...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سربازان گمنام امام زمان» ثبت شده است

بسم الله مهربون

اول مهر رسید و من طبق سنوات گذشته که باید پی دفتر و قلم میبودم  روزهایم به بطالت و علافی

میگذشت.

از توی خانه نشستن بیزار بودم.

از دوباره برای کنکور خواندن هم بدم می آمد.

همت فاطمه ی دیگر توی حلقم بود که از درس خواندن برای کنکور خسته نمیشد.

دیگر برای حرم هم با من قرار نمیگذاشت..درس داشت خب!

چند روزی که گذشت عمو حمید گفت میخواهم بروم زاهدان خانه ی عمو مجید بیا برویم با هم.

حساب کردم دیدم شهر گشتن از خانه نشستن بهتر است.

لذا عزم سفر نمودم! به مناطق نادیده!

برای بابا پیامک آمده بود از طرف دانشگاه که آخرین مهلت ثبت نام دانشگاه...

اصلا دیگر حوصله ی فکر کردن به این مورد را هم نداشتم!

اصلا دلم نمیخواست هیچ کاری کنم! قید دانشگاه را به کل زدم... حداقل آن دانشگاه و آن رشته را..

آینده را هم موکول کردم به بعد سفر..

بابا میگفت برو سفر شاید برگردی نظرت عوض شود و لااقل برای سال بعد مصمم شوی به درس

خواندن!

به هر حال با عمو حمید و خانمش راهی سفر شدم..

از شهر زاهدان میترسیدم! با اینکه ندیده بودمش ها!

بسکه توی اخبار از تاسوکی و ریگی و اشرار شنیده بودم!

البته قبلترها به زابل سری زده بودم.. به نظر آرامتر از مرکز استان می آمد.

اینها را از عمو شنیدم. چند سالی خانه اش آنجا بود بخاطر کارش.

حالا عمو کوچکتره خانه اش آن یکی شهر بود.

دلم میخواست وقتی وارد شهر شوم با دوشیکا و کاتیوشا و کلاشینکف و تانک و مسلسل و... روبرو

شوم.

ولی شهرشان آرامِ آرام بود... خبری از ریگی نبود!

+ از شاهکار سربازان گمنام امام زمان فراموش کرده بودم...

شهر خوبی بود...

بعد از سفر یک روز فاطمه سادات زنگ زد احوالم را پرسید..

گفتم که بی کارم و حوصله ام سر رفته و شما ها هم که هرکدامتان پی کاری هستید..

گفت بیا حوزه ی ما...

گفتم دوست ندارم طلبگی را... گفت حالا بیا محیطش را ببین..شاید خوشت آمد.اگر بخواهی سال

بعد کنکور

شرکت کنی یک سال وقت داری..همه اش هم که درس نمیخوانی..بیا اینجا از بیکار نشستن بهتر

است.

خلاصه با این تفکرات بود که 20 روز پس از شروع سال تحصیلی عازم حوزه ی فاطمه سادات شدم..

صبح زود بود فاطمه سادات گفته بود کلاسشان 7و نیم شروع میشود..

یک ده دقیقه ای تا شروع کلاس وقت داشتم..تازه رسیده بودم سر کوچه حوزه!

گفتم یک صدقه بی اندازم تا همه چیز ختم به خیر شود..

نمیدانم کدام از خدا بی خبری لای درز صندوق صدقه آدامس چسبانده بود که صدتومنی عزیزم بین

بیرون و توی صندوق درگیر مانده بود...این هم از کار خیر ما..

دستی به سرم کشیدم و راه حوزه را پیش گرفتم.

+ یک اعتقاد قلبی ام این بود که وقتی صدقه میدهم صاف میروم میگذارم کف دست خدا...برای همین

بعد از اینکار چون دستم به دست خدا خورده بود..دستم را میکشیدم رو سرم..

+ مدیونید اگر فکر کنید حالم خوب نیست.

وارد حیاط حوزه شدم...حیاطش خوب بود.. جان میداد برای برف بازی !

چون دور تا دورش حفاظ داشت که از خانه های مشرف دید نداشته باشد.

فاطمه سادات گفته بود از در سمت چپ وارد شوم. امتداد در سمت چپ پنجره بود و در آخر یک در

دیگر.

حتما در سمت راست برای یک جای دیگر بوده که گفته از در سمت چپ بروم داخل.

در سمت چپ را طی نمودم و وارد یک راهرو شدم..کفشها مرتب داخل جاکفشی چیده شده بودند.

فاطمه سادات گفته بود پله ها را بروم بالا..پس این پله های رو به پایین به کجا ختم میشد.

با خودم قرار گذاشتم اگر اینجا ماندگار شدم حتما کشفش کنم!

پله ها رفتم بالا و در اولین پاگرد باید میرفتم در سمت راست...

روبریو پله ها آشپزخانه بود..یا همان آبدار خانه و ازین حرفها!

چون کسی نبود یک سرکی به بالای پله ها کشیدم..هنوز هم پله بود و یک در دیگر..و باز پله و..

در سمت راست باز شد..خانمی چادر به سر خیره خیره نگاهم کرد و سلام کرد و رفت داخل

آشپزخانه.

هول هولکی جواب سلامش را دادم و انگار منتظر بودم که تعارفم کند داخل کلاس.

سینی خالی دستش را گذاشت توی آشپزخانه و آمد سمتم و از قضا تعارفم کرد..گفتم شما بفرمایید.

گفت: نه شما بفرمایید. گفتم: نه اول شما بفرمایید من تازه واردم.

خانم چادر به سر فکر کنم حال نداشت کفت: از سمت راست مستحبه شما بفرمایید.

من: /:

بازم من: :B

+ چی از سمت راست مستحبه؟! توی دلم پرسیدم!

وارد کلاس شدم..

ان شاء الله ادامه دارد...

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۹:۴۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)