...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی
بسم الله مهربون

فاطمه ی دیگر میگفت بوق سادات چرا همه ی جاهای خوب را تنهایی می روی...

میگفتم خب منکه نمیتوانم دنبال تو راه بیافتم! خودت باید به فکر باشی.

سرِ خاطره گویی بابا باز شد...دو سال سربازی شان را توی منطقه ایلام و سرپل ذهاب و اسلام آباد

غرب گذرانده بودند. تنها چیزی که از عکسهای بابا یادم هست کوههای سر به فلک کشیده و پر از

درخت بود!

وقتی شنیده هایم از بابا را با دیده هایم تطبیق می دادم...می فهمیدم آن طرف کشورم چه خبرها

بوده...

صبح روز سه شنبه اتوبوس جوان سیر ایثار زرد رنگ مشهد را ترک کرد به مقصد کردستان...

میگفتند راه دوری در پیش است.

چون قبلا سابقه ی سفر داشتم خوب میدانستم کوله بارم را چگونه ببندم.

تو اتوبوس متاسفانه دومین صندلی را به من سپردند..من همیشه آن آخرها را دوست میداشتم

همانجایی که جایگاه اخراجی هاست. آن جلو نزدیک راننده بودم و تدارکات اردو..صم بکم مینشستم

دیگر.

صندلی جلوی ای ام آقای راوی بودند و پدر خانم نازی!

پدر و دختر هر دو آمده بودند برای خدمت گذاری..خیلی رئوف و باگذشت بودند.

آقای راوی هم که هرچه میخورد باید به ما (من و دوست کناری ام) تعارف میکرد!

شکلات میخورد تعارف میکرد..چای میخورد تعارف میکرد...

من و یک دختر دیگر کوچکترین افراد آن اتوبوس بودیم.چون بعدا سنهایمان را پرسیدند.

همانشب رسیدیم جمکران..یعنی شب چهارشنبه و جالب آنجاست که من دقیقا هفته پیش شب

چهار شنبه جمکران بودم البته همراه با خانواده.

توی تاریکی های صحن فرش انداختند و ما دختران نوبت به نوبت دراز میکشیدیم و بقیه دورمان

مینشستند تا پیدا نباشد دراز کشیدن ها برای نامحرم....

این گروه برخلاف گروه راهیان نور جنوب بسیار مذهبی تر بودند.همه با هم آشنا و به اصطلاح بچه های

یک پایگاه بودند.تنها غریبه شان من بودم که آدرسشان را از سپاه مشهد گرفته بودم.

آن خانمی که توی سپاه مشهد آدرس این پایگاه را داده بود هم با ما توی اردو بود.

توی سفر خیلی با این خانم صمیمی شدم..سنش زیاد بود و مجرد اما طبعش بسیار آرام و مهربان..

+ بعدها این خانم کار بزرگی را درحق من انجام داد.

اتوبوس ما با اتوبوس بچه های دانشکده علوم پزشکی درگز هم سفر بود.یعنی هرجا که میرفتیم آنها

هم با ما بودند.مثل اینکه طبق قرار قبلی بوده!

بعد از زیارت و خوردن صبحانه توی جمکران عازم حرم حضرت معصومه شدیم و تنها نیم ساعت وقت

زیارت داشتیم چون راه دوری در پیش بود..

و عصر همان روز رسیدیم به غار علی صدر همدان...

همه رفتند تا از غار دیدن کنند..من اما تِزم این بود که آمده ام زیارت نه سیاحت...

+ وقتی برگشتم همه دعوایم کردند! که چرا نرفته ام از آن اثر طبیعی دیدن کنم!

توی چمنهای محوطه اش نشستیم من و دو دختر دیگر از اتوبوسمان..

یکی شان خیلی ناراحت شد ازینکه انتخاب رشته نکرده ام!

خلاصه بعد از تفریح اتوبوس حرکت کرد به سمت کردستان..که دیگر شب شده بود..

راوی میگفت الان شب است و نمیشود برایمان ترسیم کند فعالیتهای ضد انقلاب را..

فقط میشود رعب و وحشت کارهایشان را در دلمان بی اندازد! که شبانه حمله میکردند به جاده!

+چه کاریه خب؟!

ساعت یک یا دو نیمه شب بود که رسیدیم به یک اردوگاه توی شهر سنندج..مرکز کردستان!

+ به خواب هم نمیدیدم که روزی توی این قسمت از کشور باشم!

+ از برنامه ی شهدا بی خبر بودم..که قرار بود آنجا چه پیش آید؟!

ان شاء الله ادامه دارد..

92-12-8



۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۵۴
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

ده جلسه از آزمونهای موسسه ی بوق مانده بود! ده جلسه ی قبل کنکور!

یک روز دوستم زهرا - از دوستان دوران ابتدایی ام- را توی اتوبوس دیدم.

گفت یکی از دوستانش خیلی درسهایش خوب است اما تجربه آزمونهای شبیه به کنکور را ندارد.

از نظر مالی هم در توانش نیست...این بود که از ده جلسه آخرم انصراف دادم!

+ زهرا الان کارشناسی رادیولوژی دارد و دوستش پزشکی میخواند.

به نظرم کنکور را خیلی بد برگزار کردم! هم من و هم فاطمه ی دیگر.

شکر خدا محل آزمون هردویمان یک دانشگاه بود.فاطمه سادات که اصلا دفترچه کنکور را هم نگرفت و

اسم ننوشت!

وقتی رتبه های کنکورمان آمد هردو تا مدتی از خانه بیرون نیامدیم.

+ بگذارید از واکنش خانواده ها چیزی نگویم.

+ اصلا انتخاب رشته هم نکردیم!

ما طبق سنوات گذشته رفته بودیم شمال و در راه بازگشت دایی محمد زنگ زد و رتبه ی قشنگ مرا

اعلام نمود!

چند وقتی بود توی تلویزیون راهیان نورهای غرب را می دیدم که هی تبلیغ میکرد!

اما تا به حال نشنیده بودم که پایگاه بسیجی برای غرب ثبت نام کند.

