*.......
بسم الله الرحمن الرحیم
« من کان باذلا فینا مهجته فلیرحل معنا »
بین شان غریبه بودم..
زن جوانی که بخاطر کارهای تبلیغی همسرش،طبیعتا زندگی در میان اقوام مختلف را تجربه میکند..
طبیعی بود که بیشتر ساعات آن روزها را با اهالی سپری کند تا با همسرش.
غم محرم..
غمی که از عقاید آن فرقه بر قلبم سنگینی میکرد..
غم غریبی بینشان، از این که هم زبانشان نبودم..
و گاها هم کیش و هم مذهبشان هم نبودم..
و از نظر پوششی هم حتی بینشان غریبه بودم.
با وجود همه اینها با اینکه اصلا نمی شناختند مرا ولی احترامم کردند.
برایشان عزیز بودم..
منیره خانم و جاری اش گل شکر خانم جای مادرم بودند..خودشان میگفتند.
تنهایم نمیگذاشتند اصلا..
شبها که مراسم در حیاط مسجد برگزار میشد..همه ایستاده عزاداری میکردند ولی برای من صندلی می
آوردندبه زور می نشاندنم و دورم را میگرفتند تا سردم نشود...
ظهرها که از مدرسه برمیگشتم روستا...یا نهار دعوتمان میکردند یا قابلمه غذا را در بقچه ای می پیچیدند
و راهی خانه ام میکردند..
در خانه را به بهانه دادن دوغ و شیر و نذری میکوبیدند...
حتی همانها که مذهبشان متفاوت بود هم هوایم را داشتند..
و این غریبه تازه وارد را احترام می کردند..
و در تمام آن ده روز دلم آشوب میگرفت از آن همه احترام..
مهربانی و غریب نوازی ای که بخشی از آن ذاتی بود و بر اساس فطرت انسانیت..
و بخش عظیمش به برکت صاحب این ماه بود.
« فاسئل الله الذی اکرم مقامک و اکرمنی بک»
آقای مظلومی که غمش شیعه و غیرشیعه نمی شناسد..
دلها بسوزد برای جد غریبم که آشنای آن مردم بود..
پسر پیامبرشان بود..
امام زمانشان بود ولی...
حرمت مهمان ندانستند...غریب نوازی نکردند...
از آب هم مضایقه کردند...
از انگشت و انگشترش نگذشتند...لباس کهنه اش را دریدند...
احترام زنان و کودکانش را پامال کردند و...
« و لعن الله امة دفعتکم عن مقامکم و عزالتکم عن مراتبکم التی رتبکم الله فیها ...»
.
.
.
.
«و بذل مهجته فیک لیستنقذ عبادک من الجهالة حیرة الضلالة»
* هرچه فکر کردم نامی برای این پست نیافتم...