نمیپوشه!

و حرف من همان بود..آن سال هم با همان مانتوی قدیمی و کفش قدیمی ...

و حرف مامان هم همان بود...عید غدیر به هیچی!

ان شاءالله ادامه دارد..

93-1-2



۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۳۷
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

مدرسه ی پسرانه خیلی جالب بود..سرویس بهداشتی شان پر بود از عکسهای آموزش وضو به سبک

خودشان!

در و دیوار راهروها هم که الی ماشاالله پوسترهای قال فلان رضی الله عنه من رسول الله..

مردم شهر مریوان هم مانند سنندج بسیار پایبند به اصول و سنتهای خودشان بودند.

یعنی لباس محلی آن منطقه خیلی به چشم می آمد.همه شبیه مامه رحیم بودند.

داخل شهر که خودش به اصطلاح یک منطقه عملیاتی محسوب میشدو راوی شرح ماوقع میکرد..

اما فردایش ما رفتیم به دریاچه ی زریوار که خارج از شهر بود دریاچه ای که میان کوهها محصور بود و

ساحلش مزار چندین شهید گمنام..

و متاسفانه اسم رشته کوههای عملیاتی اش یادم نمانده!

+ امام علی علیه السلام: علم را با نوشتن دربند کنید...

اما یادم هست که پاسگاه عراقی ها و سربازانشان را از نزدیک دیدیم..

و اتوبوس دانشجوهای رشته ی علوم پزشکی که همراه ما بودند نیز بعد از ورود به شهر و توقف

اتوبوسها مشغول خرید شلوار کردی شدند...........

و ختم سفر در استان کردستان عزیز..

+ نمیدانم با خواندن این یکی دو پست اخیر متوجه غریبی غرب شده اید یا نه؟!

راهیان نوری که چون خاکریز ندارد و بیابانی است شده محلی برای تفریح..کما اینکه اروند دارد به چنین

وضعی دچار میشود متاسفانه..برای همین است که میگویم تاجنوب نرفته اید غرب نروید..چون راهیان

نورش هم مانند مردمش و شهدایش بسیار مهجور مانده!

جای کار زیادی دارد اما بقدری کم کاری ها مشهود است که برای پرکردن وقت زائرین آنها را میبرند

موزه!

راوی ها (سوای راویان بومی) تسلط کافی روی منطقه ندارند! و فقط هم وحشی گریهای حزبهای

ضدانقلابی میگویند گویی غربت غرب را بهتر میتوان جلوه داد با این سخنها!

مثلا کاوه ها و بابانظرها و همت ها و چمرانها اگر الان بودند و راهیان نور کردستانی دست میداد و آنها

میشدند راوی ما چطور برایمان روایت میکردند قصه ی غریبی های شهری را که هنوز تازه پاگرفته بود

نفسهای انقلابی اش هنوز تازه رها گشته بود از چنگال رژیم منحوس و حالا داشت ریشه میدوانید

ادعای خودمختاریها...

و حکم امام که غائله ها باید ختم شود...و همه ی مردم شهر دست یاریشان در دست رزمنده ها

جای گرفت و این شد که با توکل بر خدا و تکیه بر رهبری عظیم القدر و پرهیبت غائله ها ختم شد...

ختم به خیر و شهادت برای بعضی ها..برای محمودهای کاوه..حسن های آغاسی زاده...اسماعیل

های میرزازاده...و...

+ مادرش سالها پیش به رحمت خدا رفت اما پدرش پیرمردی شده است حالا...پدرِ اسماعیل..

+ جالب است اگر برایتان بگویم بعد از خروج از مناطق جنگی غرب و حرکت به سمت مشهد یک سری

هم به شمال زدیم! انصافا سنگ تمام گذاشتند با ویلاهای گهرباران ساری..

+ من آن موقع گرچه سنم کم بود اما فطرتا بعضی کارها را نمیپسندیدم!

این درست که دوران جاهلیت عظیمی داشتم ولی خب نمیدانم چرا کارهایی به مذاقم خوش نمی

آمد..

مثلا دوست نداشتم همزمان با کل گروه توی اتوبوس شعر بخوانم ولو شده شعر انقلابی...

دوست نداشتم وقتی نشسته ام لب دریا و دارم به دیروز و روز قبلش و روز قبلترش فکر میکنم و برای

خودم هجی میکنم قصه غرب را..دوستان و مسئولان کاروان بیایند و بروند قایق کرایه کنند و همه را

هم مهمان کنند.

