...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

23-پشت کنکوریها...

دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۵۰ ب.ظ

بسم الله مهربون

ده جلسه از آزمونهای موسسه ی بوق مانده بود! ده جلسه ی قبل کنکور!

یک روز دوستم زهرا - از دوستان دوران ابتدایی ام- را توی اتوبوس دیدم.

گفت یکی از دوستانش خیلی درسهایش خوب است اما تجربه آزمونهای شبیه به کنکور را ندارد.

از نظر مالی هم در توانش نیست...این بود که از ده جلسه آخرم انصراف دادم!

+ زهرا الان کارشناسی رادیولوژی دارد و دوستش پزشکی میخواند.

به نظرم کنکور را خیلی بد برگزار کردم! هم من و هم فاطمه ی دیگر.

شکر خدا محل آزمون هردویمان یک دانشگاه بود.فاطمه سادات که اصلا دفترچه کنکور را هم نگرفت و

اسم ننوشت!

وقتی رتبه های کنکورمان آمد هردو تا مدتی از خانه بیرون نیامدیم.

+ بگذارید از واکنش خانواده ها چیزی نگویم.

+ اصلا انتخاب رشته هم نکردیم!

ما طبق سنوات گذشته رفته بودیم شمال و در راه بازگشت دایی محمد زنگ زد و رتبه ی قشنگ مرا

اعلام نمود!

چند وقتی بود توی تلویزیون راهیان نورهای غرب را می دیدم که هی تبلیغ میکرد!

اما تا به حال نشنیده بودم که پایگاه بسیجی برای غرب ثبت نام کند.

سید محسن گفت من از مسئول پایگاهمان پرسیده ام گفته باید بروید سپاه مشهد!

باز یک روز ما نشستیم ترک موتور داداشی و رفتیم سپاه مشهد.

+ خیلی خوب است بچه های پشت سرِ همی..بیشتر کارهایم روی دوش سیدمحسن بود.

+ از من دو سال کوچکتر بود اما هر روز مرا می رساند مدرسه..بزرگتر که شد و رانندگی آموخت بدون

گواهینامه بعضی ظهرها می آمد دنبالم مدرسه ی افشارنژاد! آن موقع ها بابا یک پیکان قرمز داشت!

خلاصه رفتیم سپاه مشهد و من را راهنمایی کردند به بخش اردوییِ راهیان نور.

آدرس یک پایگاه بسیج را دادند تا بروم آنجا ثبت نام کنم.

اصلا من مبهوت آن مکان شدم! دیگر از فکر نیروی انتظامی آمدم بیرون!

دوست داشتم بروم توی سپاه! خب کارکنانش خانم بودند.خانم سپاهی هم داریم دیگر!

یادم هست نذز کردم اگر راهی غرب شوم دعای فرج الهی عظم البلا را حفظ کنم!

سفر شمال پیش آمد و من تمام مدارکم را سپردم دست دایی سعید و خاله مرضیه و گفتم شما در

تاریخ مقرر بروید و ثبت نامم کنید.

یک شنبه صبح از شمال برگشتیم و سه شنبه هم عازم راهیان نور غرب شدم...

جایی که اصلا اسمش به گوشم نخورده بود!

کردستان!

ان شاء الله ادامه دارد...
92-12-5
۹۲/۱۲/۰۵
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

دانشگاه

کردستان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی