...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

چهار

يكشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۵۱ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم
"شب اول محرم است و ما هنوز نشسته ایم."
این جمله را بارها تکرار کرده بود..مثلا از دو روز قبلش " دو شب مانده به محرم و ما هنوز نشسته ایم."
خب دوست داشت برود..یک جای دور..
خیلی دور..
مثلا کرمانشاه..
دوست داشت محرم برود کرمانشاه..
حوزه، اجازه کتبی ام داد..من هم ، همراهش شدم.
خورشید روز اول محرم رو به زوال بود که رسیدیم کرمانشاه..
دفتر تبلیغات ما را به شام و خواب دعوت کرد تا فردا صبح تقسیممان کند..
صبح آفتاب زده بود که مینی بوس قرمز رنگ ، ما و چند طلبه قمی و تهرانی و اصفهانی را توی دلش جا داد...تا گیلانغرب..

۹۷/۰۳/۲۷
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

نظرات  (۵)

۲۱ تیر ۹۷ ، ۰۲:۰۱ مامان س و ح
وای آخ جون
عاشق داستانهای واقعیتم
ادامشو بنویس جون ما😅
چرا اینقدر دیر به دیر پست میزارید والا همه کوچ کردن به به پیام رسان ها من موندم اینجا همه وب هام که خاک میخوره 
چ خوب!!یک وبلاگ فعال!!برقرار باشید....میخام زود به زود ببهتون سر بزنم
واقعا چرا فعال نیستید چرا نمی نویسید 
واقعا چرا فعال نیستید چرا نمی نویسید 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی