یک
بسم الله الرحمن الرحیم
مینی بوس هن هن کنان ، آرامش جاده خاکی را به هم میزد..
کمی بعد صدای موتورش جلوی یک مدرسه قدیمی خاموش شد.
دخترها ، مثل همیشه یِ تاریخِ جنسِ اناث، پر ذوق و پر صدا ، یکی یکی از مینی بوس جستند بیرون..
آمده بودند برای فتح سنگرهایِ هنریجهادیِ تنها مدرسه فرتوت یک روستای خسته..
قوطی های رنگ توی دستهایشان پایین و بالا میپریدند و هیجان آخرین روزهای نوجوانی شان را ، به دیوارهای مدرسه هدیه میدادند..
و ما..تازه عروس و دامادی بودیم ،مُبَلِّغِ آن جمعِ جوان..
طلبه های سال چهارم و اول..
که فقط یک روز مهمان آن جمعِ جهادیِ جوان بودیم و روز دوم ...
الفرار 😎
پ.ن1 : اولین تجربه تبلیغی مشترک 😆
البته کل سفر دو روزه بود ولی علت فرارمون هنوز در دست بررسیه..
پ.ن2 : البته شایان ذکره که من تجربه اردو جهادی داشتم تو دوران مجردی اما شیخ نه 😉
--------------------------------------------------
ان شاءالله خاطرات تبلیغی رو اینجا مکتوب میکنم.