...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

12-به همین سادگی...

جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۲۸ ب.ظ
بسم الله مهربون

نه اینکه فکر کنید انسان آرمانگرایی شده بودم نه!

یک دختر دوم دبیرستانی تازه به راه آمده را چه به آرمان!

بیشتر مدگرا بودم! آن روزها هم راهیان نور خیلی مد بود..مثل الان نبود که دائم درحال تغییر و تحولات مصوبه ها باشد!!!

بعد از آن سفر مثل شمعی بودم که با سرعت میسوخت و و روشن میکرد و خود رو به خاموشی می رفت...

و روزی نه چندان دور -شاید به فاصله 3ماه- به خودم آمدم و دیدم که از آن همه انرژی و سوز و گدازی که روز اول و حتی ماه اول بعد از راهیان نور داشتم, خبری نیست!

به همان راحتی که چادر را و مقنعه چانه دار را و ساق دست را پذیرفتم به همان راحتی هم ترکشان کردم...

- شاید به فاصله 3 ماه- عزیز شهدا بودم..

اما نه خودم نخواستم...خودم یارای مقابله و مباحثه نداشتم..کسی میپرسید چرا چادر؟

وا می رفتم...

و کسی هم گفت مقنعه چانه دار به تو نمی آید! قبول کردم...

به همین سادگی...

و هیچ کس نبود که دستِ منِ تازه به راه آمده را بگیرد و صراط را نشانم دهد تا مبادا به بیراهه کشیده نشوم...

حالِ کندنِ عکسِ شهدا از دیوار را نداشتم وگرنه ازین کارهم دریغ نمیکردم!

به همین سادگی...

و گویا اطرافیانم خوشحالتر بودند...دختر عموهایم..دختر خاله ام..دوستان همسایه مان..

تابستان بود و چشم به چشم فاطمه و فاطمه ی دیگر نمی شدم...

بهتر...شاید خجالت داشتم!

خسته شده بودم از تکرارها..از راهی که برایم دیگر جاذبه نداشت!

دیگر به راهیان نوری که رفته بودم فکر نمیکردم! شاید عذاب وجدان داشتم..

آخر توی طلائیه قول و قرارهایی بسته شد بین من و شهدا...

و این من بودم که زدم زیر همه چیز...

به همین سادگی...

و حالا این من بودم که از همه جا مانده...و از همه جامانده...

مانده بودم بین دو راهی که هیچ کدامشان را نمیشناختم!

می دانید چه می گویم؟!

ان شاء الله ادامه دارد..

92-11-4
۹۲/۱۱/۰۴
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی