...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

15-باز طلائیه...

جمعه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۳۶ ب.ظ

بسم الله مهربون

چه کسی باور میکرد من دوباره راهی راهیان نور شوم؟!

منی که چون شمع فقط دو سه ماه روشن بودم و بعد رو به خاموشی گذاشتم!

کلاس سوم دبیرستانم را هیچکس چرا نپرسید چرا دیگر از شهدا نمیگویی؟!

از خاطراتت؟!

هیچکس چرا نپرسید چرا دیگر از حاج آقای جباری نمیگویی؟

همان مرد مسن راوی..

و حالا من میرفتم تا باز خاطره ای بیافرینم برای خودم و دوباره چون شمعی جان بگیرم فقط برای دو

سه ماه؟!

حتی خودم هم نمیدانستم دقیقا برای چه میخواستم بروم آنجا؟

شمال و لب دریا و منطقه خوش آب و هوا نبود که آدم همیشه و هرسال هوس کند و برود...

ظاهرا بیابانی بود..دشتی بود..هوای گرمی داشت..و..

صبح ششم فروردین ماه سال جدید ساک بسته خانوادگی رفتیم به محل اعزام..

این بار خودم چفیه داشتم..دفترچه و خودکار برداشته بودم و در کل مجهز عازم سفر بودم!

من و خواهرم توی یک اتوبوس و سید محسن هم در اتوبوس دیگری..

مامان و بابا و سید حسینِ کودکِ  کوچک تا لحظه آخر چسبیده به شیشه اتوبوس بودند.

اتوبوس حرکت کرد و خواهرم خیلی زود با کل اتوبوس دوست شد..اصلا یک جا بند نمی آمد دائم یا او

توی صندلی دوستانش بود یا آنها توی صندلی ما!!!

من پخته تر عمل میکردم حرف سه سال بزرگتری است ها!

او هم تفنُّنن چادر سر میگذاشت..توی اتوبوس هم کلن همه راحت بودند!!!متاسفانه!

جالب است که آن موقع ها این چیزها را درک میکردم!

مثلا اگر کسی مرا برای یکبار با چادر می دید رویم نمیشد برای بار دوم بدون چادر بروم پیشش!

کلن زندگی بعضی ها برای مردم است!

وقتی رسیدیم پادگان خیلی ذوق زدم که آنجا را قبلا هم دیده ام!

خواهرم اما توجه نمیکرد :(

شاید او هم حال نخستینِ مرا داشت..حالِ سالِ پیشم را!

متعجب بود!

در و دیوار پادگان را سیاهی زده بودند..ارتحال شهادت گونه دانشجویان خیام..

شُله پخته بودند در عزای این بچه ها..

توی سوله شماره دو مستقر شدیم روبروی حسینیه شهدا..

گفتند سریع آماده شوید..و باز شلوغی وضوخانه و سرویس بهداشتی..

این بار اما غر نمیزدم! در عوض به غر زدنهای خواهر گوش میکردم:

حالا نمیشه بی وضو بریم! چی میشه مگه؟!

خدایا تاریخ را تکرار مفرما D:

آقای جباری را دیدم توی پادگان..بلندگو به دوش میرفت به سمت اتوبوسی..

خدا خدا کردم بیاید اتوبوس ما!

ولی راوی ما شخص دیگری بود! به خلاف آقای جباری جوان بود و به قول خودش جنگ ندیده!

- انجمن راویان فتح- تربیت راویان جوانی که بعد از نسل جبهه ایها جانشین آنها شوند..

جالب آمد برایم.

تا خود طلائیه اشک چشم ما را نگذاشتند که خشک شود!

و باز آن گنبد طلایی رنگ وسط بیابان..

و کفشهایی که توی اتوبس از پا کندم..نه پشت در ورودی..

و بی توجه به تذکرات آقای علیپور - مسئول کاروان - باز گم شدم توی طلائیه...

و دوبار همان قصه سال پیش..

رفتم روی آن تپه و چادرم را سپردم به وزش باد..مثل پرچمهای سرخ روی تپه..

و از سراشیبی تپه خزدیم پشت سنگری و ساعتی گم شدم..

ان شاء الله ادامه دارد...
92-11-11
۹۲/۱۱/۱۱
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

راوی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی