...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

این همه نقش میزنم از جهت رضای تو

...یار طلبگی و هزار و یک

✿بسمِـ الله اَلرّحمنـِ الرّحیمـ✿

✿وَإِטּ یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُون إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ

وَمَا هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِیـטּ✿
یک روز چشم هایم را باز کردم..دیدم نشسته ام کنار یک طلبه..
روز میلاد آقا جوادالائمه علیه السلام بود.
رواق دارالحجه..
نوشته جاتِ یک طلبه و یار یک طلبه را میخوانید :)

آخرین نظرات
  • ۲۴ دی ۹۷، ۲۲:۰۴ - لیلی بانو
    بله :)
  • ۳ دی ۹۷، ۲۱:۳۸ - بعد مدت ها اومدم دوباره بخونمت
    نوش جان
  • ۲۶ آذر ۹۷، ۰۰:۲۳ - الدوز
    خیلی
بسم الله مهربون

روزهایم بی دغدغه میگذشتند..

اسفند ماه بود.. خبر کشته شدن دانشجویان دانشگاه خیام مشهد در مسیر بازگشت از راهیان نور

موج عظیمی از غم را توی دلهای مردم انداخت..

از طرفی داغ22 جوان پرپر شده و از طرفی هم زیر سوال رفتن راهیان نور..

یادم هست خیلی ها جبهه گرفتند علیه راهیان نور! نمیخواستند ادامه پیدا کند دیگر..

من هم از سایر مردم مستثنی نبودم!

توی دلم آشوبی بود..

توی تاریخ خوانده بودم که در یکی از تظاهرات علیه رژیم پهلوی یک طلبه کشته می شود و عمامه آن

طلبه در همان راهپیمایی میشود علمی برای مردم و میشورند بر علیه طاغوت..

یادتان هست؟!

من یک چنین حسی داشتم! فکر میکردم در طول یک سال دیگر از شهدا کنده شده ام و اگر کلاهم را

هم باد ببرد گذرم طرفهای راهیان نور نمی افتد..

اما نمیدانم چرا با رحلت آن دانشجویان ولوله ای توی دلم بود که آرام نمیشد..آرامشم را بر هم زده بود!

میگفتند خاکسترشان را برده اند تهران برای تشخیص DNA..چقدر گریه کردم!

شبکه استانیمان دائم گزارش میداد این خبر را..از مصاحبه با خانواده شان گرفته تا مسئول اردو و

دانشگاهشان..

دلم میخواست بروم آنجایی که آنها نفس کشیده بودند!

حیا میکردم اسمش را بیاورم..آخر زیر قولم زده بودم و یادم نرفته بود هرگز!

فقط به این فکر میکردم که باید یکبار دیگر بروم و حالم را عوض کنم آنجا!

از دوراهی ها خسته شده بودم..

از یک بام و دو هوا بودن..از چادری بودن و نبودن خسته شده بودم..از بی آرمانی عذاب میکشیدم..

دلم میخواست یک بار دیگر شانسم را امتحان کنم..

میرفتم توی حیاط خانه مان مینشستم آخر شبها که همه خواب بودند و آنقدر گریه میکردم تا چشمهایم بسوزد!

بعد می آمدم و میخوابیدم!

التماسشان میکردم تمام آن لحظات را..

که فقط یک بار..فقط یک بار دیگر اجازه بدهند بروم..

خدا شاهد هست که حوالی نوروز که بارانهای زود هنگام بهاری میهمان شهرم میشد میدویدم زیر

باران..

و گریه میکردم..و دعای فرج میخواندم شاید فرجی حاصل شود!

فقط یک بار دیگر...

حال غریبی داشتم...عکسهای راهیانم را نگاه میکردم..

آن مرد غواص توی اروند..آن پل فلزی..آن سوله های پادگان..

بابا آمدند خانه و گفتند اسم هر سه تان را نوشته ام....

من..سید محسن و خواهرم...

ان شاءالله ادامه دارد...

92-11-9

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۳۴
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

حالا ایام مدرسه ها داشت نزدیک میشد و من مانده بودم چه کنم با مدرسه رفتنم!

