...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

بسم الله الرحمن الرحیم

۱)هرسال این موقع ها زنگ میزند،طلبه مبلغ میخواهد برای راهیان نور دانش آموزی.

هرسال برایش شرط میگذارم : فقط با آقامون میام..

هرسال قبول نمیکند!

امسال دوباره زنگ زد..فاطمه ی دیگر..گفت : امسال به مراد دلت میرسی..

۲۱ بهمن..ساعت۸ شب..راه آهن مشهد..مقصد اهواز...


۲) بیست و دو بهمن است..داخل قطاریم..دخترها واگن ها را تزئین کرده اند..با سربند و چفیه و پلاک..

ساعت ۹ صبح راهپیمایی در واگن ها آغاز شد..

آنقدر پر اشتیاق و پر جنب و جوش در واگن ها میچرخیدند که نشد عکس بی حضورشان گرفته شود..


۳) صبح جمعه است..پادگان ثامن الائمه حمیدیه منتظر یاران نوجوان خراسانی خویش است...


۴) سایت دو..سوله شهید عاصمی..یاد خادم الشهدای۹۰ دیوانه ام میکند..


۴) چقدر با زهرا در این جا پاس شب میدادیم..از شهدا میگفتیم..گریه می کردیم..می خندیدیم..سیب 

شهدایی پیدا میکردیم..سوله جارو میزدیم..با مژه هامان دستشویی می شستیم

:)


۵) دهلاویه..فیلم لحظه شهادت دکتر چمران..این دو دختر امیدوارم کردند...


۶) اولین بار اینجا قد کشیدم..


۷) آمدیم تا به شهدا نشانش دهم...

فکر نمیکردم این شکلی از ما استقبال کنند...

نماز جماعت..به امامت -او- ... سه راهی شهادت...


۸) باد عجیب می وزید..شانزده ساله ها میهمان شهدا بودند...


۹) یک نفر اینجا به جنون رسید..


۱۰) شهید زنده از لحظه شهادتش می گفت...از محل شهادتش..روی این نقشه..

نقش این پرچم...


۱۱) نهار زیر سایه شهدا..با طعم آرامش..امنیت..


۱۲) شنی تانک..قرآنی در جیب..هویزه


۱۳) عکسش خجالتم میدهد..بیشتر آن جملات آخرش...


۱۴) شب بود..تاریک بود..رزم شب بود..

مردی بالای پله ها نشسته بود..ریش های بلند و سفید..عینکی بر چشم..

فریاد زدم: حضرت آقا..

صدایم در حمله موشکی رزم شب گم شد..انسیه شنید اما..

فریاد زد: حضرت آقا..

چند پله ای دویدیم طرفش..

در تاریکی و در تنهایی نشسته بود،لباس بسیجی بر تن داشت..

خیلی شبیه آقا بود..جانبازی که یک پا در راه خدا بخشیده بود.


۱۵) شهدای عشایر...گمبوعه..


۱۶) اینجا..ورودی کربلا..


۱۷) نگاهی به کفشهای دوستانش انداخت...ادب کرد..یاد من انداخت..

فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس الطوی


۱۸) اینجا هم باد عجیبی می وزید..خبری در راه بود..



۱۹) بچه ها انتخاب خودشان را کرده بودند..


۲۰) نگین فیروزه ای سرزمین شهادت..چشمهای بسیاری منتظر بودند..


۲۱) اولین کربلا..از اینجا پیامک داده بودند: تو را از شهدای اینجا خواسته بودم..


۲۲) اروند رفتنمان پرید

بچه ها ناراحت بودند..بعضی ها از فراق اروند..بعضی ها از ندیدن بازار اروند..

اما...

خبری در راه بود..

روزی شانزده ساله ها بود...

نهر خین..عملیات کربلای چهار..شهدای غواص..

راوی ها گریه می کردند..

از بعد جنگ اینجا را ندیده بود..راوی ما..

سر بهترین دوستش شمع محفل پایکوبی عراقی ها شده بود اینجا..

دور پیکر بی سرش می رقصیدند..

نهر خین..


۲۳) باید بر میگشتیم پادگان..

بین راه خبری رسید..

راوی آنقدر گریه کرد که از حال رفت..

شانزده ساله ها آرام نمی شدند..


معراج شهدا..


+ همیشه از اینجا به من زنگ میزند..

گمنام آشنا..

قطار در حال حرکت است..از پشت شیشه میبینمش..خیلی زحمت کشید و آمد راه آهن.دوست خوب 

من


* این سفر مرا برد به روزهای خوش شانزده سالگی ام..

قال رسول الله صل الله علیه و آله: ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات،الا فتعرضوا لها.

جلد۷۱ بحارالانوار

۵۵ نظر ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۱۵
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم

: با غرورت خدا حافظی کن.

: بله؟!

: سعی کن تو زندگیت غرور نداشته باشی تا خوشبخت بشی...

: چشم...

+ دوست داشتم بگویم من آدم مغروری نیستم..قیافه ام این شکلی است..اصلا بروید از دوستانم 

بپرسید..جای بحث کردن نبود..هیچ وقت نه بابا قانع می شد نه من کوتاه می آمدم..

۳۲ نظر ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۱۵
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم

بابا مقتدر و مهربان نگاهمان میکرد...بعد از احوالپرسی تنهایمان گذاشت..

نشستیم داخل ماشین.

: داشبوردو باز کنید.

O-0 : بله؟!

: میگم داشبوردو باز کنید.

: چشم.

چادرم را محکمتر گرفتم روی صورتم و با دست دیگر داشبورد را باز کردم.

یک پاکت پلاستیکی زرد رنگ خودنمایی میکرد : برش دارید مال شماست.

^-^ : ممنون ولی این چی هست؟

همینطور که میپرسیدم سعی میکردم با یک دست محتویات داخل پاکت را هم بازرسی کنم!

هرچه بود نرم بود D:

: قابل شما رو نداره..چون خودتون گفته بودید علاقه مند هستید به حجاب مادرتون،خواستم اولین 

هدیه من به شما پوشیه باشه...

شادی ام را پنهان نکردم..

خیلی ذوق کردم بابت آن هدیه..

یادم آمد از پوشیه قبلی ام..نقاب چادر لبنانی فریده سادات را یک کش وصلش کردم و شد اولین پوشیه

یا همان نقاب خودم..وقتهایی که تنهایی حرم میرفتم میزدم،یا آن روزی که رفتم پایگاه بسیج

تا برای بچه ها کلاس بگذارم..آن روز هم نقاب داشتم که ماشین زد بهم و پخش زمین شدم...

حالا دیگر من هم پوشیه ای میشدم..پوشیه ای که مال خودم بود..کسی بود که حمایتم کند..

از مسخره کردن دیگران،از نگاههای کج و کوله..

هدیه ام را به مامان و فریده سادات نشان دادم..مامان به مبارک باشدی بسنده کرد..

فریده اما چهره اش را مسخره کرد و گفت: یعنی عصری بریم محضر اینو میزنی به صورتت؟!

در جوابش چهره ام را مسخره تر کردم و گفتم : نخیرم...این مال الان نیست.

عصر رفتیم برای محضری کردن..

محضر دار از آشناهای طلبه ها بود. می خواستیم فقط ثبت دفتری کند نمیخواستیم خطبه بخواند.

قرار بود خطبه را فردای آن روز، فرزند ارشد علامه طهرانی بخوانند.

محضر دار در خانه اش پذیرای ما شد.

جلسه خیلی آرام پیش میرفت.

به چهره تک تک شان دقت کردم..همه آرام بودند..انگار همه چیز از قبل طراحی شده و چیده شده 

است..

مامان گرم صحبت است..آرام است..هیچ وقت مامان را عصبی و استرسی ندیدم..آن وقت هم مثل 

همیشه هایش بود..

بابای خوبم هم آرام است..گرد سفید نشسته بر موهایش حالا بیشتر به چشمم می آید..

بابایی که وقت تولد من فقط ۲۲ سال داشته حالا چه زود به چشمم شکسته می آید..

وقت امضا کردن رسید..

امضای شروع زندگی طلبگی..و تعهدها و مسئولیتها..

امضای پایان روزهای خوش خانه بابا..روزهای بی دغدغه و بی مسئولیت..

حالا قانونا همسر یک طلبه بودم..

آرزویی که سالها با من بود..برایش جنگیده بودم...

نگاه کردم به روزهای پشت سر گذاشته ام...روزهایم عجیب و غریب طی شده بودند..

