وقتی سرور یک زنی نباشد...
بسم الله الرحمن الرحیم
صبح دیر میرسم حوزه..
خانم سالاری جلوی اسمم تاخیر میزند..
خانم سالاری نمیداند آقایمان تبلیغ رفته..نیست که سر ساعت مرا برساند حوزه..
از حوزه میزنم بیرون..به امید رسیدن به سرویس مجتمع..
اما به میدان شهدا نرسیده اتوبوس سبز قدیمی مجتمع را میبینم که عین یک ماهی از جلوی چشمم سر میخورد و در شلوغی های خیابان توحید گم میشود..
بغضم میگیرد..
به راه دوری که تا خانه در پیش دارم فکر میکنم..
راننده اتوبوس نمیدانست که آقایمان تبلیغ رفته..نیست که این مسیر طولانی تا خانه را با هم برگردیم.
سرخورده توی ایستگاه اتوبوس می ایستم..بی آری تی می ایستد..هم مسیرش میشوم..اما بعد پشیمان میشوم..اصلا حواسم به کرایه400 تومانی اش نبود! تازه بی آرتی که هم مسیر من نیست..
وسط راه پیاده میشوم..یک مسیری را پیاده طی میکنم..
مغازه ها و اجناس رنگارنگشان چشمانم را پر میکنند.
دلم ضعف میرود..گرسنه تر میشوم..
پولهای توی کیفم را سرانگشتی حساب میکنم..
یک پنج تومانی+یک دوهزار تومانیِ نویِ عید غدیر...
نمیدانم مرغ کیلویی چند است اما مطمئم با پول من مرغ نمیدهند!
اصلا اگر بدهند هم حاضر نیستم تنها وارد مغازه مرغ فروشی بشوم!
اصلا یک نفر آدم تنها را که آورده به مرغ خوردن!
اصلا چطور دلم بیاید مرغ بخورم..وقتی او شام نان و رب خورده توی روستا..
زنهایی را میبینم که وارد میوه فروشی میشوند..پس با خیال راحت برای اولین بار تنها.. وارد میوه فروشی میشوم..
شاگرد میوه فروش تفاوت قیمت انگور جعبه ای و کیلویی را به یک خانم دیگر شرح میدهد..
بی تفاوت به حرفهای میوه فروش..
از دور،آهسته و با خجالت میگویم:
نیم کیلو انگور لطفا...
شاگرد میوه فروش آمد بگوید که نیم کیلو انگور نمیشود!
اوستایش اما فهمید که آقای ما رفته تبلیغ..
داد زد :پسر نیم کیلو انگور بکش برای خانم..
.
.
امان از روزی که آقای یک خانه ای،سرور یک زنی،مولای یک حرمی سفر باشد نباشد ..
أَلسَّلامُ عَلَى الرُّؤُوسِ الْمُشالاتِ سلام بر آن سرهاىِ بالا رفته (بر نیزه ها)
أَلسَّلامُ عَلَى النِّسْوَةِ الْبارِزاتِ سلام برآن بانوانِ بیرون آمده (از خیمه ها)