از طرفی دوست نداشتم جلوی دوستانم به اصطلاح کم بیاورم-چون تیپ کلی آنها مذهبی و محجبه

بود- و از طرفی هم وضعیت فعلی راحتتر و آزادتر!

با خودم دو دو تا چهار تا که کردم دیدم ضایع است انقدر تغییر کرده بروم مدرسه!

فاطمه و فاطمه دیگر چه فکر میکنند درباره من؟!

گفتم چادر سر میکنم میروم مینشینم توی اتوبوس, دم در مدرسه پیاده میشوم و برعکس!

خیلی نباید کار سختی باشد!!!

همین اتفاق هم افتاد.. اسمش را بگذارم ریا یا جهل یا...نمیدانم!

دو ماهی از شروع مدارس گذشت و رسیدیم به عید غدیر..

صبح زود فاطمه آمد خانه مان عید دیدنی -هر سال می آید یک سال خانوادگی آمدند کلی ذوق زده

شدیم-

+ درِ خانه پدرم از صبح زود باز است..اول همسایه های دوره قرآنی مادرم می آیند..به ظهر نرسیده

همکارهای پدر با خانواده هاشان..و بعد نهار هم میرویم خانه آقا بزرگها..

+ آقا بزرگها با هم برادرند..عقیده دارند دختر سیده را باید به سید داد..حتی اگر سید فقیر باشد!

+ مادرم عروس عمویش شد (آقا بزرگ بزرگم) , خاله بزرگم عروس سید محمد حسین عموی

مادربزرگم شد و خاله کوچک هم عروس آن یکی عمویش (آقا بزرگ محدثه و متین)

آقا بزرگ من(پدر پدرم سید باقر) آقای آقا بزرگ(عموی دیگر پدرم سید علی) محدثه و متین هم هست!

حتی عمه ام هم عروس آن یکی عمویش شد (سید طاهر خدا بیامرز)

+ آقا بزرگها کلاه سیادت بر سر میگذارند و معتقدند سید باید از خودش یک نشانه داشته باشد..

حالا از آقا بزرگها بگذرم..

آن عید غدیر بعد ازینکه فاطمه آمد خانه ما..باهم رفتیم خانه فاطمه ی دیگر..

او هم سیده است..از سادات حسینی.

رفتیم خانه شان..درهای ورودی خانه مجزا بود..یکی زنانه بود و دیگری مردانه..

ما را به سمت زنانه هدایت کرد فاطمه دیگر.

وارد که شدیم همه زنها لباسهای قشنگ و آراسته به تن داشتند.

پذیرایی شان خیلی مفصل بود..شیرینی و میوه و آجیل!

در گوش فاطمه ی خودم گفتم مگر عید نوروز است؟!

بعدها فاطمه ی دیگر گقت در مقبال عید غدیر عید نوروز عید نیست!

عید غدیر بزرگتره پس باید باشکوهتر برگزار بشه..ما نوروز و عید نمیگریم..

حتی لباس نو هم همین عید غدیر میخریم!

جالب بود برایم..خیلی چیزها از این دو دوست یاد گرفتم..

مهمانی های جدایشان هم حاکی ازین بود که اختلاط نامحرمان حرام است!

جالب است که توی خانه شان یک تلویزیون کوچک ساده بود که فاطمه ی دیگر میگفت پدرم این را

برای ما بچه ها فراهم کرده..و گرنه خودشان اهل تلویزیون نیستند.

یادم هست خود فاطمه ی دیگر هیچ وقت سریالها را دنبال نمیکرد..هیچ بازیگری را نمی شناخت و

برنامه عمو پورنگ هم نمی دید به خلاف من!

+ آن روزها بی هیچ عذاب وجدانی برای خودم سرخوش بودم...

و من باز رسیدم به حال و هوای نوروز..

ان شاءالله ادامه دارد...
92-11-6
۱ نظر ۰۶ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۳۰
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

نه اینکه فکر کنید انسان آرمانگرایی شده بودم نه!

یک دختر دوم دبیرستانی تازه به راه آمده را چه به آرمان!

بیشتر مدگرا بودم! آن روزها هم راهیان نور خیلی مد بود..مثل الان نبود که دائم درحال تغییر و تحولات مصوبه ها باشد!!!

بعد از آن سفر مثل شمعی بودم که با سرعت میسوخت و و روشن میکرد و خود رو به خاموشی می رفت...

و روزی نه چندان دور -شاید به فاصله 3ماه- به خودم آمدم و دیدم که از آن همه انرژی و سوز و گدازی که روز اول و حتی ماه اول بعد از راهیان نور داشتم, خبری نیست!

به همان راحتی که چادر را و مقنعه چانه دار را و ساق دست را پذیرفتم به همان راحتی هم ترکشان کردم...

- شاید به فاصله 3 ماه- عزیز شهدا بودم..

اما نه خودم نخواستم...خودم یارای مقابله و مباحثه نداشتم..کسی میپرسید چرا چادر؟

وا می رفتم...

و کسی هم گفت مقنعه چانه دار به تو نمی آید! قبول کردم...

به همین سادگی...

و هیچ کس نبود که دستِ منِ تازه به راه آمده را بگیرد و صراط را نشانم دهد تا مبادا به بیراهه کشیده نشوم...

حالِ کندنِ عکسِ شهدا از دیوار را نداشتم وگرنه ازین کارهم دریغ نمیکردم!

به همین سادگی...

و گویا اطرافیانم خوشحالتر بودند...دختر عموهایم..دختر خاله ام..دوستان همسایه مان..

تابستان بود و چشم به چشم فاطمه و فاطمه ی دیگر نمی شدم...

بهتر...شاید خجالت داشتم!

خسته شده بودم از تکرارها..از راهی که برایم دیگر جاذبه نداشت!

دیگر به راهیان نوری که رفته بودم فکر نمیکردم! شاید عذاب وجدان داشتم..

آخر توی طلائیه قول و قرارهایی بسته شد بین من و شهدا...

و این من بودم که زدم زیر همه چیز...

به همین سادگی...

و حالا این من بودم که از همه جا مانده...و از همه جامانده...

مانده بودم بین دو راهی که هیچ کدامشان را نمیشناختم!

می دانید چه می گویم؟!

ان شاء الله ادامه دارد..

92-11-4
۰ نظر ۰۴ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۲۸
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

هر آنچه عکس و پوستر از بازیگران و فوتبالیستها داشتم روی دیوار اتاقم..همه را کندم!

و ریختم بیرون!

بدم می آمد ازشان!

حالا من با آدمهای جدیدی آشنا شده بودم که برایم تازگی داشتند.

عکسهایشان را به نوبت چسباندم روی دیوار..

+هنوز هم مزین کرده اند خانه پدرم را..

شهید چمران..همت..علم الهدی..همت..کاوه..رفیعی..

و یک عکس از امام و حضرت آقا..

همه متعجب بودند از رفتارهای من!

در طول6ماه 180 درجه تغییر کرده بودم!

نمیتوانستند هضم کنند اطرافیان و خانواده! اول چادر و بعد مقنعه چانه دار و بعد راهیا نور و بعد عکس شهدا و جدیدن هم ساق دستی که تاروی دست را هم میپوشاند!

و چادری که می گذاشتمش روی مقنعه یعنی مقنعه دیده نمیشد!

رفته بودم توی خط عرفان!

دائم در حال خاطره گویی بودم بین بچه های کلاس!

خاطرات راهیان نور را برایشان تعریف میکردم! از دستم خسته شده بودند!

و داشتم می افتادم از آن طرف بام و افتادم...

ان شاء الله ادامه دارد...

92-11-1


۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۲۵
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

اتوبوس نارنجی رنگی که نشانش کرده بودم نبود!

خیلی دنبالش کردم..هنگام ظهر بود و همه اتوبوسها عزم هویزه داشتند!

ترافیکی شده بود اما اتوبوس خودمان را نمی یافتم!

یادم هست مسافت زیادی را دویدم..گریان و خاکی و پا برهنه..کفشهایم توی اتوبوس بودند!

دل گیر طلائیه هم شده بودم..

همانطور که می دویدم محسن و آقای علیپور را دیدم که میدوند به سمتم!