گاهی قهرمان داستان زندگی ام بودم..گاهی یک مغلوب مغرور پریشان..

گاهی دست خدا را به وضوح میدیدم در گره گشایی ها..گاهی گله مند بودم از اینکه صدایم را 

نمی شنود..

و داشت برگ تازه ای از دفتر زندگی ام ورق میخورد..

+ بعد از دوران جاهلیت،یک دوره ریاضت و مبارزه با نفس را پشت سر گذاشتم.

بسیار به ساده زیستی و ساده پوشی خو گرفته بودم..

لذا آن شب به اصرار مامان و جنجال خواهرم عازم بازار شدیم و بعد مدتها نو نوار گشتیم.

+ این آخرین پست روزهای تجرد هست،زین پس حق مطلب اسم اصلی وبلاگ( روزهای زندگی طلبگی 

من و آقایی) ادا خواهد شد ان شاءالله.

+ سعی میکنم به مدد خدا شیوه نگارش را تغییر دهم..دوستان پیشنهاد ارائه دهید.

ان شاءالله ادامه دارد...


* بعدن نوشت: اسم پستو گذاشتم : آخرین پست...الکی مثلا  فکر کنین میخوام در اوج خداحافظی 

کنم.

:))

۶۳ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۰۱:۴۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

انا لله و انا الیه الراجعون

شیخ نمر باقر النمر به دست رژیم منحوس و شیطانی آل سعود به شهادت رسید...

هزار و چهار صد سال پیش اجداد این رژیم منحوس لکه ننگ مظلوم کشی را بر جامه خویش قرار داد.

ازین طایفه کودک کش بعید نبود صدای عدالت خواهی شیخ مظلوم شیعیان کشورش را برنتابد...

شیخ نمر را در حقیقت نکشتند که او زنده است و صدای فریادش در گوش جهانیان..

* شهدای منا...شهید نمر...گور خودش را کند رژیم سعودی...

* هفته وحدت هست...حواسمان باشد دشمن وهابی با این شیعه کشی دست روی چه نقطه ای 

گذاشته...

* برای سلامتی شیخ زکزاکی دعا کنیم؛

اللهم نشکوا الیک فقد نبینا و غیبة امام زماننا...

------------------------------------------------------------------------

بعدن نوشت: هر وقت به عکس شیخ نمر نگاه میکنم یاد جدم می افتم..امام موسی کاظم علیه السلام..

زندان و غربت و مظلومیت و شهادت...


۱۲ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۳
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم

طوبی لمن شغل عن عیوب الناس بعیوبه...

امیرالمومنین علی علیه السلام

عصر یک روز نسبتا خسته کننده پاییزی،لابلای کارتونهای باز و بسته نشسته بودم.

گاهی لباسی از یک کارتون میکشیدم بیرون گاهی هم ظرفی از یک کارتون دیگر.

کلافه ی کلافه بودم...تنها کار مثبت آن روزم تمام کردن چیدن کابینتها بود..

برای اینکه ذهنم نظم بگیرد آمپلی فایر را خاموش کردم..از صبح علی الطلوع روشن بود و مدام

پلی میشد...مخصوصا که آن مداحی که شعرهای سبک میخواند هم بود بین کریمی و مطیعی و بنی 

فاطمه و...بیشتر صدایش روی اعصابم بود.

‌از توی آستین لباسم یک لیوان پیدا کردم...آخر ظروف شکستنی را لابلای لباسها جاسازی کرده بودم

تا هم در مصرف روزنامه اسراف نشود هم به همین بهانه لباسها جمع شوند.

لیوان را به دوستان دیگرش ملحق کردم که برای اولین بار صدای زنگ خانه جدید را شنیدم..

راهروی تاریک را با احتیاط طی کردم تا مبادا پایم به کارتون های سر راه گیر کند.

از پشت در آهسته گفتم: بله؟!

صدا گفت: سلام علیکم حاج آقا تشریف دارن؟

باز آهسته گفتم: نخیر

صدا دوباره گفت: بی زحمت این سینی را از بنده بگیرید..

D:

: بذارید پشت در.

صدا سینی را پشت در گذاشت : به حاج‌آقا بفرمایید ما همسایه طبقه پایین واحد۴ هستیم ...

و رفت،وقتی صدای پای صدا دور شد آهسته در را باز کردم..