سید محسن گفت من از مسئول پایگاهمان پرسیده ام گفته باید بروید سپاه مشهد!

باز یک روز ما نشستیم ترک موتور داداشی و رفتیم سپاه مشهد.

+ خیلی خوب است بچه های پشت سرِ همی..بیشتر کارهایم روی دوش سیدمحسن بود.

+ از من دو سال کوچکتر بود اما هر روز مرا می رساند مدرسه..بزرگتر که شد و رانندگی آموخت بدون

گواهینامه بعضی ظهرها می آمد دنبالم مدرسه ی افشارنژاد! آن موقع ها بابا یک پیکان قرمز داشت!

خلاصه رفتیم سپاه مشهد و من را راهنمایی کردند به بخش اردوییِ راهیان نور.

آدرس یک پایگاه بسیج را دادند تا بروم آنجا ثبت نام کنم.

اصلا من مبهوت آن مکان شدم! دیگر از فکر نیروی انتظامی آمدم بیرون!

دوست داشتم بروم توی سپاه! خب کارکنانش خانم بودند.خانم سپاهی هم داریم دیگر!

یادم هست نذز کردم اگر راهی غرب شوم دعای فرج الهی عظم البلا را حفظ کنم!

سفر شمال پیش آمد و من تمام مدارکم را سپردم دست دایی سعید و خاله مرضیه و گفتم شما در

تاریخ مقرر بروید و ثبت نامم کنید.

یک شنبه صبح از شمال برگشتیم و سه شنبه هم عازم راهیان نور غرب شدم...

جایی که اصلا اسمش به گوشم نخورده بود!

کردستان!

ان شاء الله ادامه دارد...
92-12-5
۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۵۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

یک روز با فریده سادات رفته بودیم حرم.نمیدانم چه شد که سر از موزه حرم درآوردیم! ورودی اش

نفری500 تومان بود! یادش بخیر...

فردایش برای بچه های کلاس تعریف کردم و پس فردایش 6 نفر از همکلاسی ها را با خود به اردو بردم!

توی موزه به قدری جو گیر شدیم که با دیدن تابلوی اصلی عصر عاشورای استاد فرشچیان, طی یک

عمل کاملا انتحاری یک نامه نوشتیم از طرف کل بچه ها و انداختیمش توی صندوق انتقادات و

پیشنهادات موزه با این مضمون که: بوقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ مضمونش را هر که خواست خصوصی میگویمش!

بعد هم رفتیم توی صحن گوهرشاد و منبر امام زمان را رویت نمودیم!

یک بار هم 5شهید گمنام را آوردند مشهد و میخواستند که دفن کنند در دانشگاه آزاد مشهد.

با فریده سادات با هم رفتیم.هوا خیلی سرد بود.اول رفتیم و ساعتی را دانشگاه شاهینفر نشستیم تا

مراسم شروع شد.بعد 3 شهید را سپردند روی دوش خانم ها و حمل2شهید دیگر با آقایان بود.

از4راه خسروی به سمت باب الجواد...بارها چفیه ام را متبرک کردم به تابوتشان.

یک شیشه گلاب هم برده بودم که تفتیش حرم راهش نداد چون شیشه ای بود.

ریختمش توی یک بطری آب معدنی و بردمش داخل.بعد از اینکه توی سحن آزادی حضرت آیت الله علم

الهدی دامت برکاته نماز را بر شهیدان ادا کردند..همه با اتوبوس های تهیه شده راهی دانشگاه آزاد

شدیم.

فریده سادات خیلی اهل این کارها نبود ولی اگر بهش میگفتم بیاید نه هم نمیگفت!

من بعدها به فلسفه ی دفن شهدا در مکانهای عمومی ای مثل دانشگاه آزاد و جبل النور و...پی بردم.

البته استنباط خودم هست این فلسفه! فکر میکنم که درست هم باشد.

گلابم را استفاده کردند به هنگام باز کردن تابوتها...............

بعدها نظور کردم برای کاری که 5 5شنبه را بروم سر مزارشان و زیارت عاشورا بخوانم.

دو بارش را با مادر بزرگ رفتم ایشان هم خیلی ارادتمند شهدا هستند.

نمیدانم چه شد که آن سال از ثبت نام راهیان نور اداره بابا جا ماندم!

بابا میگفتند مسئول امسال راهیان نور خانم بوق است برو دفترشان و با ایشان صحبت کن و بگو اگر

جای خالی دارند و هنوز لیستهایشان را نبسته اند اسمت را بنویس.

یک روز با فاطمه ی دیگر رفتیم دفتر خانم بوق.سلام کردیم و وارد اتاق شدیم و بعد از معرفی خودم

درخواستم را گفتم. خانم بوق اخمهایش را در هم کشید و گفت: اصلا امکان ندارد ما هرکسی که از

در وارد شود و بخواهد برود منطقه اسمش را بنویسیم. باید مراحل قانونی اش طی شود.

که الان متاسفانه زمان طیّ مراحل گذشته و ابدا نمیوشد اسم شما را نوشت.

بابا میگفتند غصه نخور مثل دو سال پیش میرویم پای اتوبوس حتما آقای علیپور اجازه میدهند بروی.

نوروز از راه رسید و روز 6 فروردین ساک به دست با بابا و مامان و سیدحسین رفتیم به محل اعزام.

آن سال سید محسن از طرف مدرسه شان رفته بود.

آقای علیپور گفتند درست است که مسئولش خانم بوق است اما حرف آخر را سرهنگ فتحی میزنند.

رفتیم پیش سرهنگ فتحی.ایشان گفتند اگر جای خالی بود موردی ندارد اعزامشان-یعنی من-

پای اتوبوس اسمها را که میخواندند فهمیدیم که دو نفر انصراف داده اند و طبیعتا دو جای خالی وجود

دارد.

سرهنگ فتحی گفتند بروم بالا توی اتوبوس.

خوشحال با مامان و بابا خداحافظی کردم و روی سید حسین را بوسیدم و آمدم که بروم بالا...