گویا خیلی منتظر من مانده بودند! اتوبوس را فرستاده بودند توی مسیر و خودشان مانده بودند تا پیدایم

کنند.

نمیدانم چرا دعوایم نکردند مسئولین اتوبوس!

شاید حال زارم دلشان را سوزانده بود! چادر خاکی پای برهنه و گریان..

سوار اتوبوس که شدم صدای صلواتی بلند آرامم کرد..

اتوبوس به هویزه نزدیک می شد..صدای راوی می آمد..محل شهادت شهید علم الهدی..

دانشجوی تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد..فرماندهی هویزه..خیانت بنی صدر..من با سلاح ‌‌ژ۳..شنی تانکهای چند تنی..محاصره..قرآن جیبی به جامانده در جیب..شناسایی مادرش..

گنبد فیروزه ای اش شبیه گوهرشاد خودمان بود..

و دهلاویه..و اروند..و شلمچه..و فتح المبین و فکه.. که چادرم گیر کرد به سیم خارداری و پاره شد..

و...


مابقی سفر اما دیدم کمی عوض شده بود..

وقتی برگشتم زندگی ام دستخوش تغییراتی شد..

یک جعبه چوبی سفارش دادم برایم درست کردند-هنوز دارمش- داخلش چفیه ام است و آن چفیه عربی که بابای فاطمه برایم از کاظمین آورد و دفترچه خاطراتم و آن خودکار و سجاده و چندین پوکه خالی و ترکش....

که از توی فتح المبین پیدایشان کردم وقتی داشتم با خاکها بازی میکردم!

از زندگی بعد از راهیان نورم خواهم گفت انشاالله.

ان شاءالله ادامه دارد...
92-11-1
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۲۳
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

پیرمردی سپید مو سوار اتوبوس شد!

کمی پایش را روی زمین میکشید..نمیدانستم چرا..صدای خشنی هم داشت..چهره اش اما پر نور بود.

یک دست لباس خاکی تنش بود و یک چفیه دور گردنش..یک میکروفن هم همراهش.

صندلی جلوی اتوبوس را برایش خالی کردند..کمی که نشست بعد ایستاد..

به او می گفتند راوی..نمیدانستم دقیقا راوی یعنی چه؟!

این اسم به گوشم نخورده بود! فقط میدیدم دیگر از شلوغی توی اتوبوس خبری نیست!

همه ساکت و چشم به دهان او دوخته اند..

آمد وسط اتوبوس ایستاد..و شروع کرد..

جغرافیای منطقه را شرح دادند..و آب و هوایش را..اینکه بسیار گرم است و..

خب من همه اینها را میدانستم که!

و بعد آن گربه نشسته خوش نقش-ایران- را شرح داد و سپس وصلش کرد به جنگ!

کمی حرفهایش رسمی و کلاسیک بود و برای من خسته کننده..

و بعد از شهدا گفت و دیدم که یک به یک چفیه ها را میکشند روی صورتهایشان و گریه میکنند!!!

من اصلا نمیفهمیدم علت گریه شان را..

دو سه ساعتی از حمیدیه دور شده بودیم که توی یک بیابان گنبدی طلایی رنگ و اتوبوسهای پارک شده فراوان از دور خود نمایی میکرد!

به گمانم امام زاده آمد! هیچ ذهنیتی از شهدا و راهیان نور نداشتم خب!

سخنان راوی تمام شد و اتوبوس به سختی جای پارک پیدا کرد و همه پیاده شدند...

دیدم که همه پابرهنه اند..دلیل این کارهایشان را نمیدانستم!

و45 دقیقه بعد قرارمان شد جای پارک اتوبوس! و هرکسی رفت پی گوشه ای و خلوتی..

محسن را ندیدم..

اتوبوس نارنجی رنگ را نشان کردم و پس از گذر از لابه لای اتوبوسها رسیدم به سردری که رویش نوشته بود:

به موقعیت حضرت ابوالفضل خوش آمدید

" فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس الطوی"

و چه کفشهایی که پشت این سر در از پای کنده نشده بود!

من هم خواستم که امتحان کنم! دوست داشتم شبیه آنها باشم خب!

و یک قمقمه هم دیدم شبیه به دست بود..