با خوشحالی سینی سنگین را برداشتم...

خوشحالی از اینکه کسانی هستند که حواسشان به همسایه تازه وارد هست..

همسایه ای که خسته از اسباب کشی است و قطعا محتویات این سینی روحش را جلا میبخشد..


+


خیلی دوست داشتم با همسایه کناری هم ارتباط برقرار کنم.

همیشه صدای خنده ها و حرفهایشان در خانه ساکت ما می پیچید..

مخصوصا وقتهایی که سیدمحمد هفت ساله با خواهرش زهرا سادات سه ساله بازی میکردند.

هر روز راس ساعت ۱۲ و نیم صدای دویدن سید محمد را از راه پله میشنیدم...حتی صدای باز کردن 

چسب کفشهایش را..

زهرا سادات هم هر روز دم در است برای استقبال از برادرش: سلام سلام خوش اومدی خوش اومدی

و سید محمد هم در جواب خواهرش: سلام سلام خوش اومدم خوش اومدم..

یک روز که فکر میکردم در خانه ما را میکوبند با ذوق در را گشودم...

سید محمد بود که در خانه خودشان را میکوبید...

سلام کرد..سلام کردم..رفت داخل خانه..من همچنان بی دلیل بیرون خانه ایستاده بودم...

زهرا سادات را دیدم که خیره خیره نگاهم میکند..

سلااااااام خانم کوچولو خوبی؟! شکلاتی تقدیمش کردم..گفت برای داداشش هم بدهم...

و من در همه این مدت منتظر بودم مادرشان بیاید بیرون..من سلام کنم..بعد او یا من همدیگر را

تعارف کنیم داخل خانه...وبعد با هم آشنا شویم...

ولی هیچوقت مادرشان را ندیدم!! یعنی نیامد بیرون تا شاهد گفتگوهای بعدی من و زهراسادات باشد.

یک شب در خانه مان را کوبیدند...آقایی هم به ذوق آمد از شنیدن صدای زنگ..

آقای همسایه کناری مان بود..

صدای خشنی داشت،خیلی خشک سلام کرد: حاج آقا برنامه تون برای این کارتونهای داخل راه پله چیه؟!

آقایی با سادگی و معصومیت گفت: برنامه خاصی ندارم اگر شما لازم دارین میتونید ببرید!!!

صدای خشن: نه میخواستم بگم از تو سرویس پله بر دارین شلوغ کرده راهو!

+ حالا ما طبقه آخر هستیم،کارتونها هم مرتب و باز شده روی هم،در پاگرد پشت بام است نه در مسیر 

رفت و آمد!

آقایی: چشم میخواستم ببرمشون منتها وسیله نداشتم این چند روز...

صدای خشن: گفتم شاید سختتون باشه اگر میخواین من ببرم براتون پایین!!!!!

بقیه حرفهایشان را نشنیدم دیگر....

تا چند روز درگیر بودم، مدام به آقا میگفتم:

فکر کردن ما فرهنگ آپارتمان نشینی نداریم؟!

ما از پشت کوه اومدیم؟!

وقتی دو تا همسایه میخوان با هم آشنا بشن اول از همه در خونه همدیگه دو تا کاسه آش میبرن نه که ا

با دعوا برن در خونه هم!

برم در خونه شون در بزنم با خجستگی بگم سلام زینب خانم، بعد اون بگه عه شما منو از کجا 

میشناسین؟ بعد من بگم وقتی آقاتون صداتون میزنن انگار تو اتاق ما نشستن!

یا نه اصلا میرم در میزم در خونه شون میگم ببخشید اگه سختتونه من کفشاتونو پشت در جفت کنم 

براتون!

باز خودم خودم را آرام میکردم: نه آقایی ما که بی ادب نیستیم دعوا هم نداریم با کسب،اصلا یه دفعه م

میرم کفشاشونو مرتب جفت میکنم،پادری شونم میتکونم که پرخاکه همیشه.اینجوری بهتره...

چند روزی گذشت..ماجرا یادم نرفته بود هنوز..

روز شهادت حضرت رقیه بود..حلوای نذری پختم با روغن کرمانشاهی اصل+ با دستوری که از عمو 

محمد گرفته بودم..


یکی از این حلواها را بردم برای همسایه کناری+ کیک یخچالی..بازهم موفق نشدم خانم همسایه را

ببینم،سید محمد در را باز کرد.