خانم بوق دستش را گذاشت روی در اتوبوس و گفت: من مسئول این کاروان هستم و اصلا نمیگذارم

کسی که اسمش توی لیست من نیست وارد اتوبوس شود!

سرهنگ فتحی گفتند خانم بوق بنده اجازه داده ام!

خانم بوق گفت جناب سرهنگ حکم این ماموریت به نام من خورده است نه شما!

+ من...من...من...من..من

با چشم اشکبار پله اول اتوبوس را پایین آمدم و رفتم نشستم توی ماشین بابا!

اتوبوس حرکت کرد و من تا خانه لام تا کام حرف نزدم و بابا به من وعده مسافرت دیگری را داد.

خیلی برایم سخت بود ساک بسته شده ام را باز کنم!

+ انصافا چه بابای خوبی داشتم ها..نمیگفتند خب دخترجان تو دو بار رفته ای و بس است دیگر رفتنت!

نوروز آن سال توفیق حضور در منطقه را نداشتم و از این بابت بسیار بسیار دلم چرکین بود!

تا اینکه دیدم شهدا فراموشم نکرده اند و ....

ان شاءالله ادامه دارد...


92-12-3

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۴۴
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

همیشه زنگهای تفریح نیمکتها را میچسباندیم به دیوار و توی کلاس سُرسُره بازی میکردیم!

یک روز دبیر دین و زندگی میخواستند از من درس بپرسند! حال زارم را که دیدند دلشان رحم آمد..

+ سرما خورده بودم!

زنگ تفریح داشتیم سرُ میخوردیم نگو زنگ خورده بوده و دبیرها در راه کلاس بودند...

دست نجمه را گرفته بودم و دوتایی داشتیم سُر میخوردیم که ناگهان در کلاس باز شد و با دبیر دین و

زندگی چشمانمان در هم گره خورد!

+ مجبور شدم درس را جواب بدهم..

+ تازه واردها تنهایی سُر میخوردند اما حرفه ای ها دو نفره!

به فاطمه سادات میگفتم فکر کن ما برویم دانشگاه انشاالله بعد استاد صدایمان میکند برای کنفرانس

دادن..

سُر میخوریم تا برسیم به آن طرف کلاس..آن هم با چادر...

فاطمه سادات اصلا توی این باغها نبود! دانشگاه را دوست نداشت..

برعکس من و فاطمه ی دیگر که دائم دنبال کتاب گُِربه و تست و کلاس فوق العاده بودیم او میگفت من

اصلا پیش دانشگاهی هم شرکت نمیکنم!

برایم عجیب بود این حرفها! یعنی چه! مگر دانشگاه چه مشکلی داشت؟! آرزوی همه که بود!

البته من هدفم از شرکت در دانشگاه چیزی دیگری بود.

دوست داشتم بروم نیروی انتظامی, خیلی لباس سبزها را دوست داشتم..البته هدفشان را.

دایی سعیدم هم هی می آمد و از خاطرات سربازی اش میگفت که توی نیروی انتظامی بود.

یا اینکه دلم هم میخواست دانشگاه امام صادق قبول شوم. البته نه بیشتر همان نیروی انتظامی.

یک روز که خیلی باد توی کله ام بود,سید محسن گفت بوق سادات دوست داری ببرمت دفتر گزینش

نیروی انتظامی؟! سوالاتت را بپرسی؟!

+ بس که جوانمرد است این بشر!

دوتایی نشستیم ترک موتور و رفتیم خیابان آخوند خراسانی دفتر گزینش نیروی انتظامی.

یک سرباز توی نگهبانی اش ایستاده بود. سلام کردیم و وارد شدیم .من را بیرون کرد!

سید محسن گفت آمدیم اسممان را بنویسیم برای نیروی انتظامی!

گفتند باید کنکور سراسری شرکت کنم و توی دفترچه انتخاب رشته بزنم دانشکده نیروی انتظامی!!!

دوست داشتم بگویند: خانم از فردا تشریف ببرید کلانتری محل مشغول شوید.

فاطمه سادات اما دوست داشت حوزه بخواند! من دوست نداشتم.

یک روز فاطمه سادات گفت: دخترعمه ام توی مکتب حضرت رقیه است میاین یه روز بریم اونجا میخوام

اسممو برای حوزه بنویسم!

خیلی نمیپسندیدم این افکارش را!

گفتم: فاطمه سادات حوزه دیگه کجاست؟! چیکار میکنن اونجا! چرا دانشگاه نمیخوای بیای؟!

فاطمه ی دیگر گفت من تاحالا دیدم حوزوی ها رو! انقد خشکن..انقد بـــــــــــــوق...

+ باعرض پوزش از طلبه های گرامی و ارجمند و خودم!

فاطمه سادات گفت بچه ها غیبت نکنید همه شون اینجوری نیستن! بگید بعضیاشون!

فاطمه ی دیگر گفت خب حالا بعضیاشون!

فاطمه سادات که نبود مینشستیم با فاطمه ی دیگر به حرف زدن.

من: فاطمه با فاطمه سادات موافقی؟ که دوست داره حوزه دانشگاه نمیاد؟!

فاطمه ی دیگر: نه بابا داره اشتباه میکنه.حوزه اصلا جای خوبی نیست من دیدم!

من: منم فکر میکنم دانشگاه به دختران محجبه ای مثل ما نیاز داره!

فاطمه ی دیگر: آره ما میریم دانشگاه و به همه ثابت میکنیم که دانشگاه جای بدی نیست.

محجبه ها هم هستند توی دانشگاه.

+ یک شور انقلابی عظیمی روانمان را در بر گرفت324619_iran.gif

عظممان را جزم کردیم که یا مرگ یا دانشگاه.

خلاصه یک روز هلک و هلک کنان پیاده رفیتم حوزه علمیه حضرت رقیه.به استثنای طبقه همکف یک زیر

زمین داشت که ورزشگاهش بود,یک نماز خانه بسیار بزرگ و دو طبقه دیگر رویش..

اطلاعات ما را هدایت کرد به طبقه دوم-به اصطلاح آخر- از پله ها رفتیم بالا..شبیه حوزه های علمیه

آقایان بود!

مثل مدرسه نواب..که نزدیک حرم است..هروقت از آنجا رد میشدم یک نگاهی هم به داخلش می

انداختم.

حالت دایره ای دارد..وسط خالی است و کلاسها دور تا دور.

جای باحالی بود..ولی آدمهایش را دوست نداشتم یک جوری به ما نگاه میکردند!

شاید چون تازه وارد بودیم و مثل خریدارها همه جا را میپاییدیم!

فاطمه سادات دوست داشت بهش بگویند از فردا تشریف بیاورید سرکلاسها بنشینید!

+مثل من بود!

چون وقتی شنید باید سال بعد توی آزمون شرکت کند خیلی ناراحت شد.

تازه آنجا تشویقش کردند که پیش دانشگاهی را هم بخواند! چون شاید سال بعد قانون عوض شود و

از دیپلم نگیرند!

+ من و فاطمه ی دیگر که خوشمان نیامد از آنجا...

پیش دانشگاهی اسم نوشتیم سه تایی..من و فاطمه که خیلی عشق دانشگاه داشتیم آزمونهای

بـــــــــــوق هم ثبت نام کردیم! تا شانس قبولیمان بالا برود..

برعکس همه تجربی ها من اصلا پزشکی دوست نداشتم..با خودم فکر میکردم اگر دکتر شوم حتما

باید چادرم را دربیاورم!

+ خیلی خیلی عاشق چادرم شده بودم خب!

فاطمه سادات میگفت بابایش گفته اند که دانشگاه جو خوبی ندارد و مناسب فاطمه سادات نیست.

توی این یک زمینه باهم اختلاف نظر داشتیم. همیشه هم بحث میکردیم باهم!

هیچ کدام هم نمیتوانستیم دیگری را قانع کنیم!

مدرسه را می رفتیم و می آمدیم و درس میخواندیم...

تا اینکه..

ان شاءالله ادامه دارد..


بعدن نوشت: میگما فردا نیاین بگید یارِ شیخ گفته دانشگاه بده و فلان و کذا و کذا..

یا بگید یار شیخ گفته برید دانشگاه و آزمونهای بـــــــــوق و حوزه خوب نیست و طلبه ها فلانن و...

به ما چه اصلا...

من همه چی رو تکذیب میکنم!

والّا..

92-11-29



۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۳۹
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربان

یک چیز دیگه را جا انداختم...یک روز توی اعتکاف نشسته بودیم دور هم..داشتیم بحثهای سیاسی

میکردیم!

رسیدیم به تشخیص اعلمیت مراجع...فاطمه سادات با مریم بحثشان شد...

مریم میگفت فلان آقا اعلم است..فاطمه سادات میگفت نه فلان آقا..

بحث داشت بالا میگرفت..فاطمه سادات گفت باشه هرچی تو بگی توی اعتکاف نباید جدل کرد..باشه

حرف تو درست!

البته من آن موقع نمیتوانستم خیلی خوب اظهار نظر کنم چون بلد نبودم! پس ساکت بودم اما به نظرم

حق با مریم بود...حالا بی خیال..

اواخر تابستان همان سال بود که فاطمه سادات ما را به عروسی برادرانش دعوت کرد.

در اصل سه برادر داشت که یکیشان متاهل بود دو تای آخر را با هم داماد کرده بودند.

هر سه برادرش طلبه بودند.

کلی سوال پیچش کردیم که چه بپوشیم آخر ما اصلا چنین عروسی هایی نرفته بودیم!

عروسی شیخا! حتما باید دیدنی باشه!

دو تایی با فاطمه عازم تالار شدیم.یکی از تالارهای خیلی ساده و معمولی شهر بود.

+ مامان هایمان چون از اصل و نسب فاطمه سادات باخبر بودند مخالفتی نداشتند با رفتنمان.

تازه به صرف شیرینی هم بود پس قبل تاریکی خانه بودیم.

رسیدیم دم در تالار.. دو تا آقای شیخ دم در ایستاده بودند و مهمانها را خوشامد میکردند.

البته طرف آقایان ایستاده بودند.. ما رفتیم تو و عین این خجسته ها سلام کردیم!

+الان که یادم می آید کلی خجالت میکشم که چرا سلام کردیم! آنها هم به آرامی جواب دادند.

رفتیم بالا فاطمه سادات و مادرش آمدند به خوشامدگوییمان.

مهمانهایشان خوش پوش بودند اما نه هر نوع پوششی..هرکس که از در می آمد روبنده ای روی

صورتش بود..

خیلی جالب بود عروسیشان..نه آهنگ داشتند نه کار حرامی بود آنجا..

خانمی آمد و شعر خواند در مدح اهل بیت..راستش منکه همیشه عروسی های آآآن جوری دیده بودم

خیلی خوشم آمد از این عروسی..

+++فاطمه سادات میگفت عروس دومیشان دانشجوی دانشگاه شهید مطهری بوده و سال آخرش و

وقتی که عقدکرده اند برادر فاطمه سادات به خانمش گفته دیگر دوست دارد برود دانشگاه و خانم

داداشش  هم با اینکه سال آخرش بوده گفته چشم و رفته حوزه اسم نوشته تازه حافظ قرآن هم بود

عروسشان  و بسیار وجیه...

فاطمه سادات میگفت برادر دومی اش -همسر همین خانم- بسیار باتقواست.

(این قسمت را یادتان باشد)

برعکس عروسی های ما داماد اصلا قسمت زنانه نیامد!

از فاطمه سادات پرسیدم گفت ما این کارو نمیکنیم!

چه معنی داره یه نامحرم بیاد بین این همه زن...همه معذب میشن حق الناس هم هست!

من که دیگه در حال هنگ کردن بودم! اینا دیگه کی بودن!

تازه فاطمه سادات گفت انقدرگشتیم تا این تالارو پیدا کردیم که یه در مجزا داشته باشه برای داماد که

میخواد بیاد توی اتاق عقد!

