...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

بسم الله الرحمن الرحیم 

مثلا فکر کنید به اینکه سوار یک اتوبوس بابرکت شوید..

اتوبوسی که زود بیاید

خلوت باشد

یکی از مسافرها سر درد دلش باز شود برای مسافر بغلی و از سرآمدن مهلت خانه اجاره ای شان بگوید..

مسافر بغلی هم آدرس خانه شان را بدهد به آن زن تا بروند طبقه پایین شان را ببینند شاید پسندیدند..

یک مسافر دیگر هم از مضرات لبنیات صنعتی بگوید..جوری که همه بشنوند 😊

بعد هم یک نفر دیگر در تایید این مضرات..

دستور درست کردن ماست خانگی را بدهد با شیرهای محلی..جوری که همه یاد بگیرند 😊

شما را هم زود برساند خانه تان..

اتوبوس بابرکتی بود  اینطور نیست؟

۳ نظر ۲۰ آذر ۹۷ ، ۱۰:۳۵
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم 

🍃 دستتو مشت کن و بگیر جلوی دهنت

بعد توی مشتت بخون : کاف هاء یا عین صاد

حالا مشتتو باز کن و فوت کن تو صورت آقای رشید..

آهسته فوت کنی که متوجه نشه!

بعد خواستتو بهش بگو..قبول میکنه!

🌱 جواب میده ؟!

🍃 مریم میگه جواب میده...

🌱 تو هم از این کارا کردی؟

🍃 آره...وقتی میخوام ازت اجازه بگیرم...

پ.ن : اگر آقای رشید موافقت کنه..میام و از "معجزه" کاف هاء یا عین صاد میگم براتون.


۱ نظر ۲۰ مهر ۹۷ ، ۰۸:۱۹
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم 

مینی بوس جاده های کوهستانی را پایین و بالا می کرد..

مردها صندلی های آخر را اشغال کرده بودند و از تجارب تبلیغی شان می گفتند. 

اگر می خواستم این گروه را از نظر سن و تجربه دسته بندی کنم..آنها یک دسته بودند و ما در دسته دوم.

نگاهم به جاده بود و گوشم در آن عقب..

صدای شلیک خنده شان فضای کوچک مینی بوس را شکافت...

داشتند میگفتند : این منطقه امام زاده خیلی کم داره..

بیاین این سیدو بکشیم تازه دوماد هم هست..همینجا براش گنبد و بارگاهی میشازن اون سرش ناپیدا...

دماغم را چین دادم از این شوخی نابجا..

فکر کردم همین حرفهاست که مردم را نسبت به امام زاده ها و نسبشان بدبین می کند.

گوشم را از آن صداها گرفتم و به جاده چشم دوختم...

صدای راننده بلند شد که با همان لهجه کردی میگفت :

اینجا تنگه مرصاده..

و بعد حس کردم یک عالمه غرور در کلامش سرازیر شد وقتی که گفت :

همینجا زمین گیرشان کردیم...

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۷ ، ۰۹:۰۹
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم
"شب اول محرم است و ما هنوز نشسته ایم."
این جمله را بارها تکرار کرده بود..مثلا از دو روز قبلش " دو شب مانده به محرم و ما هنوز نشسته ایم."
خب دوست داشت برود..یک جای دور..
خیلی دور..
مثلا کرمانشاه..
دوست داشت محرم برود کرمانشاه..
حوزه، اجازه کتبی ام داد..من هم ، همراهش شدم.
خورشید روز اول محرم رو به زوال بود که رسیدیم کرمانشاه..
دفتر تبلیغات ما را به شام و خواب دعوت کرد تا فردا صبح تقسیممان کند..
صبح آفتاب زده بود که مینی بوس قرمز رنگ ، ما و چند طلبه قمی و تهرانی و اصفهانی را توی دلش جا داد...تا گیلانغرب..

۵ نظر ۲۷ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۵۱
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم

حکم را نشانم میدهد : از دفتر تبلیغات اسلامی مشهد به دفتر تبلیغات اسلامی شهرستان کلات نادر..

توی ذهنم فاصله مشهد تا کلات را محاسبه میکنم..دو سه ساعت به اضافه جاده های پر پیچ و خمش..

