...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

۲۰ مطلب با موضوع «شهدا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله مهربون

دو شب بعد جلسه تکرار شد.

این بار پدرشان هم آمدند...

با دسته گل و شیرینی.

-----

پرسیدم:

چرا طلبه شدید؟ یادم هست یکی میگفت برای اینکه سربازی نرود! همین موضوع برایم دغدغه بود...

نظر شما راجع به ولایت فقیه چیست؟ خیلی مهم بود برایم بدانم...میدانید که مذهبی ها هم دو دسته هستند!

چقدر شهدایی هستید؟

+برایشان تعریف کردم: یک روز مامان پرسید این شهدایی که عکسشان روی دیوار اتاقت هست به یاد ما هم هستند؟!

فکری شدم...ساعتی گذشت...بوی گاز کل خانه را پر کرده بود..فهمیدیم آبگرمکن قدیمی خانه ساعتها بدون شعله روشن بوده...

و فقط روشن کردن یک پریز برق کافی بود تا....مامان به جواب سوالش رسید.

از لباس روحانیت پرسیدم...اینکه همیشه میپوشند یا مثل بعضی ها دو زیستند؟!

+ کلمه دو زیست را از فاطمه سادات یاد گرفته بودم D:این لباس برای من خیلی اهمیت داشت.از اینکه طلبه ای گاهی بپوشد و گاهی نپوشد بدم می آمد!

پرسیدند چرا؟

گفتم: یک دکتر فقط توی مطب روپوش طبابت تن میکند...در پارک در بازار در تاکسی دیگر دکتر نیست

یک شهروند معمولی است...

یک مهندس هم به همین صورت...

ولی همانطور که محل کار یک آخوند به وسعت یک دنیا هست...پس بااااااید لباس کارش همیشه همراهش باشد...

*خیلی حسن التبعل مورد تاکیدشان بود...

من همه چیز را بلد بودم...همه احادیث را میدانستم...

از جهاد المرأة خطابه قرائی ایراد نمودم که لب به تعریف گشودند...

**ازین دست خوش زبانی ها زیاد اتفاق افتاد آن شب و شبهای بعدش...بعد ها گفتند... ;-) 

**مورد پسند واقع شده بودند به طور اولیه..که آنطور دم از حسن التبعل میزدم    D: وگرنه که ما از آن خانواده ها نبودیم ؛)

***شب لیلة الرغائب بعد خانه ما..هر دو حرم بودیم...آن هم سر مزار حضرت علامه...با فاصله زمانی حدودا یک ساعته...

ان شاءالله ادامه دارد...

۴۹ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

بابا جلوی میز ایستاده بود..من هم کنارشان..

مسئول ثبت نام در حال ورق زدن پرونده ام بود که ناگهان "ببخشیدی" گفتم و پرونده را از زیر دستش

کشیدم بیرون..

در آن لحظه خودم هم دقیق نمیدانستم چرا آن کار را کردم فقط دلم میخواست از آن اتاق فرار کنم...

صدای بابا را از پشت سرم شنیدم که داشت با مسئول صحبت میکرد..

آمدم توی حیاط دانشگاه..بابا عصبانی بودند: چه کاری بود کردی؟! مگر نمیخواهی دانشگاه بیایی؟!

من اما کاری را که دلم میخواست میکردم!

راهی مشهد شدیم... بابا تا خود مشهد اعصابمان را فیزیوتراپی کرد..

ته دلم یک کمی پشیمان بودم از کاری که ناگهانی و خودسر کرده بودم!

میدانستم اما اگر پشیمان شوم بازهم بابای خوبم هوایم را دارد..

هرچه بود گذشت و هوا تاریکی رسیدیم خانه.

از قضا همان شب فهامه و فاضله سادات آمدند خانه ی مان و تاصبح توی سرم زدند بابت کار خبطی

مرتکب شده بودم.

اصلا از کرده ام پشیمان شده بودم..میخواستم فضا آماده شود دوباره بحث رفتن به دانشگاه را پیش

بکشم.

در همین ایام فاطمه سادات یک روز زنگ زد و خواست با هم به جایی برویم...از همان جاهایی که

مختص به خودش است...

صبحش باز سه تایی عزم مدرسه علمیه اسلام شناسی کردیم.

فاطمه سادات میخواست از اول مهر برود سر کلاسهایشان درس را بخواند بعد سال دیگر آزمون

شرکت کند!

قبول نکردند..

ایستاده بودیم سر چهارراه لشکر..منتظر اتوبوس..فاطمه سادات از دانشگاه پرسید...گفتمش...گفت:

بوق سادات یک اسلام شناس خیلی خیلی بیشتر میتواند مفید باشد تا یک زیست شناس...

+ به تناسب اسم حوزه ای که تا دقایقی قبلش آنجا بودیم...

+ جملات فلسفی اش توی حلقم بود!

داشتم به حرفهایش فکر میکردم..خانم مسن محترمی نزدیک آمد..همان اول دیدم که با دو دختر

بدحجاب مشغول حرف زدن است..

خطاب به ما سه نفر: ما چقدر توی این انقلاب خون و جوون دادیم تا وضع جامعه مون این نباشه..

پسرم توی جبهه شهید شد..همسرم افسردگی گرفته همش توی خونه ست میگه دلم میگیره وقتی

دخترای مسلمون رو این شکلی میبینم..بیشتر جای خالی پسرمو حس میکنم...

خطاب به من: مادر برام یک نامه مینویسی...با خط خودت...برای حضرت آقا..

آدرسشان را بلدی؟!

من: نه حاج خانوم بلد نیستم...

: تهران-خیابان جمهوری- کوچه ی...مادر شما مشهدی ها به کوچه میلان میگین..میلان شهید...

گفتم: حاج خانوم چی بنویسم؟!

: از زبون من بنویس مادر...از زبون من مادر شهید...

اتوبوسش آمد...

تا به حال به قولی که دادم عمل نکردم...

داستان دانشگاه رفتنم ان شاءالله ادامه دارد..

 


 

 سوره ی برائت خوانده اید؟! بدون نام خدا شروع میشود...
خود خدا یادمان داده است از کسانی که خلاف جهتش حتی -فکر- میکنند برائت بجوییم...
مسلمان شیعه ی حضرت زهرایی..
توهماتتان را برای کسی نگویید..برای خودتان نگه دارید..

اگر خدا ترس باشید...

 

 

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۵۵
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

مدرسه ی پسرانه خیلی جالب بود..سرویس بهداشتی شان پر بود از عکسهای آموزش وضو به سبک

خودشان!

در و دیوار راهروها هم که الی ماشاالله پوسترهای قال فلان رضی الله عنه من رسول الله..

مردم شهر مریوان هم مانند سنندج بسیار پایبند به اصول و سنتهای خودشان بودند.

یعنی لباس محلی آن منطقه خیلی به چشم می آمد.همه شبیه مامه رحیم بودند.

داخل شهر که خودش به اصطلاح یک منطقه عملیاتی محسوب میشدو راوی شرح ماوقع میکرد..

اما فردایش ما رفتیم به دریاچه ی زریوار که خارج از شهر بود دریاچه ای که میان کوهها محصور بود و

ساحلش مزار چندین شهید گمنام..

و متاسفانه اسم رشته کوههای عملیاتی اش یادم نمانده!

+ امام علی علیه السلام: علم را با نوشتن دربند کنید...

اما یادم هست که پاسگاه عراقی ها و سربازانشان را از نزدیک دیدیم..

و اتوبوس دانشجوهای رشته ی علوم پزشکی که همراه ما بودند نیز بعد از ورود به شهر و توقف

اتوبوسها مشغول خرید شلوار کردی شدند...........

و ختم سفر در استان کردستان عزیز..

+ نمیدانم با خواندن این یکی دو پست اخیر متوجه غریبی غرب شده اید یا نه؟!

راهیان نوری که چون خاکریز ندارد و بیابانی است شده محلی برای تفریح..کما اینکه اروند دارد به چنین

وضعی دچار میشود متاسفانه..برای همین است که میگویم تاجنوب نرفته اید غرب نروید..چون راهیان

نورش هم مانند مردمش و شهدایش بسیار مهجور مانده!

جای کار زیادی دارد اما بقدری کم کاری ها مشهود است که برای پرکردن وقت زائرین آنها را میبرند

موزه!

راوی ها (سوای راویان بومی) تسلط کافی روی منطقه ندارند! و فقط هم وحشی گریهای حزبهای

ضدانقلابی میگویند گویی غربت غرب را بهتر میتوان جلوه داد با این سخنها!

مثلا کاوه ها و بابانظرها و همت ها و چمرانها اگر الان بودند و راهیان نور کردستانی دست میداد و آنها

میشدند راوی ما چطور برایمان روایت میکردند قصه ی غریبی های شهری را که هنوز تازه پاگرفته بود

نفسهای انقلابی اش هنوز تازه رها گشته بود از چنگال رژیم منحوس و حالا داشت ریشه میدوانید

ادعای خودمختاریها...

و حکم امام که غائله ها باید ختم شود...و همه ی مردم شهر دست یاریشان در دست رزمنده ها

جای گرفت و این شد که با توکل بر خدا و تکیه بر رهبری عظیم القدر و پرهیبت غائله ها ختم شد...

ختم به خیر و شهادت برای بعضی ها..برای محمودهای کاوه..حسن های آغاسی زاده...اسماعیل

های میرزازاده...و...

+ مادرش سالها پیش به رحمت خدا رفت اما پدرش پیرمردی شده است حالا...پدرِ اسماعیل..

+ جالب است اگر برایتان بگویم بعد از خروج از مناطق جنگی غرب و حرکت به سمت مشهد یک سری

هم به شمال زدیم! انصافا سنگ تمام گذاشتند با ویلاهای گهرباران ساری..

+ من آن موقع گرچه سنم کم بود اما فطرتا بعضی کارها را نمیپسندیدم!

این درست که دوران جاهلیت عظیمی داشتم ولی خب نمیدانم چرا کارهایی به مذاقم خوش نمی

آمد..

مثلا دوست نداشتم همزمان با کل گروه توی اتوبوس شعر بخوانم ولو شده شعر انقلابی...

دوست نداشتم وقتی نشسته ام لب دریا و دارم به دیروز و روز قبلش و روز قبلترش فکر میکنم و برای

خودم هجی میکنم قصه غرب را..دوستان و مسئولان کاروان بیایند و بروند قایق کرایه کنند و همه را

هم مهمان کنند.

دوست ندارم خوشی راهیان نورم را با بعضی خوشی های دیگر قاطی کنم!

+ چون برایم مقدس بود این سفر و سفرهای قبلش...