دوست ندارم خوشی راهیان نورم را با بعضی خوشی های دیگر قاطی کنم!

+ چون برایم مقدس بود این سفر و سفرهای قبلش...

+ سنم کم بود ها ولی با این وجود وقتهای بیکاری میرفتم مینشستم سر ساکم و هدیه هایی را که

از آقای راوی گرفته بودم را یک به یک نگاه میکردم!

پک کامل مستند دفاع مقدس (همیشه ها دوست داشتم یک روز بخرمش)

مجموعه ی حسین عقل سرخ استاد رحیم پور

مجموعه کوله بار با سخنرانی راویان ارجمندی همچون آقای ماندگاری

5000تومان پولی را که آقای راوی از مادر یک شهید گمنام عیدی گرفته بود..این 5000تومان را به

فواصل مختلف دریافت نمودم! چون خوب گوش میکردم و هروقت هم که آقای راوی سوال میکرد فقط

من بودم که جواب میدادم!

لذا آن آخر کاری ها گوش مالی ام دادند که هروقت راوی سوال کرد ساکت باشم تا بقیه هم جایزه ای بگیرند..

و یک کتاب و یک مجموعه عکس از نامهی ائمه که خیلی زیباست هم الان لابلای کتابهایم هست را

شب میلاد امام زمان جایزه گرفتم..این جشن با همکاری اتوبوس ماو بچه های علوم پزشکی برگزار

شد...آنجا هم سوالی پرسیدند که باز ما پریدیم وسط!

+ کدام امام است که هم خودش امام است هم پدرش امام است و هم پسرش امام است و هم

مادرش دختر امام؟!

+ آخرین جایزه ام هم یک بیل و سطل پلاستیکی بود چون کوچکترین فرد اتوبوس بودم برای خنده اش

تقدیمم شد!

ان شاء الله ادامه دارد..

92-12-19

۰ نظر ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۲۳
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

یادم نیست دقیقا توی باشگاه افسران دقیقا مزار چند شهید بود!

اما این را خوب یادم هست که با روایتگری مامه رحیم و آقای راوی توی باشگاه افسران جلسه به هم

پیچید...

یکی از شهدای گمنام 19 سالش بود و آن موقع یک سال از من بزرگتر بود...

به آن شهید قول دادم اگر 16 سال از عمرم را به هیچی و پوچی گذراندم قول میدهم مابقی عمرم را

درست زندگی کنم..البته از شهید قول هم گرفتم که کمکم کند..

و در آنجا او شد برادر بزرگتر من و من خواهر کوچکترش..به شهید قول دادم هرجا که بودم برایش

خواهری کنم!

مامه رحیم میگفت: شلمچه رفته ها خوب می دانند که جنگ رو در رو یعنی چه؟!

تصور کنید ما این طرف خاکریزهای خودی هستیم و دشمن هم پشت خاکریزهای خودشان و هر دو

کاملا به یکدیگر اشراف دارند. اما جنگ در کردستان و غرب جنگ خانه به خانه بود!

میگفت: ما دقیقا نمیدانستیم که همسایه ی دیوار به دیوارمان خودی است یا نه!

به خاطر همین بسیار شهید تقدیم اسلام کردیم.

آقای راوی میگفت: ما حق نداشتیم به هرکسی اعتماد کنیم اینجا! بعضی چوپانهای این منطقه ضد

انقلاب بودند!

بچه ها را دعوت میکردند به یک پیاله شیر تازه ی گوسفند و بعد جنازه شان را پیدا میکردیم!

یا جشن های عروسی شان.. که اصلنِ اصلن نمیگویم برایتان!

و عصر همان روز رفتیم زیارت خواهر امام رضا علیه السلام..

بی بی هاجره خاتون..توی یکی از کوچه پس کوچه های به گمانم مرکزی شهر قرار داشت.

واقع در یک خانه ی کوچک..جالب بود.

+ صحتش را نمیدانم!

و فردایش هم رفتیم موزه خانه کُرد.. خیلی قشنگ بود..بسیار لذت بردیم از فرهنگ غنی کشورمان..

و بعد از دو شب توقف در سنندج فردایش عازم مریوان شدیم.

مامه رحیم در شهرهای دیگر ما را همراهی نکرد و در سنندج ماند.

جاده های فوق العاده زیبا و دلنشین و همین جاده ها روزی مامن ضد انقلاب بود...

و سیعلم الذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون...الحمدلله

و در راه رسیدیم به مسجد جامع عبدالله ابن عمر روستای نِگِل مریوان.

آن روز نیمه شعبان بود و روز میلاد آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف.

از صبحش هرچه مولودی همراهمان بود را توی اتوبوس گذاشتیم تا فیض ببریم از برکات آن روز.

و چون توی اتوبوس صبحانه کره خورده بودیم و سپس در جاده های پیچ پیچی سنندج-مریوان طی

مسیر کردیم لذا فوقع ما وقع...و به دستور آقای راوی اتوبوس کنار مسجد توقف کرد تا جان بگیریم!

و باز این دستورات آقای راوی بود که حرف اضافه موقوف..

به قول بچه ها آنجا دیگر در دهان شیر بودیم!

+سرویس های بهداشتی شان فوق العاده تمیز و شیلنگ نداشت! گفتم شاید جالب باشد برایتان!

همه آفتابه!

بعد وقتی میخواستی دستهایت را در روشویی بشوری یک پله های سنگی بزرگی تعبیه کرده بودند

اول فکر میکردم برای اینکه دستمان راحتتر به شیر آب برسد اما از آنجایی که ارتفاعش طبیعی بود

دانستم برای اینکه هنگام وضو پاهایشان راحت بیاید بالا برای شستن آن شکلی ساخته اندش!

نمیدانم شاید حدسم غلط باشد!

بعد با طهارت و وضو وارد مسجد شدیم.مسجدی بسیار بسیار زیبا و تمیز.

با یک قرآن تاریخی که در دل خود جای داده بود.

این قرآن گویا در زمان شاه به غارت می رود اما با پیگیری های مثل اینکه خود مردم روستا این قرآن به

جایگاه اصلی اش یعنی مسجد جامع روستای نِگِل باز میگردد.

این قرآن را توی محفظه ای مانند ضریح جای داده بودند.

همینجور که گروهی قرآن را زیارت میکردیم زیر لب میگفتیم: تعجیل فرج صلوات...بر محمد و آل محمد

صلوات...

+شاید کارمان درست نبوده اما کسی دور و برمان نبود!

در آنجا یک سری کارتهای فرهنگی هم دادند بهمان.رویش عکس قرآنشان بود و پشتش یک جمله از

پیامبر مکرم اسلام صل الله علیه و آله:

مَن سَبَّ اَصحابی فعلیه لعنه اللهِ. فیض البرکات صفحه 28

و داخل شهر مریوان هم محل اسکانمان یک مدرسه پسرانه ی خوابگاهی بود..

ان شاءالله ادامه دارد...
92-12-15
۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۱۸
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

صبح بعد از صرف صبحانه همه مان را نقل مکان دادند به یک اردوگاه دیگر!

حالا دیگر روز شده بود و میتوانستیم شهر را نظاره کنیم.

در نگاه اول شبیه طرقبه ی خودمان بود, از این جهت که تمام خیابانهایش شیب دار بود و نه مسطح و

صاف!

و کوههای اطراف شهر هم به قدری نزدیک به نظر می آمد که فکر میکردی چقدر نزدیک است.

توی اتوبوس راوی مان متذکر شدند که غالب مردم اینجا از اهل سنت هستند لذا حرف اضافی و شعار

و غیره موقوف!

رسیدیم به اردوگاه دوم که گویا مرکزترِ شهر بود و بعد از جابجایی لوازم و اسکان و تقسیم تخت خوابها

همه راهی اتوبوس شدیم.

+ من همیشه تخت بالایی را دوست تر میدارم! و گویا غالبا فراری هستند از تخت بالایی!

سوار اتوبوس که شدیم همه چون از درب وسط میرفتند بالا و من به دلیل صندلیِ دومی بودنم از درب

جلو میرفتم .بالا با شخص جدیدالورودی آشنا گشتم که کنار آقای راوی نشسته بودند و پدر خانم نازی

رفته بود کنار شوفر سکنی گزیده بود!

شخص جدیدالورود معلوم میشد که از بومیهای همان منطقه است چرا که لباس و شلوار کردی به تن

داشتند و یک چیزی شبیه شال که ریشه ریشه بود هم به سرشان بسته بودند.