+ داماد از همان در مجزا وارد اتاق عقد شد هدیه اش را داد عکس یادگاری اش را گرفت و از همان در

خارج شد بدون اینکه کسی ببیندش و کسی معذب شود و برود حجاب کند!

خیلی برایم جالب آمد..تا مدتها اینکه من عروسی شیخها رفته ام نقل این و آن بود.

مامانم با یک ذوقی دیده های من - شنیده های خودشان- را برای دیگران تعریف میکردند که انگار

خودشان هم آنجا بودند..

یعنی مامان هم خوششان آمده بود..بعدها مامان خیلی کمکم کردند در پیشبرد اهدافم.

ان شاءالله ادامه دارد...
92-11-27
۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۳۴
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

فاطمه سادات برایم تعریف کرد معنای نیت رجائی را!

دو سه ساعتی قبل از اذان رسیدیم.

موبایلی نداشتیم که تحویل دهیم...بسکه ساده بودیم ما!

وارد مسجد که شدیم همه مشغول چیدن وسایلشان بودند..مریم را هم همانجا پیدا کردیم. کلی

دوست برای خودش پیدا کرده بود..

فاطمه سادات اولین جای خالی نشست...من اما بسیور بسیور زرنگ بودم!

گفتم: فاطمه سادات الان تابستونه..هوا گرمه..روزه هم که هستیم باد کولر به اینجایی که نشستیم

نمیرسه!

بیا بریم اون جلو هم از برنامه ها فیض بیشتر میبریم..هم نزدیک مریم هستیم.. هم هم باد کولر..

فاطمه سادات: :)

شلنگ تخته زنان از بین جمعیت دویدم و جایی را که نشان کرده بودم با چنگ و دندان حفظ کردم تا

وسایل را فاطمه سادات بیاورد.

+ ما معتقد به تشریک مساعی در پیشبرد اهدافمان هستیم!!!! باید با صلح همه پله ها را طی

کشید!

فاطمه ی دیگر هم دم دمای اذان رسید... میترسیدم بعد اذان برسد و اعتکافش به هم بخورد.

سحری ها را خوردیم و بعد هم شروع کردیم به مناجات خواندن...

اذان را که گفتند ما رسما معتکف شدیم به درگاه حق تعالی..

بعد از نماز جماعت کمی دعا خواندیم و داشتیم آماده میشدیم برای خواب..آخر قانون آنجا این بود که

همه باید راس ساعت۹ ازخواب بیدار شوند -یعنی بیدارمان میکردند- تا به سایر اعمال روز برسد..

مفاتیح را بستم و درحال مرتب کردن متکایم بودم که فاطمه سادات گفت: بوق سادات میخوای

بخوابی؟!

فاطمه تو هم میخوای بخوابی؟!

من و فاطمه بالاتفاق گفتیم آره مگه تو نمیخوای بخوابی؟!

گفت: نه ما هیچوقت صبحا بعد نماز نمیخوابیم!

من:  :/

فاطمه: :/

من: چرا اونوقت؟!

فاطمه سادات: آخه خواب بین الطلوعین کراهت داره!

من: :((

فاطمه: :(

+ باز میرفت که کلمه جدیدی به دایره فرهنگ لغاتم افزوده شود!

من که تازه رجائا را آموخته بودم حالا میبایست معنای بین الطلوعین را بیاموزم.

فاطمه سادات میگفت که اصلا بعد از نماز صبح نمیخوابند.چون خواب آن موقع کراهت شدید دارد.

و چون هنگام تقسیم روزی است آن موقع کار نابجایی ست خوابیدن!

+ بعدها خودم در روزنامه خواندم که در اول صبح آنزیمی از مغز ترشح میشود که اگر انسان خواب

باشد سبب سکته مغزی میشود..نوشته بود بیشتر سکته های مغزی در آن وقت روز است!

خلاصه اینکه با حرفهای فاطمه سادات مشتاق شدیم برای اولین بار روزیِ مان را خودمان از خداوند

طلب کنیم..

چراغهای مسجد یک به یک خاموش میشد و همه در خواب بودند.

ما سه نفر مفاتیح به دست آمدیم توی شبستان مسجد و آنـــــــــــــقدر دعا خواندیم که فکر کنم

مفاتیح دوره شد!

+ بازه هم همان بحث مفتاح و مفاتیح و کلید و غیره!

و آنـــــــــــــقدر دعا خواندیم تا خورشید طلوع کرد.

فاطمه سادات دستور خواب را صادر کرد : هر وقت که سفیدی خورشید بالا اومد دیگه اون کراهت

شدید برداشته میشه و خواب جایز است!

و ما که کل شبانه روز قبل را بیدار بودیم..تازه کلی هم دعا خوانده بودیم و خسته بودیم...

ساعت ۹ صبح با صدای سوتی که زیر گوشمان مینواختند از خواب بیدار شدیم!

فاطمه سادات نبود، خمیازه کشان با فاطمه تصمیم گرفتیم از فردا دیگر به بین الطلوعین عمل نکنیم

مشغول عبادات دوره بودیم..نماز ظهر و عصر را که خواندیم...معنای خواب قیلوله را هم آموختیم!

طلبه زاده بود این فاطمه سادات...

فاطمه ی دیگر که اصلا نای حرف زدن هم نداشت..رفت که به قیلوله عمل کند مثل بین الطلوعین!

خوب که دیدم خوابشان برده...ریشه های تسبیح را میکردم توی دماغشان و آنها به خیال اینکه حشره

ای چیزی است با دست محکم میکوباندند توی صورتشان تا دور کنند از خود مزاحمین را... :)))

بعد هم سریع چشمهایم را میبستم..که مثلا خوابم!

+ خدایم بیامرزد...

یادش بخیر نماز شبهای سه نفره...یاسین و تبارکهای شبِ اول دو رکعت..شبِ دوم چهار

رکعت...شبِ سوم  شش رکعت...

نماز قضاها...خانم تجلی...طلبه ی قمی...که با همسرش طلبه مستقر آن مسجد بودند...داستان

ثمین...

دعای ام داوود...

ایام خوشی بود...

باز هم فاطمه سادات نقش دارد توی تغییرات من...