+ سنم کم بود ها ولی با این وجود وقتهای بیکاری میرفتم مینشستم سر ساکم و هدیه هایی را که

از آقای راوی گرفته بودم را یک به یک نگاه میکردم!

پک کامل مستند دفاع مقدس (همیشه ها دوست داشتم یک روز بخرمش)

مجموعه ی حسین عقل سرخ استاد رحیم پور

مجموعه کوله بار با سخنرانی راویان ارجمندی همچون آقای ماندگاری

5000تومان پولی را که آقای راوی از مادر یک شهید گمنام عیدی گرفته بود..این 5000تومان را به

فواصل مختلف دریافت نمودم! چون خوب گوش میکردم و هروقت هم که آقای راوی سوال میکرد فقط

من بودم که جواب میدادم!

لذا آن آخر کاری ها گوش مالی ام دادند که هروقت راوی سوال کرد ساکت باشم تا بقیه هم جایزه ای بگیرند..

و یک کتاب و یک مجموعه عکس از نامهی ائمه که خیلی زیباست هم الان لابلای کتابهایم هست را

شب میلاد امام زمان جایزه گرفتم..این جشن با همکاری اتوبوس ماو بچه های علوم پزشکی برگزار

شد...آنجا هم سوالی پرسیدند که باز ما پریدیم وسط!

+ کدام امام است که هم خودش امام است هم پدرش امام است و هم پسرش امام است و هم

مادرش دختر امام؟!

+ آخرین جایزه ام هم یک بیل و سطل پلاستیکی بود چون کوچکترین فرد اتوبوس بودم برای خنده اش

تقدیمم شد!

ان شاء الله ادامه دارد..

92-12-19

۰ نظر ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۲۳
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

یادم نیست دقیقا توی باشگاه افسران دقیقا مزار چند شهید بود!

اما این را خوب یادم هست که با روایتگری مامه رحیم و آقای راوی توی باشگاه افسران جلسه به هم

پیچید...

یکی از شهدای گمنام 19 سالش بود و آن موقع یک سال از من بزرگتر بود...

به آن شهید قول دادم اگر 16 سال از عمرم را به هیچی و پوچی گذراندم قول میدهم مابقی عمرم را

درست زندگی کنم..البته از شهید قول هم گرفتم که کمکم کند..

و در آنجا او شد برادر بزرگتر من و من خواهر کوچکترش..به شهید قول دادم هرجا که بودم برایش

خواهری کنم!

مامه رحیم میگفت: شلمچه رفته ها خوب می دانند که جنگ رو در رو یعنی چه؟!

تصور کنید ما این طرف خاکریزهای خودی هستیم و دشمن هم پشت خاکریزهای خودشان و هر دو

کاملا به یکدیگر اشراف دارند. اما جنگ در کردستان و غرب جنگ خانه به خانه بود!

میگفت: ما دقیقا نمیدانستیم که همسایه ی دیوار به دیوارمان خودی است یا نه!

به خاطر همین بسیار شهید تقدیم اسلام کردیم.

آقای راوی میگفت: ما حق نداشتیم به هرکسی اعتماد کنیم اینجا! بعضی چوپانهای این منطقه ضد

انقلاب بودند!

بچه ها را دعوت میکردند به یک پیاله شیر تازه ی گوسفند و بعد جنازه شان را پیدا میکردیم!

یا جشن های عروسی شان.. که اصلنِ اصلن نمیگویم برایتان!

و عصر همان روز رفتیم زیارت خواهر امام رضا علیه السلام..

بی بی هاجره خاتون..توی یکی از کوچه پس کوچه های به گمانم مرکزی شهر قرار داشت.

واقع در یک خانه ی کوچک..جالب بود.

+ صحتش را نمیدانم!

و فردایش هم رفتیم موزه خانه کُرد.. خیلی قشنگ بود..بسیار لذت بردیم از فرهنگ غنی کشورمان..

و بعد از دو شب توقف در سنندج فردایش عازم مریوان شدیم.

مامه رحیم در شهرهای دیگر ما را همراهی نکرد و در سنندج ماند.

جاده های فوق العاده زیبا و دلنشین و همین جاده ها روزی مامن ضد انقلاب بود...

و سیعلم الذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون...الحمدلله

و در راه رسیدیم به مسجد جامع عبدالله ابن عمر روستای نِگِل مریوان.

آن روز نیمه شعبان بود و روز میلاد آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف.

از صبحش هرچه مولودی همراهمان بود را توی اتوبوس گذاشتیم تا فیض ببریم از برکات آن روز.

و چون توی اتوبوس صبحانه کره خورده بودیم و سپس در جاده های پیچ پیچی سنندج-مریوان طی

مسیر کردیم لذا فوقع ما وقع...و به دستور آقای راوی اتوبوس کنار مسجد توقف کرد تا جان بگیریم!

و باز این دستورات آقای راوی بود که حرف اضافه موقوف..

به قول بچه ها آنجا دیگر در دهان شیر بودیم!

+سرویس های بهداشتی شان فوق العاده تمیز و شیلنگ نداشت! گفتم شاید جالب باشد برایتان!

همه آفتابه!

بعد وقتی میخواستی دستهایت را در روشویی بشوری یک پله های سنگی بزرگی تعبیه کرده بودند

اول فکر میکردم برای اینکه دستمان راحتتر به شیر آب برسد اما از آنجایی که ارتفاعش طبیعی بود

دانستم برای اینکه هنگام وضو پاهایشان راحت بیاید بالا برای شستن آن شکلی ساخته اندش!

نمیدانم شاید حدسم غلط باشد!

بعد با طهارت و وضو وارد مسجد شدیم.مسجدی بسیار بسیار زیبا و تمیز.

با یک قرآن تاریخی که در دل خود جای داده بود.

این قرآن گویا در زمان شاه به غارت می رود اما با پیگیری های مثل اینکه خود مردم روستا این قرآن به

جایگاه اصلی اش یعنی مسجد جامع روستای نِگِل باز میگردد.

این قرآن را توی محفظه ای مانند ضریح جای داده بودند.

همینجور که گروهی قرآن را زیارت میکردیم زیر لب میگفتیم: تعجیل فرج صلوات...بر محمد و آل محمد

صلوات...

+شاید کارمان درست نبوده اما کسی دور و برمان نبود!

در آنجا یک سری کارتهای فرهنگی هم دادند بهمان.رویش عکس قرآنشان بود و پشتش یک جمله از

پیامبر مکرم اسلام صل الله علیه و آله:

مَن سَبَّ اَصحابی فعلیه لعنه اللهِ. فیض البرکات صفحه 28

و داخل شهر مریوان هم محل اسکانمان یک مدرسه پسرانه ی خوابگاهی بود..

ان شاءالله ادامه دارد...
92-12-15
۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۱۸
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

صبح بعد از صرف صبحانه همه مان را نقل مکان دادند به یک اردوگاه دیگر!

حالا دیگر روز شده بود و میتوانستیم شهر را نظاره کنیم.

در نگاه اول شبیه طرقبه ی خودمان بود, از این جهت که تمام خیابانهایش شیب دار بود و نه مسطح و

صاف!

و کوههای اطراف شهر هم به قدری نزدیک به نظر می آمد که فکر میکردی چقدر نزدیک است.

توی اتوبوس راوی مان متذکر شدند که غالب مردم اینجا از اهل سنت هستند لذا حرف اضافی و شعار

و غیره موقوف!

رسیدیم به اردوگاه دوم که گویا مرکزترِ شهر بود و بعد از جابجایی لوازم و اسکان و تقسیم تخت خوابها

همه راهی اتوبوس شدیم.

+ من همیشه تخت بالایی را دوست تر میدارم! و گویا غالبا فراری هستند از تخت بالایی!

سوار اتوبوس که شدیم همه چون از درب وسط میرفتند بالا و من به دلیل صندلیِ دومی بودنم از درب

جلو میرفتم .بالا با شخص جدیدالورودی آشنا گشتم که کنار آقای راوی نشسته بودند و پدر خانم نازی

رفته بود کنار شوفر سکنی گزیده بود!

شخص جدیدالورود معلوم میشد که از بومیهای همان منطقه است چرا که لباس و شلوار کردی به تن

داشتند و یک چیزی شبیه شال که ریشه ریشه بود هم به سرشان بسته بودند.

مرد مسنی بودند.اتوبوس که حرکت کرد آقای راوی ایستادند و شخص جدیدالورود را معرفی نمودند:

مامه رحیم از پیشمرگان و فدائیان کرد در 8سال دفاع مقدس..

آقای راوی نشستند و کار را به مامه رحیم واگذار نمودند.

اول از همه که از جغرافیای شهر گفتند و اینکه سنندج به معنای دژ عقاب است.

+ آنجور که در خاطرم مانده!

و از آداب مردم و اینکه غالبا سنی شافعی مذهب هستند.

اتوبوس در خیابان های شهر حرکت میکرد و مامه راحیم توضیح میدادند که:

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی تحرکات ضد انقلاب در اغلب شهرهای مرزی شدت گرفت.درگلستان, در

خوزستان در سیستان و در کردستان و منطقه ی غرب کشور.

دو جناح کومله و دموکرات در این منطقه فعالیتهای ضد انقلابی میکردند و با تطمیع مردم با وعده های

پوشالی و استفاده از حربه ی قومیت گرایی درصدد ایجاد یک دولت خود مختار به نام دولت خلق کرد

بوده اند!

در حقیقت این دو به اصطلاح گروهک از پشت مرزهای ایران حمایت مالی و تسلیحاتی میشدند.

و با دستور مرحوم حضرت امام رحمه الله علیه که فرموده بودند مسئله کردستان باید حل شود, سیل

عظیمی از رزمندگان و مجاهدان به آن قسمت کشور گسیل میشوند.

اما به دلیل ناآشنا بودن به منطقه و در مجموع نقشه ی جغرافیایی خاص منطقه کردستان و غرب

کشور که کوهستانی است نتوانستند کار اجرایی چندانی داشته باشند.

لذا با تشکیل گروه پیشمرگان کرد و مجاهدتهای فراوان ایشان درکنار فرماندهی رزمندگان و سرداران

سپاه این غائله ختم به خیر شد.

و بسیار خونهایی که در این راه ریخته شد و سرهایی که بریده شد و جوانانی که پرپر گشتند در راه

اعتلای کشور و دین..

و این پیشمرگان کرد به علت اشراف کاملشان بر منطقه  نقش به سزایی در پیشبرد اهداف

فرماندهان سپاه اجرا نمودند.

+ مامه رحیم خود یکی از مسئولان سازمان پیشمرگان کرد بود..