بعد از اذان ظهر روز اول ماه مبارک میرسیم دفتر تبلیغات کلات..روزه مان باطل شده..خودشان حواسشان به روزه ما بوده که کباب سفارش داده اند...

مینشینیم توی یکی از اتاقهای دفتر..منتظریم اسم روستا را بگویند تا مرخص شویم..

هیچ کس دنبال کار ما نیست، دفتر شلوغ است،سربازها اینجا چه میکنند؟

آمبولانس برای چه آمده؟ 

امام جمعه کلات چرا اینجاست؟

: یک طلبه مبلغ مشهدی  دیشب توی روستای محل تبلیغش به رحمت خدا رفته...

اینها را مسئول دفتر، با بغض میگوید..

دلم غصه دار آن طلبه میشود.

بعد هم حکم تبلیغی مان را امضا میکند و عازم سنگ دیوار میشویم..

روستایی همجوار مرز ترکمنستان..آنقدر نزدیک که صدای صحبت سربازهای ترکمن به گوش میرسد..

روستا قشنگ بود..شالی برنج داشت..

خانه عالم هم بزرگ بود کنار مسجد...فقط پنجره هایش را دوست نداشتم که به سمت غسالخانه روستا باز میشد..

دوباره یاد آن طلبه افتادم..

داشتیم وسایل را از ماشین میگذاشتیم بیرون که درِ خانه عالم باز شد..عالمِ جوانی آمد بیرون..

او هم مثل ما حکم داشت..اشتباه دفتر تبلیغات کلات بودکه توی آن شلوغی امروز، یک روستا را به دوتا طلبه معرفی کرده بود!

دست از پا درازتر برگشتیم کلات..شب شده بود و شهر خاموش و

دفتر تبلیغات تعطیل...

مسئول دفتر پای تلفن گفت : امشب مهمان امام جمعه باشید تا فردا صبح بفرستیمتان یک روستای دیگر..

رفتیم درِ خانه یک آقایی و کلید دفتر امام جمعه را گرفتیم !

سفر پر هیجانی را شروع کرده بودیم...

حالا هم داخل دفتر امام جمعه بودیم..

اسلحه کنار دیوار چشمم را گرفت ، حکما مال امام جمعه بود، ازینهایی که روز جمعه در دستشان میگیرند و صحبت میکنند.

چه کتابخانه خوبی هم داشتند..یکی از کتابها را برداشتم و یک صفحه باز کردم و با صدای بلند خواندم :

ظهر با رفقا رفتیم کباب زدیم..

صدای شیخ عبدالزهرا بلند شد : خانم نخون دفترخاطرات امام جمعه ست..

دفتر را گذاشتم سرجایش..

طول کشید تا به سحر رسیدیم..!!!

سحر شد و ما جز چند دانه نان برنجی و دو تا تخم مرغی که از یخچال دفتر پیدا کردیم و یک بسته شکلات کرمی (تیوپی) که روی میز امام جمعه بود،چیز دیگری برای خوردن نداشتیم و دفترامام جمعه و شهر کلات را صبح علی الطلوع ترک کردیم به مقصد مشهد..در حالیکه روزه بودیم..

پ.ن 1 : متن بلند دوست داشتید دیگه 😎

پ.ن 2 : اولین تبلیغ ماه مبارک بود👆 البته ناتمام

ماه مبارکتون مبارک🌹🌹

پ.ن 3 : کامنتا رو در اسرع وقت جواب میدم ان شاءالله.

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۴۲
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم
روزها میگذرد..شاید یک هفته گذشته.اما او نگاهش همچنان بین خصال و مواعظ العددیه در گردش است..
گاهی یک جمله از این کتاب یادداشت میکند..گاهی چند خط از آن یکی کتاب..
حتما صحبت کردن برای یک جمع مثلا صد نفری،برای ده شب متوالی..نیاز به این همه مطالعه دارد..
او که از زیارت عاشورا خواندنِ خانه افسانه خانم و حدیثِ کساهای خانه خاله نصرت شروع کرده بود..
حالا آقایِ منبریِ روضه خوانِ یک دهه مجلسِ عزایِ سیدالشهدا شده بود...
و این قضیه برای خانواده کوچک ما خیلی مهم و پر هیجان بود..
آنقدر پرهیجان ...که نشستیم توی ماشین و عزم رفتن به جلسه روضه را داشتیم که تا شیخ استارت ماشین را زد
 از سویدای دل ناله ای زدم و جان به جان آفرین (نزدیک بود که تسلیم کنم)
چونکه یادشون رفته بود عمامه بذارن بر سرِ همایونی 😜


۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۲۵
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم
مینی بوس هن هن کنان ، آرامش جاده خاکی را به هم میزد..
کمی بعد صدای موتورش جلوی یک مدرسه قدیمی خاموش شد.
دخترها ، مثل همیشه یِ تاریخِ جنسِ اناث، پر ذوق و پر صدا ، یکی یکی از مینی بوس جستند بیرون..
آمده بودند برای فتح سنگرهایِ هنریجهادیِ تنها مدرسه فرتوت یک روستای خسته..
قوطی های رنگ توی دستهایشان پایین و بالا میپریدند و هیجان آخرین روزهای نوجوانی شان را ، به دیوارهای مدرسه هدیه میدادند..
و ما..تازه عروس و دامادی بودیم ،مُبَلِّغِ آن جمعِ جوان..
طلبه های سال چهارم و اول..
که فقط یک روز مهمان آن جمعِ جهادیِ جوان بودیم و روز دوم ...
الفرار 😎
پ.ن1 : اولین تجربه تبلیغی مشترک 😆
البته کل سفر دو روزه بود ولی علت فرارمون هنوز در دست بررسیه..
پ.ن2 : البته شایان ذکره که من تجربه اردو جهادی داشتم تو دوران مجردی اما شیخ نه 😉

--------------------------------------------------

ان شاءالله خاطرات تبلیغی رو اینجا مکتوب میکنم.

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۴۴
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم

چند وقت پیش ماشینمونو تو دیوار فروختیم و یک لنگه کفش راحتی من تو صندوق عقبش جا موند !!

بعد پیگیری های فراوان و پیدا کردن شماره همراه خریدار ماشین..

امشب بعد چند ماه قسمت شد و رفتیم پی لنگه کفشم..

نرسیده به خونه خریدار..

یهو یه دختر مدرسه ای رو تو خیابون دیدم که شبیه یکی از دانش آموزای سال گذشته م بود.

و چون خیلی اونو دوستش داشتم با ذوق زدم رو داشبورد و گفتم : آقاعبدالزهراااا ملیحهههه.

آقاعبدالزهرا هم که ملیحه رو میشناختن با ذوق گفتن : عهههه ملیحه بودا 

الان دور میزنم بریم ببینیمش..

حالا دور زدیم

ما اینور خیابون

 تو ماشین

ملیحه اونور خیابون 

پیاده...

دااااد زدم : ملیحهههه

ملیحه برگشت سمت ما و مبهوت نگاهمون کرد...

منم با دست اشاره کردم : ملیحهههه بیااااا..

آقامونم با دست هی اشاره میکردن : ملیحهههه خانوووووم بیااا

ملیحه طفلک متعجب و گیج ازونور خیابون نگامون میکرد..

شیخ عبدالزهرا : با پوشیه ای نمیشناسدت که!

پوشیه مو برداشتم : ملیییحهههه منم خانم وثوقی معلم پارسالتون 

ملیحه اومد طرفمون

وسطای خیابون که رسید..

.

.

.

من : آقا عبدالزهرا مطمئنین این ملیحه ست؟

آقاعبدالزهرا: نه من فقط عکسشو دیدم..

من : به نظرم ملیحه نیست آ..

آقاعبدالزهرا : آره این ملیحه نیست

.

.

داااد زدیم :

ملیحهههه  برووو...بروووو کارِت نداریم

ملیحهههه نیااااا

.

.

و ملیحه در وسط خیابان 

از ماترسید و فرار کرد..

.

.

ملیحه اگر این متنو میخونی همیشه تو زندگیت به این حرفایی که میگم عمل کن:

1- هیچ وقت معلمتو فراموش نکن.

2- شب و تنها توی خیابون نباش.

3- هیچ وقت بی گدار وسط خیابون نیا.

4- هیچ وقت اگر غریبه ای صدات زد نایست..مخصوصا وقتی که اسمت ملیحه نیست اصلا !

