...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

42-حرم و دیگر هیچ..

يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۳، ۰۳:۳۷ ب.ظ

بسم الله مهربون

همیشه وقتی وارد یک جمع تازه میشدم یکی از معضلاتم برقراری ارتباط با آن جمع بود.


به این طریق که اول عین این دختر مظلومها یک گوشه ای مینشستم بدون هیچ صدایی.


حالا نوبت به کنجکاوی و جستجوی اطراف می رسید. با حرکت چشم نه سر اول خوب محیط را برانداز میکردم


و آدمهایش را. بعد از بین جمع یک نفری را که حس میکنم به خودم شبیه تر است را تور میکنم بعد کم کم از


سوالهای پیش پا افتاده شروع میکنم تا اینکه میرسم به شماره شناسنامه اش


اما در بین دوستان و اعضای خانواده فردی به شدت خنده رو و پر حرف و پر انرژی می بودم..می باشم!


یعنی یک همچین توانایی هایی داشتم من که بسته به شرایط محیط قدرت انتخاب محجوبی یا شیطنت را


داشتم! اما در کل حالت پیش فرضم هجویات و طنزیات بود بالاخص وقتی با فاطمه ی دیگر و فاطمه سادات و


دیگر دوستان بودم و همچنین با داییان گرام!!!


لازم به توضیح است که گاهی به شدت در میان خانواده احساس تنهایی و خلا میکردم.


مثلا وقتی که با شوخی و خنده ماکارونی های گوش ماهی را که لابلای ماکارونی های رشته ای قایم شده


بودند را از بشقاب هم کش میرفتیم و یا مثلا وقتی که سر کندن ته دیگ ماکارونی با سید محسن دعوا میکردیم


یا اینکه با فریده سادات روزی سه مرتبه کیک میپختیم و بعد از ترس بابا توی جا میوه ای یخچال یا کمد لباسها


قایم می کردیم! یا مثلا وقتی که فلفل سبز تازه را زیر پلوهای هم دیگر پنهان میکردیم.یا وقتی سه تایی فرار


میکردیم توی دستشویی از ترس مامان.. یا وقتی چاه حمام را با سیب زمینی کور میکردم و برای سید و


سادات یک استخر نقلی چند ساعته می ساختم, یا مثلا وقتی که چوقولی دایی سعید مهربان را


به ننه میکردم و ننه با آن -خشم اژدها-یی اش دایی را توبیخ میکرد که چرا صورت دخترم را با ماچهات


تف تفی کرده ای یا وقتی با دایی ها میرفتیم شهر بازی و سوار ترن میشدیم یا کارت سینمای خانوادگی را


با دایی ها استفاده میکردیم و آنها دم باجه به مامور میگفتند ما با این سه چهار بچه-من و سید محسن و


خواهرم و محدثه سادات و متین و ...- بچه های سید علیِِ بوق هستیم!


یا مثلا در غیاب خاله بچه هایش را دوره میکردیم با دایی ها که بابای شما شکل سربازهای عراقی ست!


طفلکی ها چقدر ناراحت میشدند و گریه میکردند و....


همه اینها جزو حالات سرحالی و شورم بود..که معمولا در جمع های خودمانی بیشتر نمود میکرد..


البته وقتهای تنهایی هم برای خودم جوک تعریف میکردم یا کتابهای طنز داوود امیریان را دوره میکردم یا فیوز


برق را میزدم پایین و از نور شمع لذت میبردم و..


و گاهی هم با همه دعوا داشتم بی دلیل..از مامان گرفته تا مورچه ها..در یخچال..کنترل تلویزیون..


دلم تنهایی میخواست و وقتی که پیدایش نمیکردم زمین و زمان را به هم میدوختم!


 حالات روحی ام آنی دچار تغییر و تحول میشد و از یک شخصیت شوخ و خنده رو به یک فرد گوشه گیر و


انزوا طلب تبدیل میشدم.


علتش هم خیلی خاص نبود..معمولا این حالت را توی مراسمات مذهبی داشتم.


مثلا شهادت و ولادت برایم فرقی نداشت در هر حال من دلگیر و ملول بودم.


توی اعیاد از اهل بیت عیدی میخواستم حـــــــــتــــــــما و توی شهادات حاجتهای دیگر و البته معتقد بودم که


حتما به خواسته هایم می رسم!


خیلی وقتها چند ایستگاه مانده به حرم پیاده میشدم و مسیر را پیاده طی میکردم.


همیشه و همه جا دنبال یک نشانه بودم..یک نشانه از آسمان..جالب است که پیدا هم میکردم نشانه ام را!


برای همین خواب زیاد میدیدم!


+ فکر نکنید خرافی ام ها! نه! به شدت به آیه 59 سوره انعام معتقد بودم و هستم.


شادی های کوچک مربوط به دیگران مرا تا اوج می کشاند و غمهایشان هم بسیار آزرده ام میکرد.


مثلا فاطمه سادات برایش خیلی عجیب بود وقتی یک روز صبح اشکهایم را دید و فهمید برای پدر شوهر دختر


خاله ام گریه میکنم که بالاخره سرطان از پا در آوردش!


خیلی به خودم ریاضت میدادم آنقدر که گاهی داد مامان را در می آوردم!


+ وقتی یاد آن روزها می افتم دلتنگ دل ساده و بی آلایش دوران نوجوانی می شوم..


توی اتوبوس مسیر حرم تا چهار راه شهدا را با چشم بسته ذکر میگفتم تا مبادا چشمم به نامحرم بی افتد!


می خواستم به تعداد هر آنچه خلق شده ثواب کنم! یادم نیست این روایت را از کی شنیدم فقط یادم است


که شنیدم در مواجه با نامحرم اگر چشمهایت را به زمین بدوزی به اندازه مخلوقات روی زمین,اگر چشمهایت را


به آسمان بدوزی به اندازه مخلوقات آسمان و اگر چشمهایت را ببندی به اندازه جمیع خلق شده ها ثواب کسب


میکنی..


+ حتی یادم نیست این روایت از کیست..نقل به مضمون است البته.


گاهی اوقات در راستای ریاضتها مهمانی های بی اشکال هم نمیرفتم! حوصله خنده ها و حرفهای گزاف را


نداشتم به نظرم بیهوده بود برایم!


+ درست و غلطش با خودم


تفریح با خانواده نمیرفتم فکر میکردم گناه دارد! سیزده بدر ها که اصلا! حتی دوشب تنها خوابیدم! برای اینکه


با خانواده و فک و فامیل نرفتم بیرون شهر!هیچ کس هم نبود همه رفته بودند!


وقتی فریده سادات یا دیگران میخواستند مطلبی را برایم تعریف کنند میپریدم وسط حرفشان و میگفتم:


غیبت است؟


میگفت نه!


: پس تهمت است!


با عصبانیت میگفت نه!


: پس حتما دروغ است!




از اینکه کسی از بچه های دست فروش خرید کند به قدری ذوق زده میشدم که تا چشمم کار میکرد پشت سر


خریدار برایش صلوات میفرستادم!


غذاهای خوشمزه و رنگ و وارنگ نمیخوردم! یا مثلا کم میخوردم! و خیلی برایم سخت بود این قضیه!


از وقتی با شهید آغاسی زاده آشنا شده بودم زیر سرم بالش نمیگذاشتم! لباس خیلی کم میخریدم!


خجالت میکشیدم از بابا پول توجیبی بگیرم هیچ وقت نگفتم پول میخواهم!


بعضی از نذری های بعضی از همسایه ها! را نمیخوردم!


+ درست و غلطش با خودم گفتم


جدا از حرمهایی که با آداب خاص زیارت مشرف میشدم بعضی از حرمهایم با یک سری آداب بوق ساداتی بود!


بعد از اذن دخول و سلام صاف میرفتم سمت دارالاجابه..فقط مینشستم نه دعایی نه نمازی..


فقط مینشستم و فکر میکردم و آدمها را نظاره مینمودم!


یک روش دیگر هم این بود که میرفتم صحن آزادی یک لیوان آب برمیداشتم و بعد هم زیارت قبور شهدا و شهید


خودم -شهید حاج حسن آغاسی زاده-آن یک لیوان آب هم برای شهید آغاسی زاده بود!


بعد میامدم بالا سروقت امام رضا..انقدر حرف میزدم تا خسته شوم!


+ همیشه با شهید آغاسی زاده در حال بده بستون بودم بدین شرح که میرفتم زیارتش بعد میگفتم به رسم


مهمان نوازی و صله رحم دیگر نمی آیم تا شما سر بزنید به من..یکی دو هفته ای نمیرفتم زیارتش تا اینکه...


هیچی دیگر باز خودم میرفتم با یک لیوان آب!


+ این شیوه زیارت بود تا یک هفته قبل ازدواجم..بعد از آن دو شیوه دیگر را هم امتحان نموده ام!


++ بوق سادات نوجوان بوده و حسهای مشترکی داشته مثل همه هم سن وسالهایش!


 


 


*جمعه شب صحن آزادی...


** وقت وداع می ایستد پشت سرش..دست راستش را میگذارد روی شانه دخترک..و فهمیده نمیشود که


آهسته آهسته زیر لب چه میگوید..


هر دو سلام میدهند و کمی عقب عقب می روند..مرد هنوز هم زیر لب چیزی میگوید..


به گمان دخترک مرد همیشه میگوید اُمُّکَ رَیحانه.. و این روضه بماند تا وقتش..

۹۳/۰۶/۰۹
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی