33-خانواده و دانشگاه
البته ناگفته نماند که آن سال توی آزمون حوزه علمیه رد شدم!!!
جای بسی تعجب داشت که نتوانسته بودم از پس سوالات آسان دین و زندگی و تاریخ و عربی و
ادبیات که عمومی بودند بر بیایم کما اینکه من برای کنکور تمام پایه ها را خوانده بودم ولی نمیدانم چه
سرّی بود که همزمان کنکور قبول شدم ولی حوزه نه!
و باز ناگفته نماند که چقدر هم خوشحال بودم از قبولی ام در دانشگاه و ناقبولی ام در حوزه!
من حوزه را به این دلیل شرکت کردم که اگر از دانشگاه و قبولی در آن باز ماندم حد اقل از درس
خواندن ولو شده در حوزه جا نمانم!
+ بنای گفتار بنده از ابتدا بر روی صداقت بوده و هست..
و باز ناگفته تر نماند که چقدر ذوق مرگ شدم از اینکه توانسته ام توقعات خانواده را مرتفع سازم و
اذهانی را برای بار دیگر معطوف خود سازم!
+ از انتخاب حجاب گرفته تا کندن عکس بازیگران و فوتبالیستها از دیوار اتاق و چسباندن عکس شهدا و
شرکت در راهپیمایی و راهیان نور و ..همه نقاط عطف زندگی این حقیر بود تا افکار خانواده ای را
فیزیوتراپی کند
و حالا باز این تشویقات خانواده ی گرام بود که مثل همیشه خود را در تعیین سرنوشت بوق سادات
مسئول دانسته و همانطور که او (یعنی بوق سادات) را از حجاب و آرمانهایش منع میکردند در جهت
هدایت او به سمت دانشگاه تشویقات مکررش نموده اند!
+ ادبیاتو دارین؟! :)
و حالا این رایزنی های من بود برای آینده ام...از یک طرف دل در گرو امام صادق داشتم و از یک طرف
هم میخواستم لقب دانشجوی چادری را یدک بکشم و افتخاری کسب کنم در این راه..
از همین طرف هم جملات خاله زهرا دائم توی گوشم بود که به بوق سادات مثل چشممان اطمینان
داریم و میدانیم که توی دانشگاه همین شکلی خواهد ماند...
+ و من چه میکردم در برابر این همه اشتیاقی که فامیل در برابر دانشگاه ابراز مینمودند!!!
همه مدارکم را آماده کرده صبح علی الطلوع یکی از روزهای هفته شال و کلاه کردیم برای رفتن به
سمت دانشگاه جدیدی که در یکی از شهرهای استان قرار داشت!!!
+اگر مشهد قبول میشدم حکما شادیهایشان را جور دیگری ابراز میکردند این قوم!!!
هنوز آفتاب نزده بود که مادر فلاسک به دست نشست توی ماشین و فرمان رفتن را صادر کرد..
دو سه ساعتی راه بود..شهرش هم خوش آب و هوا..
نرسیده به شهر توقف کردیم برای صرف صبحانه ..تخم مرغ آب پز و کره پنیری که مادر جان از خانه
آورده بودند!
هرچه به شهر نزدیکتر میشدیم این استرس بیشتر در حلقمان هویدا میشد!
بابا گفتند اول برویم و در شهرشان یک دوری بزنیم و ببینیم که چطور شهری هست عایا؟!
شهر نسبتا کوچک و خوش آب و هوایی بود..اصالت قدیمش را حفظ کرده بود..
و ما منحرف شدیم به سمت دانشگاه شهر..که در یکی از خیابانهای شهر قرار داشت.
دانشگاهی تازه ساخت و تمیز و شیک..که در نگاه اول پسندیدیمش!!!
داخل ساختمان که شدیم نمایشگاهی برپا کرده بودند به مناسبت هفته دفاع مقدس..و عکس شهدا
و نوای جبهه و ...که من عاشقش بودم..
اصلا همین کار دانشگاهه بیشتر مجذوبم کرد..با خودم فکر میکردم خیلی خوش فکر و شهدایی
هستند.
چی از این بهتر..اصلا خودم هم می آیم توی همین گروههای فرهنگی و از همین کارها میکنم..
داخل برد دانشگاه هم لیست واحدها و کتابها و اساتید را زده بود..من هم که جو گیر تند تند
یادداشت میکردم.
مامان به اتفاق سید حسین دانشگاه را متر میکردند..به گمانم در فکر خریدش بودند.
بابا اما پا به پای من دنبال انتخاب واحد بود.
وارد اتاق آموزش شدیم برای ثبت نام..
سلام کردیم و رفتیم جلو..
مدارکم را گذاشتم روی میز مسئول و...
ان شاءالله ادامه دارد..
بزرگ: آشناست؟!
سیا: از وقتی فهمیدم بین مردُمه به همه سلام میکنم...
جناب محمدبن عثمان عمری ( رحمه الله علیه) که آخرین نایب امام مهدی «عج» بود ، می گوید : «
به خدا سوگند یاد می کنم که صاحب این امر هر سال به موسم حج حاضر میشود و خلایق را میبیند و می شناسد و ایشان (مردم )هم او را می بیند ولی نمی شناسند.
اکمال الدین،ج2ص440