مثل یک ماه بعد از اعتکاف...وقتی که دعوتمان کرد برای...

ان شاءالله ادامه دارد...
92-11-24
۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۳۱
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

دفترچه خاطرات سال اولم را که با دفترچه خاطرات سال دوم مقایسه میکردم میدیدم چقدر تغییرات

مثبت داشته ام..

سال اول فقط نوشته ام که چه خوردیم و کجا رفتیم و چه خریدیم...

اما سال دوم حال و هوای دلم را هم دخیل نوشته ها کرده بودم...فرهنگی تر کار کرده بودم!

آن سال اداره بابا مسابقه ای گذاشته بودند پیرامون دلنوشته ای به شهدا..جایزه اصلی اش کربلا بود!

بعد از آنکه دلنوشته ام دست به دست بچه های کلاس چرخید و اشک بعضیهاشان را هم در آورد با

فاطمه رفتیم اداره مرکزی کار بابا. دادمش دست خانوم بیدآبادی...

دو هفته بعد خانوم بیدآبادی و آقای علیپور و دو سه نفر دیگر آمدند خانه مان.

با یک جعبه خیلی بزرگ شیرینی(خیلی بزرگ بود تا مدتها سولی میخوردیم) و یک لوح تقدیر که اسمم

را رویش حک کرده بودند آوردند برایم...احتمالا جایزه ای درکار نبود وگرنه حتما در خاطرم میماند!

+ هنوز آن دلنوشته به شهدا را دارم توی جعبه خاطراتم است..کلیدش گم شده برای همه کلیدهای

گم شده دعا بفرمایید!!!!!!!!!!!!!!!!

اگر هر دو سه روز یک بار نبود حداقل هفته ای یک بار با فاطمه میرفتیم پاساژ فیروزه نزدیک حرم!

به فاطمه میگفتم بیا اول خوب طبقه همکفش را نگاه کنیم و چشمهایمان را پر کنیم از دنیایی ها..

آخر طبقه همکف مغازه های طلافروشی و نقره فروشی است..

بعد میرفتیم طبقه زیرین و چشمهایمان را پر میکردیم از اخروی ها و جیبهایمان را خالی نیز مینمودیم!

مغازه های محصولات فرهنگی فروشی! عکس و پوستر شهدا و امام و رهبر عزیز و سی دی و چفیه و...

خیلی جای دنج و باحالی است.

+ هنوز هم گاهی دونفره سر میزنیم آنجا..کتاب میخریم..سی دی میخریم..او هم دوست دارد آنجا

را..

عکسهای شهدای توی اتاقم رو به افزایش بودند...برونسی اضافه شده بود..دو عکس دیگر از همت

اضافه شد..

+ یکی آنکه دستش باندپیچی است و دیگری آنکه نشسته روزی زمین و دور و برش پر است از کاغذ و

نقشه..

علی ماهانی اضافه شد..آوینی اضافه شد..و...

یک جفت ساق دست هم خریدم که تا روی دست را هم میپوشاند!

نمیدانم چرا این کار را میکردم..فطرتا حجاب را قبول کردم..دوست داشتم کاملترین نوع حجاب باشد.

دلم نمیخواست ذره ای ایراد و کجی داشته باشد!

حتی دیگر دوست نداشتم گردی صورتم هم دیده شود...

چنان رویی میگرفتم که انگار مادرزاد چادری هستم...

کش چادرم را هم تغییرکاربری دادم..بردمش عقبتر یعنی به این شکل که کش از لبه چادر چند سانتی

فاصله داشته باشد..بعد چادرم را می انداختم روی مقنعه ام و با دست چپ رو میگرفتم که فقط

چشمهایم پیدا بود... جلوی چادرم را هم دوختم تا جایی که فقط بتوانم از دستهایم استفاده کنم.

این کار را از فاطمه یاد گرفتم..رو گرفتن را هم فکر کنم از فاطمه دیگر!

مدرسه ها تعطیل شد و پدر و مادر باز در تدارک سفر شمال بودند...

+ دائم الشمالند...بعله ما از آن خانواده ها هستیم!

از جلوی درب خانه..با چادرم نشستم توی ماشین...با چادر بودم تــــــــــــــــــــــا برگشتیم..

به خلاف سنوات گذشته...قول داده بودم خب...نمیتوانستم که اینبار هم بزنم زیر قولم..

لب دریا هی وسوسه ام میکردند خناسها...ولی گولشان را نخوردم!

قول داده بودم خب...

بعد از سفر هم سه تایی من و فاطمه و فاطمه دیگر ( زین پس فاطمه سادات میخوانمش سادات

هست خب)

البته مریم هم بود..یعنی آنجا دیدیمش..سه تایی رفتیم اعتکاف!

یعنی من یک جایی را پیدا کردم که قدیم مسجد جامع بود..حقیقتا از ظاهر مسجد خیلی خوشم

آمد..خیلی قشنگ بود..رفتم اسم نوشتم فاطمه سادات و فاطمه هم گفتند اسم ما را هم بنویس.

+ به مامانم همیشه میگفتم وقتی من مردم مجلسم را توی آن مسجد بگیرند..بسکه باکلاس هست

این خانه خدا..

گفتند سحر روز شنبه مسجد باشید. حالا خانواده رفته اند کلات نادر تفریح...

+خیلی وقت بود دیگر تفریح نمیرفتم...میگفتم حتی یک نامحرم کمتر ببینم هم برایم غنیمت است!

+ اصلا کلا تزم تغییر کرده بود! داشتم خودم را شکل میدادم..از هر کاری سخت ترینش را انتخاب

میکردم!

دوست داشتم خودم را اذیت کنم!

و من توی خانه مشغول بستن ساکم بودم برای سه روز معتکف شدن...

+ تا قبل این من اصلا چه میدانستم اعتکاف چیست!

آخر شب خانواده تشریفشان را آوردند...بابا گفتند ماشین خراب است نمیتوانم ببرمت...

حالا من به فاطمه سادات قول داده بودم که دنبال او هم میروم.فاطمه خودم هم که گفته بود خودش

با بابایش می آید...