مامه رحیم تعریف میکرد در اوایل انقلاب رفتیم پیش فرمانده کل قوای وقت -بنی صدر ملعون-

گفتیم آقا سلاح می خواهیم,ضد انقلاب پیشرفت کرده اند توی شهرها..نیرو نداریم..

میگفت بنی صدر چون توی جلسه قبلی اش تحت فشار سخنان انتقاد آمیز بوده دق دلی اش را سر

من درآورده و میگفت چنان سیلی ای به گوش من نواخت...

+در خاطرات امام خواندم که ایشان رضایت قلبی نسبت به ریاست بنی صدر نداشته اند هیچگاه!

خلاصه اینکه اتوبوس رسید به باشگاه افسران سنندج جایی که قبل از انقلاب محل عیش و نوش

نظامیان شاه بوده است!

و حالا شده بود مامن مردم و مزار چند شهید گمنام..


+ هیچگاه هیچ گوشی را نیافتم که اینها را بازگو کنم..غیر از پدرم چون دیده بودند..

بقایا چون ندیده بودند برایشان تکرار مکررات بود!

+ بعدها طی تحقیقاتی که کردم دانستم که شافعی مذهبها نزدیکترین عقاید به شیعه را دارند.

این را از برخورد مامه رحیم هم فهمیده بودم! میگفت بسیار امام رضایی است و من چون هیچگاه

برخوردی با

اهل سنت نداشتم و همیشه ذهنیت بدی نسبت به آنها داشتم بعد از آشنایی با مامه رحیم تفکراتم

تغییر کرد.

بسیار مودب بود و مراعی آداب شیعه..صلوات ما را تا وعجل فرجهم همراهی میکرد...

+ گویا سال 90 به رحمت حق شتافته اند..خیلی ناراحت شدم ازین خبر..روحشان شاد.

+ شادی روح مامه رحیم و همه ی شهدای غریب کردستان یک صلوات با و عجل فرجهم...

ان شاء الله ادامه دارد...
92-12-10
۰ نظر ۱۰ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۵۹
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

فاطمه ی دیگر میگفت بوق سادات چرا همه ی جاهای خوب را تنهایی می روی...

میگفتم خب منکه نمیتوانم دنبال تو راه بیافتم! خودت باید به فکر باشی.

سرِ خاطره گویی بابا باز شد...دو سال سربازی شان را توی منطقه ایلام و سرپل ذهاب و اسلام آباد

غرب گذرانده بودند. تنها چیزی که از عکسهای بابا یادم هست کوههای سر به فلک کشیده و پر از

درخت بود!

وقتی شنیده هایم از بابا را با دیده هایم تطبیق می دادم...می فهمیدم آن طرف کشورم چه خبرها

بوده...

صبح روز سه شنبه اتوبوس جوان سیر ایثار زرد رنگ مشهد را ترک کرد به مقصد کردستان...

میگفتند راه دوری در پیش است.

چون قبلا سابقه ی سفر داشتم خوب میدانستم کوله بارم را چگونه ببندم.

تو اتوبوس متاسفانه دومین صندلی را به من سپردند..من همیشه آن آخرها را دوست میداشتم

همانجایی که جایگاه اخراجی هاست. آن جلو نزدیک راننده بودم و تدارکات اردو..صم بکم مینشستم

دیگر.

صندلی جلوی ای ام آقای راوی بودند و پدر خانم نازی!

پدر و دختر هر دو آمده بودند برای خدمت گذاری..خیلی رئوف و باگذشت بودند.

آقای راوی هم که هرچه میخورد باید به ما (من و دوست کناری ام) تعارف میکرد!

شکلات میخورد تعارف میکرد..چای میخورد تعارف میکرد...

من و یک دختر دیگر کوچکترین افراد آن اتوبوس بودیم.چون بعدا سنهایمان را پرسیدند.

همانشب رسیدیم جمکران..یعنی شب چهارشنبه و جالب آنجاست که من دقیقا هفته پیش شب

چهار شنبه جمکران بودم البته همراه با خانواده.

توی تاریکی های صحن فرش انداختند و ما دختران نوبت به نوبت دراز میکشیدیم و بقیه دورمان

مینشستند تا پیدا نباشد دراز کشیدن ها برای نامحرم....

این گروه برخلاف گروه راهیان نور جنوب بسیار مذهبی تر بودند.همه با هم آشنا و به اصطلاح بچه های

یک پایگاه بودند.تنها غریبه شان من بودم که آدرسشان را از سپاه مشهد گرفته بودم.

آن خانمی که توی سپاه مشهد آدرس این پایگاه را داده بود هم با ما توی اردو بود.

توی سفر خیلی با این خانم صمیمی شدم..سنش زیاد بود و مجرد اما طبعش بسیار آرام و مهربان..

+ بعدها این خانم کار بزرگی را درحق من انجام داد.

اتوبوس ما با اتوبوس بچه های دانشکده علوم پزشکی درگز هم سفر بود.یعنی هرجا که میرفتیم آنها

هم با ما بودند.مثل اینکه طبق قرار قبلی بوده!

بعد از زیارت و خوردن صبحانه توی جمکران عازم حرم حضرت معصومه شدیم و تنها نیم ساعت وقت

زیارت داشتیم چون راه دوری در پیش بود..

و عصر همان روز رسیدیم به غار علی صدر همدان...

همه رفتند تا از غار دیدن کنند..من اما تِزم این بود که آمده ام زیارت نه سیاحت...

+ وقتی برگشتم همه دعوایم کردند! که چرا نرفته ام از آن اثر طبیعی دیدن کنم!

توی چمنهای محوطه اش نشستیم من و دو دختر دیگر از اتوبوسمان..

یکی شان خیلی ناراحت شد ازینکه انتخاب رشته نکرده ام!

خلاصه بعد از تفریح اتوبوس حرکت کرد به سمت کردستان..که دیگر شب شده بود..

راوی میگفت الان شب است و نمیشود برایمان ترسیم کند فعالیتهای ضد انقلاب را..

فقط میشود رعب و وحشت کارهایشان را در دلمان بی اندازد! که شبانه حمله میکردند به جاده!

+چه کاریه خب؟!

ساعت یک یا دو نیمه شب بود که رسیدیم به یک اردوگاه توی شهر سنندج..مرکز کردستان!

+ به خواب هم نمیدیدم که روزی توی این قسمت از کشور باشم!

+ از برنامه ی شهدا بی خبر بودم..که قرار بود آنجا چه پیش آید؟!

ان شاء الله ادامه دارد..

92-12-8



۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۵۴
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

ده جلسه از آزمونهای موسسه ی بوق مانده بود! ده جلسه ی قبل کنکور!

یک روز دوستم زهرا - از دوستان دوران ابتدایی ام- را توی اتوبوس دیدم.

گفت یکی از دوستانش خیلی درسهایش خوب است اما تجربه آزمونهای شبیه به کنکور را ندارد.

از نظر مالی هم در توانش نیست...این بود که از ده جلسه آخرم انصراف دادم!

+ زهرا الان کارشناسی رادیولوژی دارد و دوستش پزشکی میخواند.

به نظرم کنکور را خیلی بد برگزار کردم! هم من و هم فاطمه ی دیگر.

شکر خدا محل آزمون هردویمان یک دانشگاه بود.فاطمه سادات که اصلا دفترچه کنکور را هم نگرفت و

اسم ننوشت!

وقتی رتبه های کنکورمان آمد هردو تا مدتی از خانه بیرون نیامدیم.

+ بگذارید از واکنش خانواده ها چیزی نگویم.

+ اصلا انتخاب رشته هم نکردیم!

ما طبق سنوات گذشته رفته بودیم شمال و در راه بازگشت دایی محمد زنگ زد و رتبه ی قشنگ مرا

اعلام نمود!

چند وقتی بود توی تلویزیون راهیان نورهای غرب را می دیدم که هی تبلیغ میکرد!

اما تا به حال نشنیده بودم که پایگاه بسیجی برای غرب ثبت نام کند.

سید محسن گفت من از مسئول پایگاهمان پرسیده ام گفته باید بروید سپاه مشهد!

باز یک روز ما نشستیم ترک موتور داداشی و رفتیم سپاه مشهد.

+ خیلی خوب است بچه های پشت سرِ همی..بیشتر کارهایم روی دوش سیدمحسن بود.

+ از من دو سال کوچکتر بود اما هر روز مرا می رساند مدرسه..بزرگتر که شد و رانندگی آموخت بدون

گواهینامه بعضی ظهرها می آمد دنبالم مدرسه ی افشارنژاد! آن موقع ها بابا یک پیکان قرمز داشت!

خلاصه رفتیم سپاه مشهد و من را راهنمایی کردند به بخش اردوییِ راهیان نور.

آدرس یک پایگاه بسیج را دادند تا بروم آنجا ثبت نام کنم.

اصلا من مبهوت آن مکان شدم! دیگر از فکر نیروی انتظامی آمدم بیرون!

دوست داشتم بروم توی سپاه! خب کارکنانش خانم بودند.خانم سپاهی هم داریم دیگر!

یادم هست نذز کردم اگر راهی غرب شوم دعای فرج الهی عظم البلا را حفظ کنم!

سفر شمال پیش آمد و من تمام مدارکم را سپردم دست دایی سعید و خاله مرضیه و گفتم شما در

تاریخ مقرر بروید و ثبت نامم کنید.

یک شنبه صبح از شمال برگشتیم و سه شنبه هم عازم راهیان نور غرب شدم...

جایی که اصلا اسمش به گوشم نخورده بود!

کردستان!

ان شاء الله ادامه دارد...
92-12-5
۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۵۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

یک روز با فریده سادات رفته بودیم حرم.نمیدانم چه شد که سر از موزه حرم درآوردیم! ورودی اش

نفری500 تومان بود! یادش بخیر...

فردایش برای بچه های کلاس تعریف کردم و پس فردایش 6 نفر از همکلاسی ها را با خود به اردو بردم!

توی موزه به قدری جو گیر شدیم که با دیدن تابلوی اصلی عصر عاشورای استاد فرشچیان, طی یک

عمل کاملا انتحاری یک نامه نوشتیم از طرف کل بچه ها و انداختیمش توی صندوق انتقادات و

پیشنهادات موزه با این مضمون که: بوقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ مضمونش را هر که خواست خصوصی میگویمش!

بعد هم رفتیم توی صحن گوهرشاد و منبر امام زمان را رویت نمودیم!

یک بار هم 5شهید گمنام را آوردند مشهد و میخواستند که دفن کنند در دانشگاه آزاد مشهد.

با فریده سادات با هم رفتیم.هوا خیلی سرد بود.اول رفتیم و ساعتی را دانشگاه شاهینفر نشستیم تا

مراسم شروع شد.بعد 3 شهید را سپردند روی دوش خانم ها و حمل2شهید دیگر با آقایان بود.