5- هیچ وقت از یک روحانی و خانومش نترس دخترم 😋

شاد و پیروز باشی✋

۲ نظر ۲۰ دی ۹۶ ، ۰۱:۵۸
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم

وَالحمدُ للّه القاصِمِ الجَبّارین

مُبیر الظالمین

و حمد و سپاس مخصوص خدایی  که در هم شکننده سرکشان و نابود کننده ظالمان است.

(دعای افتتاح)

.

.

.

کفش + دمپایی طبی 👟

او پی جی + روکش دندان 😆

عینک 👓

در عرض یک هفته کوبوندیم از نو ساختیم خودمونو..

.

.

فقط در راستای اعتراضات اقتصادی و اوضاع معیشتی اخیر 

عارضم خدمتتون که 👇 .

.

.

بسم الله الرحمن الرحیم

نام : یار شیخ عبدالزهرا هستم✋

محل سکونت : از نظر جغرافیایی خونه مون😆

از نظر اقتصادی شِعب ابی طالب 😓

.

.

پ.ن : سلام به همگی...فعلا برا دست گرمی اینو داشته باشین😉

۲ نظر ۱۸ دی ۹۶ ، ۱۲:۱۵
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم 

صبح دیر میرسم حوزه..

خانم سالاری جلوی اسمم تاخیر میزند..

خانم سالاری نمیداند آقایمان تبلیغ رفته..نیست که سر ساعت مرا برساند حوزه..

از حوزه میزنم بیرون..به امید رسیدن به سرویس مجتمع..

اما به میدان شهدا نرسیده اتوبوس سبز قدیمی مجتمع را میبینم که عین یک ماهی از جلوی چشمم سر میخورد و در شلوغی های خیابان توحید گم میشود..

بغضم میگیرد..

به راه دوری که تا خانه در پیش دارم فکر میکنم..

راننده اتوبوس نمیدانست که آقایمان تبلیغ رفته..نیست که این مسیر طولانی تا خانه را با هم برگردیم.

سرخورده توی ایستگاه اتوبوس می ایستم..بی آری تی می ایستد..هم مسیرش میشوم..اما بعد پشیمان میشوم..اصلا حواسم به کرایه400 تومانی اش نبود! تازه بی آرتی که هم مسیر من نیست..

وسط راه پیاده میشوم..یک مسیری را پیاده طی میکنم..

مغازه ها و اجناس رنگارنگشان چشمانم را پر میکنند.

دلم ضعف میرود..گرسنه تر میشوم..

پولهای توی کیفم را سرانگشتی حساب میکنم..

یک پنج تومانی+یک دوهزار تومانیِ نویِ عید غدیر...

نمیدانم مرغ کیلویی چند است اما مطمئم با پول من مرغ نمیدهند!

اصلا اگر بدهند هم حاضر نیستم تنها وارد مغازه مرغ فروشی بشوم!

اصلا یک نفر آدم تنها را که آورده به مرغ خوردن!

اصلا چطور دلم بیاید مرغ بخورم..وقتی او شام نان و رب خورده توی روستا..

زنهایی را میبینم که وارد میوه فروشی میشوند..پس با خیال راحت برای اولین بار تنها.. وارد میوه فروشی میشوم..

شاگرد میوه فروش تفاوت قیمت انگور جعبه ای و کیلویی را به یک خانم دیگر شرح میدهد..

بی تفاوت به حرفهای میوه فروش..

از دور،آهسته و با خجالت میگویم:

نیم کیلو انگور لطفا...

شاگرد میوه فروش آمد بگوید که نیم کیلو انگور نمیشود!

اوستایش اما فهمید که آقای ما رفته تبلیغ..

داد زد :پسر نیم کیلو انگور بکش برای خانم..

.

.

امان از روزی که آقای یک خانه ای،سرور یک زنی،مولای یک حرمی سفر باشد نباشد ..

أَلسَّلامُ عَلَى الرُّؤُوسِ الْمُشالاتِ  سلام بر آن سرهاىِ بالا رفته (بر نیزه ها)


أَلسَّلامُ عَلَى النِّسْوَةِ الْبارِزاتِ  سلام برآن بانوانِ بیرون آمده (از خیمه ها)


۲ نظر ۰۳ مهر ۹۶ ، ۰۹:۵۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)