پنج
بسم الله الرحمن الرحیم
مینی بوس جاده های کوهستانی را پایین و بالا می کرد..
مردها صندلی های آخر را اشغال کرده بودند و از تجارب تبلیغی شان می گفتند.
اگر می خواستم این گروه را از نظر سن و تجربه دسته بندی کنم..آنها یک دسته بودند و ما در دسته دوم.
نگاهم به جاده بود و گوشم در آن عقب..
صدای شلیک خنده شان فضای کوچک مینی بوس را شکافت...
داشتند میگفتند : این منطقه امام زاده خیلی کم داره..
بیاین این سیدو بکشیم تازه دوماد هم هست..همینجا براش گنبد و بارگاهی میشازن اون سرش ناپیدا...
دماغم را چین دادم از این شوخی نابجا..
فکر کردم همین حرفهاست که مردم را نسبت به امام زاده ها و نسبشان بدبین می کند.
گوشم را از آن صداها گرفتم و به جاده چشم دوختم...
صدای راننده بلند شد که با همان لهجه کردی میگفت :
اینجا تنگه مرصاده..
و بعد حس کردم یک عالمه غرور در کلامش سرازیر شد وقتی که گفت :
همینجا زمین گیرشان کردیم...