چند روز بعد هم سید محمد ظرفها را آورد+ چند دانه انار بزرگ معرکه...

تا اینکه یک روز گاز خانه قطع شد..رفتم بیرون تا کنتور را بررسی کنم،بالاخره خانم همسایه کناری

را دیدم...آماده رفتن به بیرون بودند.

قطع بودن گاز دلیل خوبی  برای صحبت کردن بود...

آن روز روز خوشی برای من بود...

سرمای خانه را با گرمای دوست جدیدم راحتتر تحمل کردم..

وقتی ساعتی مهمان خانه سردمان شد...

برایم پیک نیک آورد...ساعتی بعد دوباره آمد و حالم را پرسید..میگفت پیک نیک خطرناک است..

نگرانم شده بود..

شماره موبایلم را گرفت...

با هم رفتیم کلاس تفسیر زیارت عاشورا...

و....

کلی عذر خواهی کرد بابت بلند بودن صدایشان و سروصدای بچه ها...

گفت که در مشهد غریب است و تنها و بعد از زایمان دومش افسردگی گرفته است....

خیلی شرمنده شدم وقتی شرایط جسمی اش و دردهایی که متحمل شده را شنیدم...

خیلی شرمنده تر وقتی دیروز که نهار نداشتم مرا مهمان محبتهایش کرد...

۵۹ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۱۰:۳۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم

چند سالی هست که کل زندگی ام پیوند خورده با امام رضا...

از همان سالی که با آقا دوست شدم..

همان دخترکی که شبهای جمعه با خانواده می آمد دعای کمیل..بزرگتر که شد حرم می

آمد فقط برای کتابخانه اش و رمان های قشنگش..

بعد ها اما به آقای آن حرم دل بست..عاشقش شد..مریدش شد..

جشن تولد دو نفره میگرفت..

قول و قرار میبست با آقا..

و یاد گرفت که هروقت از شهر آن آقا خارج شد..قبلش از آقا اذن بگیرد..

من طعم غربت را چشیده ام..

یک هفته ده روز دو ماه..

خیلی سخت است..غریبها می فهمند چه میگویم..

وقتی در جایی غیر از وطن شرعی ام بودم پی به شیوایی کلام اهل بیت علیهم السلام بردم..

شاید برای همین هست که در روایات وارد شده از امام صادق امام موسی ابن جعفر و خود امام رضا

و آقا جوادالائمه علیهم السلام اینقدر بر غریبی حضرت رضا علیه السلام و ثواب زیارت ایشان در غربت

سفارش شده است.

+اهمیت زیارت امام رضا علیه السلام

کم کم با شهدای حرم دوست شد..بعد با علمای حرم دوست شد.

و حالا که خودش را هم دوست امام می دانست راه به راه عرض حاجت میبرد در خانه

آقا..

حالا هم چیزی تغییر نکرده است آقا..

از گدا جز گدایی نیاید/ برگدا پادشاهی نشاید/ من گدا من گدا من گدایم/ من گدای شه دین رضایم

من همان گدایی بودم که هستم..

دست نیازم را همچنان به دامانت آویخته ام..

و همه اینها را گفتم که بگویم آقا جان:

خودتان فرمودید یابن الشَبیب اِن کُنتَ باکیََا علی شیئِِ فابکِ للحُسَین

در وطن شرعی خودم غریبم و شما می فهمید مرا...

هوای کربلا دارم..همین..

-----------------------------------------------------------------------------

+ رئوف یعنی بی آنکه عرض حاجت کنی..بگویی..عطا میکند تو را..

+ این امام رئوف با مدد مادرشان کفیل ازدواج و کربلا هستند..امتحان کنید..

+ امروز حرم نائب الزیاره همه دوستانم بودم اگر خدا قبول کند..

+ پای این کتاب اشک ها ریختم..

علیکم بهذا الکتاب اِن وَجدتُم..

بخوانیدش مطمئنم عاشقترِ آقا می شوید..


۲۶ نظر ۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۵
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم

آن روز شناسنامه مرا گرفتند تا برای آزمایشگاه وقت بگیرند.

فردای آن روز از من پرسیدند چرا شناسنامه تان از این جدیدهاست؟

من هم توضیح دادم که:

همیشه از عکس شناسنامه ام بی زار بودم! چون عکسم متعلق به 14 سالگی ام بود..تازه از شمال 

برگشته بودیم..آفتاب سوخته با مقنعه کرمی

هر وقت عکس شناسنامه ام را می دیدم میفهمیدم مهم ذات آدم است که باید قشنگ باشد..

D:

و دلیل محکمترم اینکه حجابم هم درست و حسابی نبود..موهایم پیدا بود.

بعدها که محجبه شدم از ارائه شناسنامه ام برای ثبت نام مدرسه و بسیج و... خجالت میکشیدم.

این شد که مصمم شدم بر تعویض عکسش و چون قانون تعویض شناسنامه های قدیمی به جدید صادر 

شده بود من جزو اولین نفرهایی بودم که شناسنامه ام شبیه گذرنامه بود.

لذا برای آقایی سوال پیش آمده بود که چرا شناسنامه من جدید است؟!

صبح زود آمدند دنبالمان.

من بودم و مامان و حاج آقا بودند و مادرشان.

بین همه ما(شاید مشهدی ها اینطور باشند فقط) مرسوم است که وقتی میروند آزمایشگاه یا خرید 

عروسی و.. داماد از خانواده عروس پذیراییمیکند مثلا با آبمیوه یا شیرموز یا بستنی.

پذیرایی از ما در روز آزمایشگاه مطابق شئونات طلبگی برگزار شد.

یکی یک دانه تکدانه خوردیم با کیس(کیک)

+ من باب مزاح میگویم...هر عقل سلیمی بر این باور هست که این چیزها از ذره ای ارزش برخوردار 

نیست...

رسیدیم آزمایشگاه و نشستیم تا نوبتمان شود.

یادم از روز آزمایشگاه فریده سادات آمد...من خانه بودم ظهر مامان زنگ زدند غذا درست کنم برای نهار...

مرگ من بود آن روز بان ماکارونی های شفته و بی رنگ و..

الان اما فریده سادات خانه ما بود با یک نهار لاکچری..در خورِ ما!

یادم از روز آزمایشگاه فاطمه سادات آمد(دوستم) همه ما استرس داشتیم که بالاخره این آقای طلبه سید 

تکلیفش با دوست ما از چه قرار میشود!

روز آزمایشگاه با موبایل مامانش زنگ زد به من و گفت برایش دعا کنم.خیلی اضطراب داشت..میگفت آن 

آقا به دلش ننشسته اصلا و حالا رفته بودند برای آزمایش.

حال خودم را مقایسه کردم با حال فاطمه سادات..چقدر متفاوت بود..

آقا یک ردیف جلوتر از ما نشسته بودند..

با مادرشان مشغول صحبت بودم..مامان با آرامش به حرفهای ما گوش میکرد.

حواسم رفت پی دخترکی که ردیف جلو نشسته بود..کنارش مادرش بود گویا..

مردی هم با دو سه صندلی فاصله کنار دخترک نشسته بود..سرش توی گوش آقای آینده ما بود..

آمده بود آزمایش برای ازدواج اما سوالاتش نامربوط بود و خلاف سنت ازدواج!!!!!

وقت گرفتن جواب آزمایش بود...

دلهره ای داشتم عجیب..

وسط شلوغی ها گم شدند..

ما منتظر جواب نشسته بودیم...می دیدم بین جمعیت عبا از روی دوششان می افتد و باز مرتبش 

میکنند...

برگه به دست آمدند طرف ما..

چهره شان آرام بود..فرمان رفتن را صادر کردند.

مبارک باشدی شنیدم ها ولی نفهمیدم مامان بود که گفت یا مادرشان.

همه دنبال آقا روان شدیم به طرف ماشین..

مامان ها مشغول حرف زدن بودند..

طاقت نیاوردم: ببخشید..

با صلابت ایستادند روبرویم..

چادرم را بیشتر از قبل کشیدم روی صورتم..آب دهانم را قورت دادم و گفتم:

میشه منم برگه آزمایشو ببینم؟

اضطراب کلماتم به حدی آشکار بود که فوری برگه را  به طرفم دراز کردند: بفرمایید..

خیلی متوجه متن جواب نشدم ولی خیالم را راحت کرد..

فقط عکس سه در چهار گوشه برگه جواب را خوب یادم هست که لباس سفید یقه آخوندی

تنشان بود بدون لباس طلبگی...

موقع برگشت مادرشان از ما جدا شدند..

و چقدر مامان من دختر خوبی بود که مدام خیابانها را نگاه میکرد..

:))

رسیدیم جلوی در خانه ما..

خداحافظی کردیم و پیاده شدیم..

مامان تعارفشان کرد داخل..

گفتند: ممنون باید برم..فقط حاج خانم اجازه میدین چند دقیقه با سیده خانم حرف بزنم؟!

مامان با خجالت گفت: اختیار دارین..منزل خودتونه..بفرمایید داخل..

: نه اگر اجازه بدین همینجا راحتم..

نگاهم به مامان بود..با لبخند سری تکان داد..یعنی اجازه را صادر کرد.

دوباره نشستم داخل ماشین..صندلی عقب..

هنوز بیرون ایستاده بودند و با مامان راجع به قرار عصر صحبت میکردند..عصر میخواستیم برویم 

محضر..

مامان خداحافظی کرد و رفت...

آقا تا نشستند پشت فرمان ناگهان..

بابا روزنامه به دست پیچید داخل کوچه...

فوقع ما وقع..

ان شاءالله ادامه دارد..

---------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: کاش ذکری یادمان میداد من باب وصال

در مفاتیح الجنانش شیخ عباس قمی...


۳۶ نظر ۱۵ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم

هوا سرد بود و برفی.

منظم نشسته بودیم روی زمین،کتاب رساله هرکس روی میز کوچک جلواش باز بود.

با حمیده مشغول مباحثه احکام جلسه پیش بودیم.

تقه ای به در خورد...

چادرها روی سر مرتب شدند.

همه ایستادیم به احترام استاد.

لحظه ای بعد حاج آقا یاالله گویان وارد کلاس شدند.

طبق معمول استاد اخلاق هم همراه با حاج آقا داخل میشدند.

کلاس نیم ساعته استاد اخلاق به پایان رسید.من و حمیده مشغول ضبط صوتها بودیم.

از پشت پرده صدای یاالله حاج آقا بلند شد..دوباره چادرها روی سر مرتب شدند.

همه ایستادیم به احترام استاد.

حاج آقا طبق معمول استاد اخلاق را تا دم در مشایعت کردند و خودشان باز به پشت پرده برگشتند.

حالا کلاس احکام داشتیم...

حضور و غیاب توسط حاج آقا صورت گرفت..خانمهای حاضر بله آهسته ای میگفتند.

حاج آقا از یکی دو نفر هم درس جلسه قبل را پرسیدند.

نوبت درس دادن فرا رسید.

حاج آقا گفتند: خانمها حجاب کنند میخواهم احکام وضو را یادتان بدهم.

یادم آمد اولین روزی که پا به آن حوزه گذاشتم...حاج آقا داشتند وسط حوزه استاد اخلاق را کفن پیچ 

میکردند.

ازین دست احکامهای عملی داشتیم...که حاج آقا نشانمان میداد.

حاج آقا نفس عمیقی کشیدند و طبق عادت گفتند یا دلیل المتحیرین و باز یاالله گویان آمدند این طرف   

پرده،یک لیوان آب خواستند...برای اینکه وضو یادمان دهند.

حمیده لیوان آب را گذاشت روی زمین جلوی پای حاج آقا.

حاج آقا عبای قهوه ای شان را تاکرده روی میز گذاشتند...

میگفتند تا الان همه وضوهاتان اگر درست بوده باشد با اسراف آب کارخرابی کرده اید.

صورتشان را وضو دادند...

رسیدند به وضوی دستها...

پیرمرد حاضر نشد آستین قبایش را بالا بزند...از روی آستین دستهایشان را وضو دادند..

هوا سرد بود و برفی...

با همان آستین خیس راهی کلاس درس دیگری شدند...

فاطمه سادات میگفت حاج آقا تمام نمازهای عمرشان را دوباره خوانده اند..پدرش با حاج آقا دوست 

بودند.

شنیدم خودشان یک بار گفتند ما روستایی بودیم و در نوجوانی چوپان...

نمازهای بیابان و کپرهای چوپانی و قدهای خمیده و محل سجده بالاتر و...این شد دلیلی بر

اعاده دوباره نمازهای روزگار نوجوانی...

*سر میزنم به رساله ام...جز این کتاب به کتاب دیگری نمیتوانم رجوع کنم.

مساله به مساله توضیح نوشته ام...فتواهای اختلافی مراجع را نوشته ام..

حدیث نوشته ام...

از احکام تقلید از حاج آقا آموختم تا سر مساله زکات...

و حالا

چند شبی هست که استادم..حاج آقا..به رحمت خدا رفته اند..

جز خوبی ندیدم از ایشان و مریم و خانم اسدی و حمیده و فاطمه سادات و خانم قطبی مدام

پای تلفن از خوبی اش میگویند...

ماندنم در این راه را مدیون حاج آقا هستم...

قطعا فقدان ایشان برای حوزه علمیه خراسان بسیار سنگین 

خواهد بود.

همنشین حضرت سیدالشهدا باشند ان شاءالله.

۳۳ نظر ۰۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۱
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم

« من کان باذلا فینا مهجته فلیرحل معنا »

بین شان غریبه بودم..

زن جوانی که بخاطر کارهای تبلیغی همسرش،طبیعتا زندگی در میان اقوام مختلف را تجربه میکند..

طبیعی بود که بیشتر ساعات آن روزها را با اهالی سپری کند تا با همسرش.

غم محرم..

غمی که از عقاید آن فرقه بر قلبم سنگینی میکرد..

غم غریبی بینشان، از این که هم زبانشان نبودم..

و گاها هم کیش و هم مذهبشان هم نبودم..

و از نظر پوششی هم حتی بینشان غریبه بودم.

با وجود همه اینها  با اینکه اصلا نمی شناختند مرا ولی احترامم کردند.

برایشان عزیز بودم..

منیره خانم و جاری اش گل شکر خانم جای مادرم بودند..خودشان میگفتند.

تنهایم نمیگذاشتند اصلا..

شبها که مراسم در حیاط مسجد برگزار میشد..همه ایستاده عزاداری میکردند ولی برای من صندلی می 

آوردندبه زور می نشاندنم و دورم را میگرفتند تا سردم نشود...

ظهرها که از مدرسه برمیگشتم روستا...یا نهار دعوتمان میکردند یا قابلمه غذا را در بقچه ای می پیچیدند 

و راهی خانه ام میکردند..

در خانه را به بهانه دادن دوغ و شیر و نذری میکوبیدند...

حتی همانها که مذهبشان متفاوت بود هم هوایم را داشتند..

و این غریبه تازه وارد را احترام می کردند..

و در تمام آن ده روز دلم آشوب میگرفت از آن همه احترام..

مهربانی و غریب نوازی ای که بخشی از آن ذاتی بود و بر اساس فطرت انسانیت..

و بخش عظیمش به برکت صاحب این ماه بود.

« فاسئل الله الذی اکرم مقامک و اکرمنی بک»

آقای مظلومی که غمش شیعه و غیرشیعه نمی شناسد..

دلها بسوزد برای جد غریبم که آشنای آن مردم بود..

پسر پیامبرشان بود..

امام زمانشان بود ولی...

حرمت مهمان ندانستند...غریب نوازی نکردند...

از آب هم مضایقه کردند...

از انگشت و انگشترش نگذشتند...لباس کهنه اش را دریدند...

احترام زنان و کودکانش را پامال کردند و...

« و لعن الله امة دفعتکم عن مقامکم و عزالتکم عن مراتبکم التی رتبکم الله فیها ...»

.

.

.

.

«و بذل مهجته فیک لیستنقذ عبادک من الجهالة حیرة الضلالة»


* هرچه فکر کردم نامی برای این پست نیافتم...

۳۰ نظر ۰۴ آبان ۹۴ ، ۱۵:۲۵
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله الرحمن الرحیم

فاجعه منا خیلی سخت گذشت بر ما و همه مسلمین..

بارها نوشتم و پاک کردم..

حتی گفتنش هم سخت است،فقط خواستم عرض تسلیتی بنویسم خدمت امام زمان عجل الله تعالی فرجه و

 مقام عظمای ولایت و مردم داغدیده مسلمان...

«و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون»

+ راستی  با عید قربان محرم رسید... چه زود..

یاد حاجی شش ماهه امانم را بریده..

+ عجل علی..یا حضرت موعود..یا عشق

۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۴
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)