...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گریز» ثبت شده است

بسم الله مهربون

تا اینجا داستان دخترکی را دنبال کردید که فراز و نشیبها و بالا و پایین کردنهای فکری اش او را رساند

به پشت در حوزه!

دخترکی که فرزند اول بود و بسیار خودمختار بارآمده بود! درک نادرستش از حجاب او را در جرگه ی

بدحجابان آن زمان قرار داده بود و پس از یک سفر زیارتی و تداوم هرساله ی آن سفر و سپس آشنایی

با دوستی روحانی زاده مسیر فکری دخترک عوض شد و دوست داشت یاد بگیرد همه آنچه که یادش

نداده بودند یا خودش کوتاهی کرده بود..حالا دنیای محجبه ها..دنیای مومن ها با خدا ها برایش

قشنگتر و جالبناکتر می نمود!

و دوست داشت یاد بگیرد و تا جایی پیش رفت که دل از همه ی بازیگران و فوتبالیستهای چسبیده

به دیوار اتاقش کند و سپردش به دست همت ها و چمران ها و کاوه ها و ...

نوارهای کاست و cd هایی که بین دخترک و دایی هایش رد و بدل می شد توی سطل زباله جا

گرفتند..

و ضبط صوت کوچکی که خرید مامان بود را وقت جارو زدن خانه میگذاشت توی جیبش و هندز فری ها و

صداها..

و ضبط کوچکش را به خلاف عادتش سپرد دست سید محسن و فریده سادات تا خرابش کنند و الحق

که چقدر هم ماهر بودند در این کارخرابی!

کریمی ها طاهری ها میرداماد ها جای خیلی های دیگر را پر کردند..

آنقدر این مسیر را محکم گام بر میداشت که تا دست بابا میرفت روی ضبط ماشین شروع میکرد با

صدای بلند کجایید ای شهیدان خدایی/ بلاجویان دشت کربلایی

کجایید ای سبک بالان عاشق/ پرنده تر ز مرغان هوایی

کجایی ای امام و رهبر ما/ کشی دست نوازش بر سر ما

 و دست بابا بر میگشت روی فرمان ماشین! بی هیچ حرکت اضافی! :)

از چادر عربی شروع کرد..ملی و لبنانی را هم امتحان نمود تا رسید به چادر سیاه ساده ای که سرِ

همه زنان سنتی کشورش من جمله مادرش دیده بود.

مدل لبنانی بستن روسری را دیده بود.. ساق دست را دستِ نجمه دیده بود..

و این دو را هم رنگ هم ست می کرد!

از فاطمه ی دیگر آموخت که کش چادرش را چند سانتی عقب تر از لبه ی چادر بدوزد تا بهتر روی سر

بایستد و از فاطمه سادات آموخت که روسری لبنانی بسته شده اش را بدهد زیر چادر..زیر همان

چادری که کشش را به سبک فاطمه ی دیگر دوخته خیلی بهتر و شکیل تر خواهد شد.

روسری اش که کاملا رفت زیر چادر, ساق دست مشکی را ترجیح داد بر رنگی رنگی ها!

این را از آن خانم طلبه ای آموخت که سال سوم دبیرستان که همراه فاطمه سادات و فاطمه ی دیگر

رفته بودند اعتکاف, آن خانم مبلغ آنجا بود..او گفت که همین رنگی رنگی ها جلب توجه میکند!

دستهای باطراوتتان جلب توجه میکند, ناخنهای بلند و سوهان کشیده تان جلب توجه میکند و...

و این را هم تجربتن آموخت که اگر جلوی چادر مشکی ساده اش را با دست کوک بزند به اندازه نیم

متری خیلی راحتتر خواهد بود اگر چادرش بازیچه ی باد شود یا دستش به میله ی اتوبوس بند باشد یا

سید حسین دو سه ساله را بغلش بگیرد.

مادرش هم خوب رو می گرفت..فاطمه سادات هم تشویقش میکرد.. میگفت دماغت را بپوشان!

این شکلی شد که کم کَمَک رو گرفتن را هم آموخت..

و توی این مسیر رسید به انتخاب بین دانشگاه و هیچ.. هیچ ازین منظر که مسیر دیگری در مقابل

دانشگاه نمی دید.به حوزه هم خیلی جدی فکر نمی کرد! اصلا دوست نداشت حوزه را!

دو بار به درخواست فاطمه سادات و فاطمه ی دیگر شرکت کرد و هر دو بار هیچ کدامشان قبول

نشدند!

دانشگاه را دوست داشت چون یادش داده بودند که دوستش داشته باشد!

اصلا خرج آن همه کلاس و مدرسه و آزمون برای یک خانواده ی تازه شش نفره شده خیلی زیاد بود!

و همه ی آن کار ها فقط و فقط برای رسیدن به یک چیز بود: دانشگاه..

سوم راهنمایی که بود فهمیه سادات دانشگاه قبول شد و مهمانی گرفتند و از برادرش یک ساعت

شیک هدیه گرفت و از دوست برادرش یک خرس پشمالوی بزرگ و کادوی عمو هم..

و چقدر مایه ی افتخار عمو بود.. این را از نگاه بابا میشد خواند!

خودشان تحصیلات عالیه نداشتند ولی خیلی دوست میداشتند درس خواندن بچه ها را..و بیشتر

موفقیت دخترک بزرگ خانواده را..

نمره های بیست سید محسن و فریده سادات در نظر بابا هیچ بود!

فقط او دیده می شد! خواهرکش توی مدرسه دولتی وحدتی مرادزاده درس میخواند و او توی مدرسه

ی نمونه و شاهد و ....

خواهرکش کارهای خانه را تنهایی انجام میداد..خوب یاد گرفته بود آشپزی کردن را و خانه داری را و

بچه داری را.. و او از اتاقش بیرون نمی آمد مگر وقتی که سفره پهن می شد..

و حالا این او بود که پشت کرد به خواسته ی اهل خانه و راه هیچ را در پیش گرفت!

حقیقتا در مقابل راه دانشگاه راه دیگری نمی یافت!

حسی میگفت اینجا نمان! بزن زیر همه قول و قرارهای پنهانی ای که بین خودت و خانواده ات گذاشته

ای!

بابا معتقد بود شاید دوری راه دختر را ترسانده یا تنهایی های بعدش..شاید!

می گفت سال بعد فردوسی خودمان..

و یکی دو ماه بعدش رسید پشت در حوزه ی فاطمه سادات!

او گفت بیا از توی خانه نشستن بهتر است..

و رفت تا تنهایی اذیتش نکند! اویی که یا خانه نبود یا اگر بود سرش توی فایلهای صوتی شهدایی و

کتاب و .. بود!

تا اینجا همراهی اش کردید.. پا به پایش گذشته ها را ورق زدید..

حالا میخواهد که ابعاد دیگری از زندگی متحولی اش را بگوید..چیزهایی که توی این پست مختصرا به

آنها اشاره شد.

با دعاهای این شبهایتان یاری اش کنید..


 

* اول امام زاده ی دنیا خوش آمدی..

** آه زینب تو ندیدی به خدا من دیدم..

۱ نظر ۲۲ تیر ۹۳ ، ۱۹:۵۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)