...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صدقه» ثبت شده است

بسم الله مهربون

وارد کلاس شدم..فاطمه سادات با دوستانش دور هم نشسته بودند.چند تا کتاب هم جلویشان باز

بود.

مرا که دید به استقبالم آمد. دوستانش را به من معرفی کرد و گفت بنشینم تا استاد بیاید و کلاس

شروع شود.

سر یک میّت با هم بحث میکردند!

اینکه چطوری کفنش کنند.

+ :(((

حواسم را از آنها گرفتم و به جاهای دیگری معطوفش کردم!

فکر میکردم آنجا باید کلاس کلاس باشد اما اینطور نبود. یک سالن بزرگ با قالیهای دستباف و قدیمی

و پرده های دراز و سبز رنگ...یک منبر چوبی هم گوشه ی سمت راست سالن قرار داشت.

سمت چپ هم کتابخانه های تو دیواری بود! دور تا دور سالن هم پشتی چیده شده بود. جلوی هر

طلبه هم یک میز کوچک بود..همه روی زمین نشسته بودند...

با خودم فکر میکردم دانشگاه کجا و اینجا کجا؟

آن همه کلاس و نیمکت و  سالن و دفتر و راهرو و حیاط و فضای سبز و ....

+ خوشم نیامد از فضایش..دوست داشتم با دانشگاه برابری کند. دوست داشتم اگر قرار بود یک روز با

فاضله سادات دم در حوزه قرار میگذارم خجالت نکشم..همانطور که اگر دم در دانشگاه قرار میگذاشتم

خجالت که هیچ مایه افتخار و غرورم هم بود!!!

+ اینها تفکرات یک دختر18-19 ساله است ها! که دانشگاه را برایش مدینه فاضله مجسم کرده

بودند..

توی همین فکر ها بودم که تقه ای به در سمت راستی که فاطمه سادات از داخل شدن از آن منعم 

کرده بود خورده شد و دو آقای روحانی یاالله گویان وارد شدند.

همه به احترام ورود آن دو آقا ایستادند و صلواتی آهسته فرستادند.

آن دو آقا با سری افتاده مسیر مستقیم در سمت راست را طی کردند تـــــــــــــــا پشت پاراوان سفید

رنگ..

+ اصلا خوشم نیامد ازین کار! یعنی چه که استاد برود پشت پرده! اصلا مگر میشود اینجوری درس

داد!

اصلا مگر درس اینجوری فهمیده میشود!

صدای جوان تر شروع کرد به سخن گفتن: بسم الله الرحمن الرحیم و الصلاة و والسلام علی سیدنا و

نبینا محمّد و آله الطیبین الطاهرین سیَّما بقیة الله فی ارضین و اما بعد قال رسول الله صل الله علیه و

آله: به حساب خود رسیدگی کنید قبل از آنکه به حسابتان رسیدگی شود...

همه خانمها تند تند مینوشتند! من حس نوشتن نداشتم! از نیم ساعت قبلش آماج حملات فکری و

اعتقادی شدیدی شده بودم..گفتم حفظ میکنم!!!

+ بعدها یادگرفتم که قال علی ابن ابی طالب علیه السلام: علم را با نوشتن در بند کنید...

فاطمه سادات میگفت نیم ساعت اول شروع کلاسها درس اخلاق داریم.به این صحبت کردنها پس

اخلاق میگفتند!

5 دقیقه ای که از شروع کلاس گذشت یکی از خانمها سینی چای به دست رفتم نزدیک پاراوان.

رویش را محکم گرفته بود..فکر کنم دستکش هم دستش بود! سینی را ازین ور پرده سپرد به دستی

از آن ور پرده!

خنده دار بود برایم خب یعنی چه این کارها قشنگ برو بگذار روی میز دیگر!

درس اخلاق که تمام شد صدای مسن تر شروع کرد به سخن گفتن: بسم الله الرحمن ارحیم و صلا...

+ بعدها فهمیدم این کار یعنی خطبه خواندن اول کلام.

صدای مسن صفحه ای از کتاب را گفت و همه تند تند ورق زدند و صفحه را یافتند..

در باب کفن کردن میت.... صدای مسن گفت: خانمها چادراشان را سر کنند تا عملی نشان دهیم...

یا اللهی کردند و آمدند بیرون..

حاج آقای مسن از جنس و نوع پارچه کفن سخن میگفت..قیچی هم دستش بود!

حاج آقای جوان شد میت..کفن را به قامتش بریدند و یادمان دادند کفن کردن میت مسلمان را..

بعضی ها می نوشتند بعضی هم چشمان نم اشکی شان را پاک میکردند..

من هم با خودم عهد بستم که برای همیشه با آن مکان خداحافظی کنم!

ان شاءالله ادامه دارد...


 

* تصورش هم زیباست:

ایوان بقیع عجب صفایی دارد...

* بنویسید «حرم» کور شود چشم حسود!

+ نوشته شده در  شن
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۳ ، ۱۹:۴۴
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)