بسم الله الرحمن الرحیم
دختر آرامی بودم
گاهی شیطنتهایی به اقتضای سنم ظهور و بروز میکرد
اما در کل دختر آرام متوسطی بودم...
«انسان متوسط بودن بد نیست، انسان متوسط ماندن بد است..»
روزی دستی دست مرا گرفت و برد و نشاند توی یک اتوبوس..
که مقصدش مقتل شهدا بود..
و همان دست روسری ام را کشید جلوتر...
و همان دست چادر، به سرم کرد...
و باز همان دست، همان نگاه،همان صدا ،مرا کشاند و برد و نشاند توی حوزه..
و...
حالا همان دختر...یار مردی شده است که غیر -رضایت او- هیچ شفیعی در قیامت ندارد...
********************
اینجا خاطرات روزهای خوش نوجوانی ام را میخوانید..
و اتفاقات روزهای گرم و پر حرارت جوانی ام..
+ کاملتر میشود..