اشکم داشت در می آمد..هم بخاطر خراب شدن اعتکافم..هم بخاطر بد قولی ام پیش فاطمه سادات..

موبایل که نداشتیم آن موقع تا باخبرش کنم! آن هم آنوقت شب!

بابا زنگ زدند به یکی از دوستانشان که مورد اعتماد بود..آدرس را هم گفتند به آن آقا..

ساکم را گذاشتند صندوق عقب و مرا راهی اعتکاف کردند.

رفتیم دنبال فاطمه سادات..

ماشین سر کوچه شان ایستاد..رفتم درب خانه شان را زدم ساعت۳ نیمه شب بود!

میدانست منم... زودی آمد بیرون..گفتم کو ساکت؟ گفت الان بابام میارن!

داشتیم همینجور صحبت میکردیم با هم که دیدم سیدی عمامه به سر..با لباس سفید بلندی(

میگویندش دشداشه) آمدند دم در..سلام کردم...آهسته علیکم السلامی دادند...

فاطمه سادات با پدرش خداحافظی کرد..دور تر که شدیم...بابای فاطمه صدایش زدند و گفتند:

فاطمه جان یادت نره بابا نیت رجائا کنید ها..تا انشاالله اعتکافتون مقبول باشه..

فاطمه سادات چشمی گفت و دو تایی سوار ماشین شدیم..

نیت رجائا یعنی چه اونوخت؟!

اصلا نشنیده بودم!

ان شاء الله ادامه دارد..

 92-11-17

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۲۷
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

نمیدانم چرا هیچ وقت توی شلمچه گریه ام نمیگیرد!

برعکس همه!

شاید چون من کاملا توی طلائیه تخلیه میشوم..نمیدانم!

رسیدیم شلمچه..کفشها را که کندم زمزمه کنان خودم را رساندم به پشت سیم خاردارها...

(سیمهای خاردار)!

یادم از نخ سبزی آمد که سال پیش گره اش زده بودم آنجا..

هزاران نخ سبز شبیه نخ من آنجا گره خورده بودند..

نخم را پیدا نکردم!

میگفتند این مسیر وصل به کربلا است! ما چه می دانستیم..ما که کربلا نرفته بودیم! :(

نشستم پشت سیم خاردارها..(سیمهای خاردار)! و دستهایم را مثل آن هزاران نخ سبز گره زدم توی

سیمها!

خواهرم هم بالتبع من یاد گرفت..او هم نشست کنارم!

از بعد طلائیه که عمدا گمش کردم حواسش جمع شده بود تا مبادا دیگر گمش کنم!

دائم وصل به من بود! من هم کلا تزم این بود که سفرهای صفاسیتی منگوله را باید خانوادگی رفت و

سفرهای معنوی خصوصا زیارتگاهها و مخصوصا حرم امام رضا را باید تنها رفت!

بدم می آمد کسی اشکهایم را ببیند!

یا اینکه وسط گریه کردنم کسی بامن حرف بزند! یا سوالی بپرسد!

یا جوابش را نمیدادم یا اگر میدادم طرف میرفت که برود دیگر!!!!!

و حالا خواهر جان حساب کار دستش بود..ساکت نشسته بود کنارم!

و به افق نگاه میکرد...

+ یادم آمد وقتی بچه بودیم..سه تا کیم میخریدیم و من چون بزرگتر بودم و سردسته شان و آنها هم

مطیع من بودند بِهِشان میگفتم : بچه ها هرکس زودتر بستنیشو بخوره برنده میشه!

و سیدمحسن و خواهرم نمیدانید با چه اشتیاقی بستنیشان را گاز میزدند!!! تا من برنده نهایی را

انتخاب کنم!

و وقتی بستنی شان تمام میشد من هردو را برنده اعلام میکردم و خودم با یک آرامش خاص و حسی

متکبرانه شروع میکردم به لیس زدن بستنی ام!

و آندو طفلکی با مظلومیت نگاهم میکردند و من کیف میکردم!

+ همیشه میگویند این خاطره شان را!

+ظُلم بودم درکل!

ساکت کنارم نشسته بود..

نمیدانم در دل چه آرزوهایی میکرد که...

+ این قسمت را داشته باشید...

وقت وداع رسیده بود..توی اتوبوس بودیم..باز راوی میرفت که جانمان را بالا بیاورد..

روضه وداع میخواند..

اتوبوس هنوز حرکت نکرده بود..غروبش رو به خودنمایی بود..آن گنبد فیروزه ای هنوز توی چشم بود..

+ راوی میگفت: قبل نوروز راویِ بچه های دانشگاه خیام بودم..

وقت وداع از شلمچه و کلن وداع از مناطق رو کردم به بچه ها که خیلی هم با هم دوست و صمیمی و

شده بودیم و گفتم: بچه ها اگر دلنوشته ای دارید..انتقادی دارید..پیشنهادی و یا درددلی دارید..خوشحال میشوم در اختیار من قرار دهید..

روضه وداع را خواندم برای بچه ها و بچه ها هم شور گرفتند و شروع کردند به سینه زنی و اتوبوس راه

افتاد به سمت پادگان و فردا صبحش بچه ها راه افتادند به سمت فکه و فتح المبین و چزابه - این رسم

اردوییِ خراسان است- و همان شب بچه ها یک به یک نامه هایشان را برایم می آوردند..

در طول فردا نامه هایشان را میخواندم..

+ از خدا شهادت میخواستند...و شدند اصحاب الشهدا..

این روضه روزیِمان شد در شلمچه..

+ من هم نوشتم ولی کسی ترتیب اثر نداد........!!!

اسئل الله منازل الشهدا و مجالسة الانبیا و مرافقَة السُعدا...

ان شاء الله ادامه دارد...


92-11-15

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۲۴
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

به خودم که آمدم دیدم خاک زیر صورتم گِل شده است...

بعضی حرفها را باید درِ گوشی زد با شهدا..می فهمید که؟!

حرفهایِ درِگوشی ام با شهدا هقهقی شده بود..و داشتم زمین و زمان را به هم میدوختم..

