چَشم گفتن های گاه و بی گاه..
بسم الله الرحمن الرحیم
باد، تک گلدان حیاط سنگی را به بازی گرفته بود..اول سرمای زمستان بود و سوز استخوان ترکان..
داخل خانه اما گرم بود...از صدای بلند خنده ی مردها...شیطنت بچه ها..خنده های ریز زنانه..
و آتش شومینه که کسی متوجه اش نبود!
سفره رنگین نهار ساعتی پیش برچیده شده بود،اما عطر خوش پلوی زعفرانی هنوز در هوا جاری بود.
حاج خانم صدر خانه نشسته بود و با رضایتمندی همه را از نظر می گذرانید...
گاهی با گفتن جمله ای شادی زنها را کامل میکرد و گاهی با- بفرمای- میوه ای داخل جمع مردها
میشد.
نگاهش که با نگاه حاج آقا یکی شد،سری به نشانه ی تایید تکان داد و چادر رنگی نگین دار را روی
سرش جابجا کرد و به تندی ایستاد..
آرام و آهسته ،زیر صدای خنده ی جمع،جمعیت را شکافت و پا به حیاط گذاشت...
ساعتی بعد...کسی متوجه غیبت حاج خانم شد...
: مامان جون؟! تو این سرما دارین چی کار می کنین؟!
حاج خانم که صورتش از سرمای هوا و دستانش از گرمای اجاق سرخ شده بود سرش را بالا آورد و
گفت: اون چلو گوشت خوشمزه ی ظهر، صاحبشون ایشون هستن..
و با دست سر بی موی گوسفند را از آب داغ بیرون کشید..
: کارگر تو آشپزخونه ست چرا نگفتین اون این کارو انجام بده؟!
حاج خانم خندید...چشمهایش درخشید..
: حاج آقا دوست دارن من کله پاچه رو تمیز کنم..
* حاج خانم صدر نشین قلب حاج آقا بود..با آن چَشم گفتن های گاه و بی گاهش...