67- اصن یه وضی...
بسم الله الرحمن الرحیم
آن روز شناسنامه مرا گرفتند تا برای آزمایشگاه وقت بگیرند.
فردای آن روز از من پرسیدند چرا شناسنامه تان از این جدیدهاست؟
من هم توضیح دادم که:
همیشه از عکس شناسنامه ام بی زار بودم! چون عکسم متعلق به 14 سالگی ام بود..تازه از شمال
برگشته بودیم..آفتاب سوخته با مقنعه کرمی
هر وقت عکس شناسنامه ام را می دیدم میفهمیدم مهم ذات آدم است که باید قشنگ باشد..
D:
و دلیل محکمترم اینکه حجابم هم درست و حسابی نبود..موهایم پیدا بود.
بعدها که محجبه شدم از ارائه شناسنامه ام برای ثبت نام مدرسه و بسیج و... خجالت میکشیدم.
این شد که مصمم شدم بر تعویض عکسش و چون قانون تعویض شناسنامه های قدیمی به جدید صادر
شده بود من جزو اولین نفرهایی بودم که شناسنامه ام شبیه گذرنامه بود.
لذا برای آقایی سوال پیش آمده بود که چرا شناسنامه من جدید است؟!
صبح زود آمدند دنبالمان.
من بودم و مامان و حاج آقا بودند و مادرشان.
بین همه ما(شاید مشهدی ها اینطور باشند فقط) مرسوم است که وقتی میروند آزمایشگاه یا خرید
عروسی و.. داماد از خانواده عروس پذیراییمیکند مثلا با آبمیوه یا شیرموز یا بستنی.
پذیرایی از ما در روز آزمایشگاه مطابق شئونات طلبگی برگزار شد.
یکی یک دانه تکدانه خوردیم با کیس(کیک)
+ من باب مزاح میگویم...هر عقل سلیمی بر این باور هست که این چیزها از ذره ای ارزش برخوردار
نیست...
رسیدیم آزمایشگاه و نشستیم تا نوبتمان شود.
یادم از روز آزمایشگاه فریده سادات آمد...من خانه بودم ظهر مامان زنگ زدند غذا درست کنم برای نهار...
مرگ من بود آن روز بان ماکارونی های شفته و بی رنگ و..
الان اما فریده سادات خانه ما بود با یک نهار لاکچری..در خورِ ما!
یادم از روز آزمایشگاه فاطمه سادات آمد(دوستم) همه ما استرس داشتیم که بالاخره این آقای طلبه سید
تکلیفش با دوست ما از چه قرار میشود!
روز آزمایشگاه با موبایل مامانش زنگ زد به من و گفت برایش دعا کنم.خیلی اضطراب داشت..میگفت آن
آقا به دلش ننشسته اصلا و حالا رفته بودند برای آزمایش.
حال خودم را مقایسه کردم با حال فاطمه سادات..چقدر متفاوت بود..
آقا یک ردیف جلوتر از ما نشسته بودند..
با مادرشان مشغول صحبت بودم..مامان با آرامش به حرفهای ما گوش میکرد.
حواسم رفت پی دخترکی که ردیف جلو نشسته بود..کنارش مادرش بود گویا..
مردی هم با دو سه صندلی فاصله کنار دخترک نشسته بود..سرش توی گوش آقای آینده ما بود..
آمده بود آزمایش برای ازدواج اما سوالاتش نامربوط بود و خلاف سنت ازدواج!!!!!
وقت گرفتن جواب آزمایش بود...
دلهره ای داشتم عجیب..
وسط شلوغی ها گم شدند..
ما منتظر جواب نشسته بودیم...می دیدم بین جمعیت عبا از روی دوششان می افتد و باز مرتبش
میکنند...
برگه به دست آمدند طرف ما..
چهره شان آرام بود..فرمان رفتن را صادر کردند.
مبارک باشدی شنیدم ها ولی نفهمیدم مامان بود که گفت یا مادرشان.
همه دنبال آقا روان شدیم به طرف ماشین..
مامان ها مشغول حرف زدن بودند..
طاقت نیاوردم: ببخشید..
با صلابت ایستادند روبرویم..
چادرم را بیشتر از قبل کشیدم روی صورتم..آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
میشه منم برگه آزمایشو ببینم؟
اضطراب کلماتم به حدی آشکار بود که فوری برگه را به طرفم دراز کردند: بفرمایید..
خیلی متوجه متن جواب نشدم ولی خیالم را راحت کرد..
فقط عکس سه در چهار گوشه برگه جواب را خوب یادم هست که لباس سفید یقه آخوندی
تنشان بود بدون لباس طلبگی...
موقع برگشت مادرشان از ما جدا شدند..
و چقدر مامان من دختر خوبی بود که مدام خیابانها را نگاه میکرد..
:))
رسیدیم جلوی در خانه ما..
خداحافظی کردیم و پیاده شدیم..
مامان تعارفشان کرد داخل..
گفتند: ممنون باید برم..فقط حاج خانم اجازه میدین چند دقیقه با سیده خانم حرف بزنم؟!
مامان با خجالت گفت: اختیار دارین..منزل خودتونه..بفرمایید داخل..
: نه اگر اجازه بدین همینجا راحتم..
نگاهم به مامان بود..با لبخند سری تکان داد..یعنی اجازه را صادر کرد.
دوباره نشستم داخل ماشین..صندلی عقب..
هنوز بیرون ایستاده بودند و با مامان راجع به قرار عصر صحبت میکردند..عصر میخواستیم برویم
محضر..
مامان خداحافظی کرد و رفت...
آقا تا نشستند پشت فرمان ناگهان..
بابا روزنامه به دست پیچید داخل کوچه...
فوقع ما وقع..
ان شاءالله ادامه دارد..
---------------------------------------------------------------------------------
پ.ن: کاش ذکری یادمان میداد من باب وصال
در مفاتیح الجنانش شیخ عباس قمی...