...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حجاب» ثبت شده است

بسم الله مهربون

بابا جلوی میز ایستاده بود..من هم کنارشان..

مسئول ثبت نام در حال ورق زدن پرونده ام بود که ناگهان "ببخشیدی" گفتم و پرونده را از زیر دستش

کشیدم بیرون..

در آن لحظه خودم هم دقیق نمیدانستم چرا آن کار را کردم فقط دلم میخواست از آن اتاق فرار کنم...

صدای بابا را از پشت سرم شنیدم که داشت با مسئول صحبت میکرد..

آمدم توی حیاط دانشگاه..بابا عصبانی بودند: چه کاری بود کردی؟! مگر نمیخواهی دانشگاه بیایی؟!

من اما کاری را که دلم میخواست میکردم!

راهی مشهد شدیم... بابا تا خود مشهد اعصابمان را فیزیوتراپی کرد..

ته دلم یک کمی پشیمان بودم از کاری که ناگهانی و خودسر کرده بودم!

میدانستم اما اگر پشیمان شوم بازهم بابای خوبم هوایم را دارد..

هرچه بود گذشت و هوا تاریکی رسیدیم خانه.

از قضا همان شب فهامه و فاضله سادات آمدند خانه ی مان و تاصبح توی سرم زدند بابت کار خبطی

مرتکب شده بودم.

اصلا از کرده ام پشیمان شده بودم..میخواستم فضا آماده شود دوباره بحث رفتن به دانشگاه را پیش

بکشم.

در همین ایام فاطمه سادات یک روز زنگ زد و خواست با هم به جایی برویم...از همان جاهایی که

مختص به خودش است...

صبحش باز سه تایی عزم مدرسه علمیه اسلام شناسی کردیم.

فاطمه سادات میخواست از اول مهر برود سر کلاسهایشان درس را بخواند بعد سال دیگر آزمون

شرکت کند!

قبول نکردند..

ایستاده بودیم سر چهارراه لشکر..منتظر اتوبوس..فاطمه سادات از دانشگاه پرسید...گفتمش...گفت:

بوق سادات یک اسلام شناس خیلی خیلی بیشتر میتواند مفید باشد تا یک زیست شناس...

+ به تناسب اسم حوزه ای که تا دقایقی قبلش آنجا بودیم...

+ جملات فلسفی اش توی حلقم بود!

داشتم به حرفهایش فکر میکردم..خانم مسن محترمی نزدیک آمد..همان اول دیدم که با دو دختر

بدحجاب مشغول حرف زدن است..

خطاب به ما سه نفر: ما چقدر توی این انقلاب خون و جوون دادیم تا وضع جامعه مون این نباشه..

پسرم توی جبهه شهید شد..همسرم افسردگی گرفته همش توی خونه ست میگه دلم میگیره وقتی

دخترای مسلمون رو این شکلی میبینم..بیشتر جای خالی پسرمو حس میکنم...

خطاب به من: مادر برام یک نامه مینویسی...با خط خودت...برای حضرت آقا..

آدرسشان را بلدی؟!

من: نه حاج خانوم بلد نیستم...

: تهران-خیابان جمهوری- کوچه ی...مادر شما مشهدی ها به کوچه میلان میگین..میلان شهید...

گفتم: حاج خانوم چی بنویسم؟!

: از زبون من بنویس مادر...از زبون من مادر شهید...

اتوبوسش آمد...

تا به حال به قولی که دادم عمل نکردم...

داستان دانشگاه رفتنم ان شاءالله ادامه دارد..

 


 

 سوره ی برائت خوانده اید؟! بدون نام خدا شروع میشود...
خود خدا یادمان داده است از کسانی که خلاف جهتش حتی -فکر- میکنند برائت بجوییم...
مسلمان شیعه ی حضرت زهرایی..
توهماتتان را برای کسی نگویید..برای خودتان نگه دارید..

اگر خدا ترس باشید...

 

 

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۵۵
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)