از4راه خسروی به سمت باب الجواد...بارها چفیه ام را متبرک کردم به تابوتشان.

یک شیشه گلاب هم برده بودم که تفتیش حرم راهش نداد چون شیشه ای بود.

ریختمش توی یک بطری آب معدنی و بردمش داخل.بعد از اینکه توی سحن آزادی حضرت آیت الله علم

الهدی دامت برکاته نماز را بر شهیدان ادا کردند..همه با اتوبوس های تهیه شده راهی دانشگاه آزاد

شدیم.

فریده سادات خیلی اهل این کارها نبود ولی اگر بهش میگفتم بیاید نه هم نمیگفت!

من بعدها به فلسفه ی دفن شهدا در مکانهای عمومی ای مثل دانشگاه آزاد و جبل النور و...پی بردم.

البته استنباط خودم هست این فلسفه! فکر میکنم که درست هم باشد.

گلابم را استفاده کردند به هنگام باز کردن تابوتها...............

بعدها نظور کردم برای کاری که 5 5شنبه را بروم سر مزارشان و زیارت عاشورا بخوانم.

دو بارش را با مادر بزرگ رفتم ایشان هم خیلی ارادتمند شهدا هستند.

نمیدانم چه شد که آن سال از ثبت نام راهیان نور اداره بابا جا ماندم!

بابا میگفتند مسئول امسال راهیان نور خانم بوق است برو دفترشان و با ایشان صحبت کن و بگو اگر

جای خالی دارند و هنوز لیستهایشان را نبسته اند اسمت را بنویس.

یک روز با فاطمه ی دیگر رفتیم دفتر خانم بوق.سلام کردیم و وارد اتاق شدیم و بعد از معرفی خودم

درخواستم را گفتم. خانم بوق اخمهایش را در هم کشید و گفت: اصلا امکان ندارد ما هرکسی که از

در وارد شود و بخواهد برود منطقه اسمش را بنویسیم. باید مراحل قانونی اش طی شود.

که الان متاسفانه زمان طیّ مراحل گذشته و ابدا نمیوشد اسم شما را نوشت.

بابا میگفتند غصه نخور مثل دو سال پیش میرویم پای اتوبوس حتما آقای علیپور اجازه میدهند بروی.

نوروز از راه رسید و روز 6 فروردین ساک به دست با بابا و مامان و سیدحسین رفتیم به محل اعزام.

آن سال سید محسن از طرف مدرسه شان رفته بود.

آقای علیپور گفتند درست است که مسئولش خانم بوق است اما حرف آخر را سرهنگ فتحی میزنند.

رفتیم پیش سرهنگ فتحی.ایشان گفتند اگر جای خالی بود موردی ندارد اعزامشان-یعنی من-

پای اتوبوس اسمها را که میخواندند فهمیدیم که دو نفر انصراف داده اند و طبیعتا دو جای خالی وجود

دارد.

سرهنگ فتحی گفتند بروم بالا توی اتوبوس.

خوشحال با مامان و بابا خداحافظی کردم و روی سید حسین را بوسیدم و آمدم که بروم بالا...

خانم بوق دستش را گذاشت روی در اتوبوس و گفت: من مسئول این کاروان هستم و اصلا نمیگذارم

کسی که اسمش توی لیست من نیست وارد اتوبوس شود!

سرهنگ فتحی گفتند خانم بوق بنده اجازه داده ام!

خانم بوق گفت جناب سرهنگ حکم این ماموریت به نام من خورده است نه شما!

+ من...من...من...من..من

با چشم اشکبار پله اول اتوبوس را پایین آمدم و رفتم نشستم توی ماشین بابا!

اتوبوس حرکت کرد و من تا خانه لام تا کام حرف نزدم و بابا به من وعده مسافرت دیگری را داد.

خیلی برایم سخت بود ساک بسته شده ام را باز کنم!

+ انصافا چه بابای خوبی داشتم ها..نمیگفتند خب دخترجان تو دو بار رفته ای و بس است دیگر رفتنت!

نوروز آن سال توفیق حضور در منطقه را نداشتم و از این بابت بسیار بسیار دلم چرکین بود!

تا اینکه دیدم شهدا فراموشم نکرده اند و ....

ان شاءالله ادامه دارد...


92-12-3

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۴۴
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

نمیدانم چرا هیچ وقت توی شلمچه گریه ام نمیگیرد!

برعکس همه!

شاید چون من کاملا توی طلائیه تخلیه میشوم..نمیدانم!

رسیدیم شلمچه..کفشها را که کندم زمزمه کنان خودم را رساندم به پشت سیم خاردارها...

(سیمهای خاردار)!

یادم از نخ سبزی آمد که سال پیش گره اش زده بودم آنجا..

هزاران نخ سبز شبیه نخ من آنجا گره خورده بودند..

نخم را پیدا نکردم!

میگفتند این مسیر وصل به کربلا است! ما چه می دانستیم..ما که کربلا نرفته بودیم! :(

نشستم پشت سیم خاردارها..(سیمهای خاردار)! و دستهایم را مثل آن هزاران نخ سبز گره زدم توی

سیمها!

خواهرم هم بالتبع من یاد گرفت..او هم نشست کنارم!

از بعد طلائیه که عمدا گمش کردم حواسش جمع شده بود تا مبادا دیگر گمش کنم!

دائم وصل به من بود! من هم کلا تزم این بود که سفرهای صفاسیتی منگوله را باید خانوادگی رفت و

سفرهای معنوی خصوصا زیارتگاهها و مخصوصا حرم امام رضا را باید تنها رفت!

بدم می آمد کسی اشکهایم را ببیند!

یا اینکه وسط گریه کردنم کسی بامن حرف بزند! یا سوالی بپرسد!

یا جوابش را نمیدادم یا اگر میدادم طرف میرفت که برود دیگر!!!!!

و حالا خواهر جان حساب کار دستش بود..ساکت نشسته بود کنارم!

و به افق نگاه میکرد...

+ یادم آمد وقتی بچه بودیم..سه تا کیم میخریدیم و من چون بزرگتر بودم و سردسته شان و آنها هم

مطیع من بودند بِهِشان میگفتم : بچه ها هرکس زودتر بستنیشو بخوره برنده میشه!

و سیدمحسن و خواهرم نمیدانید با چه اشتیاقی بستنیشان را گاز میزدند!!! تا من برنده نهایی را

انتخاب کنم!

و وقتی بستنی شان تمام میشد من هردو را برنده اعلام میکردم و خودم با یک آرامش خاص و حسی

متکبرانه شروع میکردم به لیس زدن بستنی ام!

و آندو طفلکی با مظلومیت نگاهم میکردند و من کیف میکردم!

+ همیشه میگویند این خاطره شان را!

+ظُلم بودم درکل!

ساکت کنارم نشسته بود..

نمیدانم در دل چه آرزوهایی میکرد که...

+ این قسمت را داشته باشید...

وقت وداع رسیده بود..توی اتوبوس بودیم..باز راوی میرفت که جانمان را بالا بیاورد..

روضه وداع میخواند..

اتوبوس هنوز حرکت نکرده بود..غروبش رو به خودنمایی بود..آن گنبد فیروزه ای هنوز توی چشم بود..

+ راوی میگفت: قبل نوروز راویِ بچه های دانشگاه خیام بودم..

وقت وداع از شلمچه و کلن وداع از مناطق رو کردم به بچه ها که خیلی هم با هم دوست و صمیمی و

شده بودیم و گفتم: بچه ها اگر دلنوشته ای دارید..انتقادی دارید..پیشنهادی و یا درددلی دارید..خوشحال میشوم در اختیار من قرار دهید..

روضه وداع را خواندم برای بچه ها و بچه ها هم شور گرفتند و شروع کردند به سینه زنی و اتوبوس راه

افتاد به سمت پادگان و فردا صبحش بچه ها راه افتادند به سمت فکه و فتح المبین و چزابه - این رسم

اردوییِ خراسان است- و همان شب بچه ها یک به یک نامه هایشان را برایم می آوردند..

در طول فردا نامه هایشان را میخواندم..

+ از خدا شهادت میخواستند...و شدند اصحاب الشهدا..

این روضه روزیِمان شد در شلمچه..

+ من هم نوشتم ولی کسی ترتیب اثر نداد........!!!

اسئل الله منازل الشهدا و مجالسة الانبیا و مرافقَة السُعدا...

ان شاء الله ادامه دارد...


92-11-15

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۲۴
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

به خودم که آمدم دیدم خاک زیر صورتم گِل شده است...

بعضی حرفها را باید درِ گوشی زد با شهدا..می فهمید که؟!

حرفهایِ درِگوشی ام با شهدا هقهقی شده بود..و داشتم زمین و زمان را به هم میدوختم..

هرچه گفتم و قول دادم را امضا هم زدم پایش..روی خاکهای طلائیه..

چادرم را قول دادم..حجابم را قول دادم...موسیقی را قول دادم..و...

وقت رفتن بود و دلم جدا نمیشد..

می رفتم و برمیگشتم..

هی میرفتم و هی برمیگشتم..

وارد حسینیه شدم..نامه ام را انداختم توی ضریح..خیلی حرفها زده بودم برایشان -شهدا را میگویم-

مثل خواهری که برادرش را گم کرده و پیدا کرده..هی قربان صدقه شان رفته ام..

هی خودم را برایشان لوس کردم..

قول سال بعد را هم گرفتم..که بازهم دعوتم کنند..باز هم بیایم..بازهم قولهای جدید..

ببینند تغییراتم را.. به خودم امید داشتم..

مثل وقتی که از بین100 دانش آموز پایه پنجم مدرسه ابتدایی وحدتی مرادزاده فقط 1 نفر قبول شد

مدرسه راهنمایی نمونه دولتی افشارنژاد...

مثل همان موقع امید داشتم..که میتوانم!

دلم آرام شده بود..خیلی آرام..الان بعد گذشت این همه سال آرامش را حس میکنم..

اینکه دستی هست بالای همه دستها..

اینکه دستی هست که وقتی زمین خوردی بلندت کند و زانوهای خاکی ات را بتکاند...

یادم هست اولین کتابی که از شهدا مجذوبم کرد..کتنابی بود از زندگی نامه شهید همت..

شاید بخاطر همین طلائیه زمینگیرم کرد!

توی طلائیه زنده شدم!

چشمم از گنبد جدا نمیشد..آنقدر نگاهش کردم تا در بیابان گم شد..

و آن راوی جان ما را بالا آورد تا رسیدیم به هویزه..

و فردایش شلمچه و وداع و باز...

ان شاء الله ادامه دارد..

92-11-13


۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۲۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)