هرچه گفتم و قول دادم را امضا هم زدم پایش..روی خاکهای طلائیه..

چادرم را قول دادم..حجابم را قول دادم...موسیقی را قول دادم..و...

وقت رفتن بود و دلم جدا نمیشد..

می رفتم و برمیگشتم..

هی میرفتم و هی برمیگشتم..

وارد حسینیه شدم..نامه ام را انداختم توی ضریح..خیلی حرفها زده بودم برایشان -شهدا را میگویم-

مثل خواهری که برادرش را گم کرده و پیدا کرده..هی قربان صدقه شان رفته ام..

هی خودم را برایشان لوس کردم..

قول سال بعد را هم گرفتم..که بازهم دعوتم کنند..باز هم بیایم..بازهم قولهای جدید..

ببینند تغییراتم را.. به خودم امید داشتم..

مثل وقتی که از بین100 دانش آموز پایه پنجم مدرسه ابتدایی وحدتی مرادزاده فقط 1 نفر قبول شد

مدرسه راهنمایی نمونه دولتی افشارنژاد...

مثل همان موقع امید داشتم..که میتوانم!

دلم آرام شده بود..خیلی آرام..الان بعد گذشت این همه سال آرامش را حس میکنم..

اینکه دستی هست بالای همه دستها..

اینکه دستی هست که وقتی زمین خوردی بلندت کند و زانوهای خاکی ات را بتکاند...

یادم هست اولین کتابی که از شهدا مجذوبم کرد..کتنابی بود از زندگی نامه شهید همت..

شاید بخاطر همین طلائیه زمینگیرم کرد!

توی طلائیه زنده شدم!

چشمم از گنبد جدا نمیشد..آنقدر نگاهش کردم تا در بیابان گم شد..

و آن راوی جان ما را بالا آورد تا رسیدیم به هویزه..

و فردایش شلمچه و وداع و باز...

ان شاء الله ادامه دارد..

92-11-13


۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۲۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

چه کسی باور میکرد من دوباره راهی راهیان نور شوم؟!

منی که چون شمع فقط دو سه ماه روشن بودم و بعد رو به خاموشی گذاشتم!

کلاس سوم دبیرستانم را هیچکس چرا نپرسید چرا دیگر از شهدا نمیگویی؟!

از خاطراتت؟!

هیچکس چرا نپرسید چرا دیگر از حاج آقای جباری نمیگویی؟

همان مرد مسن راوی..

و حالا من میرفتم تا باز خاطره ای بیافرینم برای خودم و دوباره چون شمعی جان بگیرم فقط برای دو

سه ماه؟!

حتی خودم هم نمیدانستم دقیقا برای چه میخواستم بروم آنجا؟

شمال و لب دریا و منطقه خوش آب و هوا نبود که آدم همیشه و هرسال هوس کند و برود...

ظاهرا بیابانی بود..دشتی بود..هوای گرمی داشت..و..

صبح ششم فروردین ماه سال جدید ساک بسته خانوادگی رفتیم به محل اعزام..

این بار خودم چفیه داشتم..دفترچه و خودکار برداشته بودم و در کل مجهز عازم سفر بودم!

من و خواهرم توی یک اتوبوس و سید محسن هم در اتوبوس دیگری..

مامان و بابا و سید حسینِ کودکِ  کوچک تا لحظه آخر چسبیده به شیشه اتوبوس بودند.

اتوبوس حرکت کرد و خواهرم خیلی زود با کل اتوبوس دوست شد..اصلا یک جا بند نمی آمد دائم یا او

توی صندلی دوستانش بود یا آنها توی صندلی ما!!!

من پخته تر عمل میکردم حرف سه سال بزرگتری است ها!

او هم تفنُّنن چادر سر میگذاشت..توی اتوبوس هم کلن همه راحت بودند!!!متاسفانه!

جالب است که آن موقع ها این چیزها را درک میکردم!

مثلا اگر کسی مرا برای یکبار با چادر می دید رویم نمیشد برای بار دوم بدون چادر بروم پیشش!

کلن زندگی بعضی ها برای مردم است!

وقتی رسیدیم پادگان خیلی ذوق زدم که آنجا را قبلا هم دیده ام!

خواهرم اما توجه نمیکرد :(

شاید او هم حال نخستینِ مرا داشت..حالِ سالِ پیشم را!

متعجب بود!

در و دیوار پادگان را سیاهی زده بودند..ارتحال شهادت گونه دانشجویان خیام..

شُله پخته بودند در عزای این بچه ها..

توی سوله شماره دو مستقر شدیم روبروی حسینیه شهدا..

گفتند سریع آماده شوید..و باز شلوغی وضوخانه و سرویس بهداشتی..

این بار اما غر نمیزدم! در عوض به غر زدنهای خواهر گوش میکردم:

حالا نمیشه بی وضو بریم! چی میشه مگه؟!

خدایا تاریخ را تکرار مفرما D:

آقای جباری را دیدم توی پادگان..بلندگو به دوش میرفت به سمت اتوبوسی..

خدا خدا کردم بیاید اتوبوس ما!

ولی راوی ما شخص دیگری بود! به خلاف آقای جباری جوان بود و به قول خودش جنگ ندیده!

- انجمن راویان فتح- تربیت راویان جوانی که بعد از نسل جبهه ایها جانشین آنها شوند..

جالب آمد برایم.

تا خود طلائیه اشک چشم ما را نگذاشتند که خشک شود!

و باز آن گنبد طلایی رنگ وسط بیابان..

و کفشهایی که توی اتوبس از پا کندم..نه پشت در ورودی..

و بی توجه به تذکرات آقای علیپور - مسئول کاروان - باز گم شدم توی طلائیه...

و دوبار همان قصه سال پیش..

رفتم روی آن تپه و چادرم را سپردم به وزش باد..مثل پرچمهای سرخ روی تپه..

و از سراشیبی تپه خزدیم پشت سنگری و ساعتی گم شدم..

ان شاء الله ادامه دارد...
92-11-11
۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۳۶
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)