مرد مسنی بودند.اتوبوس که حرکت کرد آقای راوی ایستادند و شخص جدیدالورود را معرفی نمودند:

مامه رحیم از پیشمرگان و فدائیان کرد در 8سال دفاع مقدس..

آقای راوی نشستند و کار را به مامه رحیم واگذار نمودند.

اول از همه که از جغرافیای شهر گفتند و اینکه سنندج به معنای دژ عقاب است.

+ آنجور که در خاطرم مانده!

و از آداب مردم و اینکه غالبا سنی شافعی مذهب هستند.

اتوبوس در خیابان های شهر حرکت میکرد و مامه راحیم توضیح میدادند که:

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی تحرکات ضد انقلاب در اغلب شهرهای مرزی شدت گرفت.درگلستان, در

خوزستان در سیستان و در کردستان و منطقه ی غرب کشور.

دو جناح کومله و دموکرات در این منطقه فعالیتهای ضد انقلابی میکردند و با تطمیع مردم با وعده های

پوشالی و استفاده از حربه ی قومیت گرایی درصدد ایجاد یک دولت خود مختار به نام دولت خلق کرد

بوده اند!

در حقیقت این دو به اصطلاح گروهک از پشت مرزهای ایران حمایت مالی و تسلیحاتی میشدند.

و با دستور مرحوم حضرت امام رحمه الله علیه که فرموده بودند مسئله کردستان باید حل شود, سیل

عظیمی از رزمندگان و مجاهدان به آن قسمت کشور گسیل میشوند.

اما به دلیل ناآشنا بودن به منطقه و در مجموع نقشه ی جغرافیایی خاص منطقه کردستان و غرب

کشور که کوهستانی است نتوانستند کار اجرایی چندانی داشته باشند.

لذا با تشکیل گروه پیشمرگان کرد و مجاهدتهای فراوان ایشان درکنار فرماندهی رزمندگان و سرداران

سپاه این غائله ختم به خیر شد.

و بسیار خونهایی که در این راه ریخته شد و سرهایی که بریده شد و جوانانی که پرپر گشتند در راه

اعتلای کشور و دین..

و این پیشمرگان کرد به علت اشراف کاملشان بر منطقه  نقش به سزایی در پیشبرد اهداف

فرماندهان سپاه اجرا نمودند.

+ مامه رحیم خود یکی از مسئولان سازمان پیشمرگان کرد بود..

مامه رحیم تعریف میکرد در اوایل انقلاب رفتیم پیش فرمانده کل قوای وقت -بنی صدر ملعون-

گفتیم آقا سلاح می خواهیم,ضد انقلاب پیشرفت کرده اند توی شهرها..نیرو نداریم..

میگفت بنی صدر چون توی جلسه قبلی اش تحت فشار سخنان انتقاد آمیز بوده دق دلی اش را سر

من درآورده و میگفت چنان سیلی ای به گوش من نواخت...

+در خاطرات امام خواندم که ایشان رضایت قلبی نسبت به ریاست بنی صدر نداشته اند هیچگاه!

خلاصه اینکه اتوبوس رسید به باشگاه افسران سنندج جایی که قبل از انقلاب محل عیش و نوش

نظامیان شاه بوده است!

و حالا شده بود مامن مردم و مزار چند شهید گمنام..


+ هیچگاه هیچ گوشی را نیافتم که اینها را بازگو کنم..غیر از پدرم چون دیده بودند..

بقایا چون ندیده بودند برایشان تکرار مکررات بود!

+ بعدها طی تحقیقاتی که کردم دانستم که شافعی مذهبها نزدیکترین عقاید به شیعه را دارند.

این را از برخورد مامه رحیم هم فهمیده بودم! میگفت بسیار امام رضایی است و من چون هیچگاه

برخوردی با

اهل سنت نداشتم و همیشه ذهنیت بدی نسبت به آنها داشتم بعد از آشنایی با مامه رحیم تفکراتم

تغییر کرد.

بسیار مودب بود و مراعی آداب شیعه..صلوات ما را تا وعجل فرجهم همراهی میکرد...

+ گویا سال 90 به رحمت حق شتافته اند..خیلی ناراحت شدم ازین خبر..روحشان شاد.

+ شادی روح مامه رحیم و همه ی شهدای غریب کردستان یک صلوات با و عجل فرجهم...

ان شاء الله ادامه دارد...
92-12-10
۰ نظر ۱۰ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۵۹
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)