بسم الله مهربون
فاطمه سادات برایم تعریف کرد معنای نیت رجائی را!
دو سه ساعتی قبل از اذان رسیدیم.
موبایلی نداشتیم که تحویل دهیم...بسکه ساده بودیم ما!
وارد مسجد که شدیم همه مشغول چیدن وسایلشان بودند..مریم را هم همانجا پیدا کردیم. کلی
دوست برای خودش پیدا کرده بود..
فاطمه سادات اولین جای خالی نشست...من اما بسیور بسیور زرنگ بودم!
گفتم: فاطمه سادات الان تابستونه..هوا گرمه..روزه هم که هستیم باد کولر به اینجایی که نشستیم
نمیرسه!
بیا بریم اون جلو هم از برنامه ها فیض بیشتر میبریم..هم نزدیک مریم هستیم.. هم هم باد کولر..
فاطمه سادات: :)
شلنگ تخته زنان از بین جمعیت دویدم و جایی را که نشان کرده بودم با چنگ و دندان حفظ کردم تا
وسایل را فاطمه سادات بیاورد.
+ ما معتقد به تشریک مساعی در پیشبرد اهدافمان هستیم!!!! باید با صلح همه پله ها را طی
کشید!
فاطمه ی دیگر هم دم دمای اذان رسید... میترسیدم بعد اذان برسد و اعتکافش به هم بخورد.
سحری ها را خوردیم و بعد هم شروع کردیم به مناجات خواندن...
اذان را که گفتند ما رسما معتکف شدیم به درگاه حق تعالی..
بعد از نماز جماعت کمی دعا خواندیم و داشتیم آماده میشدیم برای خواب..آخر قانون آنجا این بود که
همه باید راس ساعت۹ ازخواب بیدار شوند -یعنی بیدارمان میکردند- تا به سایر اعمال روز برسد..
مفاتیح را بستم و درحال مرتب کردن متکایم بودم که فاطمه سادات گفت: بوق سادات میخوای
بخوابی؟!
فاطمه تو هم میخوای بخوابی؟!
من و فاطمه بالاتفاق گفتیم آره مگه تو نمیخوای بخوابی؟!
گفت: نه ما هیچوقت صبحا بعد نماز نمیخوابیم!
من: :/
فاطمه: :/
من: چرا اونوقت؟!
فاطمه سادات: آخه خواب بین الطلوعین کراهت داره!
من: :((
فاطمه: :(
+ باز میرفت که کلمه جدیدی به دایره فرهنگ لغاتم افزوده شود!
من که تازه رجائا را آموخته بودم حالا میبایست معنای بین الطلوعین را بیاموزم.
فاطمه سادات میگفت که اصلا بعد از نماز صبح نمیخوابند.چون خواب آن موقع کراهت شدید دارد.
و چون هنگام تقسیم روزی است آن موقع کار نابجایی ست خوابیدن!
+ بعدها خودم در روزنامه خواندم که در اول صبح آنزیمی از مغز ترشح میشود که اگر انسان خواب
باشد سبب سکته مغزی میشود..نوشته بود بیشتر سکته های مغزی در آن وقت روز است!
خلاصه اینکه با حرفهای فاطمه سادات مشتاق شدیم برای اولین بار روزیِ مان را خودمان از خداوند
طلب کنیم..
چراغهای مسجد یک به یک خاموش میشد و همه در خواب بودند.
ما سه نفر مفاتیح به دست آمدیم توی شبستان مسجد و آنـــــــــــــقدر دعا خواندیم که فکر کنم
مفاتیح دوره شد!
+ بازه هم همان بحث مفتاح و مفاتیح و کلید و غیره!
و آنـــــــــــــقدر دعا خواندیم تا خورشید طلوع کرد.
فاطمه سادات دستور خواب را صادر کرد : هر وقت که سفیدی خورشید بالا اومد دیگه اون کراهت
شدید برداشته میشه و خواب جایز است!
و ما که کل شبانه روز قبل را بیدار بودیم..تازه کلی هم دعا خوانده بودیم و خسته بودیم...
ساعت ۹ صبح با صدای سوتی که زیر گوشمان مینواختند از خواب بیدار شدیم!
فاطمه سادات نبود، خمیازه کشان با فاطمه تصمیم گرفتیم از فردا دیگر به بین الطلوعین عمل نکنیم
مشغول عبادات دوره بودیم..نماز ظهر و عصر را که خواندیم...معنای خواب قیلوله را هم آموختیم!
طلبه زاده بود این فاطمه سادات...
فاطمه ی دیگر که اصلا نای حرف زدن هم نداشت..رفت که به قیلوله عمل کند مثل بین الطلوعین!
خوب که دیدم خوابشان برده...ریشه های تسبیح را میکردم توی دماغشان و آنها به خیال اینکه حشره
ای چیزی است با دست محکم میکوباندند توی صورتشان تا دور کنند از خود مزاحمین را... :)))
بعد هم سریع چشمهایم را میبستم..که مثلا خوابم!
+ خدایم بیامرزد...
یادش بخیر نماز شبهای سه نفره...یاسین و تبارکهای شبِ اول دو رکعت..شبِ دوم چهار
رکعت...شبِ سوم شش رکعت...
نماز قضاها...خانم تجلی...طلبه ی قمی...که با همسرش طلبه مستقر آن مسجد بودند...داستان
ثمین...
دعای ام داوود...
ایام خوشی بود...
باز هم فاطمه سادات نقش دارد توی تغییرات من...
مثل یک ماه بعد از اعتکاف...وقتی که دعوتمان کرد برای...
ان شاءالله ادامه دارد...92-11-24