و آن گنبد طلایی رنگ و زیارتگاهش را..

دوست نداشتم وارد آن زیارتگاه شوم..نمیدانم چرا!

رفتم روی آن تپه بلندی که پرچمها به دست باد بودند. سنگریزه ها پایم را اذیت میکردند.

کمی برای خودم چرخیدم..صدای نوحه هم می آمد..

گریه ام گرفت..صدای نوحه هم می آمد..

از تپه ها خزیدم پایین..صدای نوحه هم می آمد..

پشت سنگری پناه گرفتم..و باز صدای نوحه..یک مرد سفید پوش داشت به سمتم می آمدم..

توی دستش افسار یک شتر بود..به خودم که آمدم صدای نوحه قطع شده بود!

چادرم خاکی بود..حال خود را نمی فهمیدم..توی فکر آن مرد سفید پوش بودم که که بود؟!

چشم چرخاندم  ندیدمش...یادم از اتوبوس آمد..افتان و خیزان دویدم به طرف خروجی..

از کنار آن گنبد طلایی می دویدم..چشمم افتاد به شلوغی داخلش..

دویدم داخل زیارتگاه..خاکی بودم و اشکی بودم و..

آن عکس و هزاران امضا مجذوبم کرد.. ای سر و پا..منِ بی سر و پا خودم را کنار عکس تو یافتم..

دویدم بیرون..خاکی بودم..اشکی بودم..پریشان بودم..و حالا از اتوبوس هم جامانده بودم!!!

پیدایش نمیکردم...

ان شاءالله ادامه دارد..

92-10-28

۰ نظر ۲۸ دی ۹۲ ، ۱۳:۲۱
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

اصلا محسن را نمی دیدم! مدام کنار دوستانش بود!

مسئول فرهنگی کاروان بین بچه ها اقلام فرهنگی تقسیم میکرد..

رسید به آخر اتوبوس, انگار دلش نمیخواست به من بسته فرهنگی بدهد! گرفتم! دوست داشتم من هم داشته باشم! با اینکه اصلا نمیدانستم این کارها یعنی چه!

یک چفیه بود(هنوز دارمش)یک دفترچه بود و یک خودکار(هنوز دارمشان) یک سجاده زیپی سبز رنگ

منقش به نام ابا عبدالله الحسین علیه السلام بود(هنوز دارمش)..

بلد نبود باید با چفیه کنم؟!

فقط یادم بود که توی فیلمها سه گوش میکردند و می انداختند روی دوششان!

خب من که چادر سرم بود چطور میشود؟

سه گوشش کردم و انداختمش روی سرم از روی چادر!

+عکسش هست محسن گرفت ازمن, انقدر ضایع است که تازه کارم!

زشت بود چفیه را برداشتم!

تا آخر سفر ذهنم درگیر این چفیه بود که چطور استفاده کنم ازش!

دور گردن که می انداختم از زیر چادر دیده نمیشد دوست داشتم دیده شود دلم میخواست خودم را

شبیه آن آدمها کنم..

چون نوشتن را دوست داشتم شروع کردم به ثبت تک تک لحظات(دفترچه اش هنوز هست)

که چه ساعتی سوار اتوبوس شدیم و توی اتوبوس چه چیزهایی خوردیم و شب ساعت11بود که

رسیدیم حسینیه ابوالفضلی های شاهرود و آنجا شام جوجه خوردیم و کوبیده و دوغ...

+ بچه بودم خیلی..درک درستی نداشتم..این ظواهرش برایم مهم بود شاید چون اولین سفر مستقلم بود دوست داشتم بعدا جزء به جزءش را برای همه تعریف کنم.

و صبح5شنبه 8فروردین رسیدیم به اهواز و مستقیم پادگان ثامن الائمه حمیدیه..

از محیطش خوشم نیامد چون پادگان مانند بود..البته در و دیوارش پر بود از عکس شهدا ولی مجذوبم

نکرد!

داشتم پشیمان میشدم از رفتنم خصوصا که آن شب عروسی دختر عمو هم بود!

بعد از یک استراحت کوتاه گفتند همه آماده شوند و وضو بگیرند برای اعزام به منطقه!

وضو گرفتن مرگ من بود! نمیشد حالا بی وضو رفت! خدا قبول میکرد حالا! چون صفی بود طویل!

سوار اتوبوس شدم و چفیه ام را هم انداختم روی دوشم و حرکت به سمت....

ان شاءالله ادامه دارد..

92-10-24

۰ نظر ۲۴ دی ۹۲ ، ۱۳:۱۹
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

آقای علیپور از اتوبوس آمد پایین و با صدای بلندی گفت:

جای خالی داریم هرکس دوست دارد عازم شود بیاید اسم

بنویسد..................................................

بال درآوردم...

پرواز کردم....

ذوق کردم...

گریه کردم....

داشتم به آرزویم نزدیک میشدم..

بابا دوید به سمت آقا علیپور و ...

گفتند بروم توی اتوبوس و بنشینم...نفهمیدم چطور رفتم بالا!میترسیدم این جایگاه را از من بگیرند!

رفتم بالا....سید محسن هم توی اتوبوس بود.همهمه ای توی اتوبوس به پا شد!

از اینکه یک دختر وارد اتوبوسشان شود ناراضی بودند.شاید چون نمیتوانستند راحت بگویند و بخندند!

نمیدانم!

آخرین صندلی اتوبوس را سپردند دست من! تا نشستم مامان و بابا را بالای سرم دیدم..

:9فروردین عروسی فهامه هست ها! تو که عروسی دوست داری نرو! فاضله هم هست فریده هم هست نرو...

:بدون ساک و لباس چطور میخوای بری سفر اونم یک هفته؟!

:مسواک نداری جوراب نداری اگر لباسات کثیف بشه چی کار میکنی؟!

:بین این همه پسر و مرد بهت خوش نمیگذره ها! هم اینا معذبن هم تو!

:بادی تا آخر سفر این گوشه کز کنی جایی رو نگاه نکنی سرت پایین باشه نرو!

:لباسای عیدت خراب میشه تو اتوبوس(لباسای عیدم تنم بود) نرو!

رفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هیچ چی نمی شنیدم!

مامان راضی نبود! میخواست با حرفهای بالا منصرفم کند!

بابا هم خیلی راضی به نظر نمی رسید! اگر محسن نبود محال بود بگذار سوار اتوبوس شوم.

البته آقا علیپور این قول را به بابا دادند که بعدا جا به جا میکنند جایگاه مرا.

بابا قدری پول داد دستم گفت برای خودم مسواک و لباس اگر لازمم شد بخرم!

آقای علیپور آمدند بالا..

برای حضور و غیاب نهایی...

میترسیدم اسم مرا نخواند...

کمی برایم سنگین بود آن جو!

بین آن همه غریبه یک دختر بلند شود و بگوید حاضر!

محسن هم دوست نداشت کنار من بنشیند!

جمع دوستهای خودش را میپسندید! حق داشت خب!

و اتوبس شماره 4 شهید برونسی عازم راهیان نور شد!

و...

ان شاءالله ادامه دارد..

92-10-22


۰ نظر ۲۲ دی ۹۲ ، ۱۳:۱۷
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)
بسم الله مهربون

عمو در یکی از اداره های مهم دولتی مشغول به کار بود..

او بود که دخترش فهامه را فرستاد راهیان نور..

من هم دوست داشتم آنجا را تجربه کنم!

ببینم کجاست!

چه شکلی هست!

چه کار میکنند آنجا!

و...

تعریفهای مریم هم مزید بر علت بود.

یادم نیست دقیقا چرا علاقه داشتم بروم راهیان نور...شاید حسی کنجکاوانه..

آخر نسل من نسل بعد از جنگ و امام بود..

یادم هست دقیقا شهید صیاد شیرازی را که ترور کردند و ما از تلویزیون خانه مطلع شدیم و من کودکی

بودم و آنقدر گریه کردم برای شهید با اینکه ایشان را نمیشناختم اصلا و ندیده بودمشان اصلا و چه

میدانستم ترور و شهید و شهادت یعنی چه!

و یک شعر هم برای شهید صیاد سرودم در همان عوالم کودکی!

شاید هم خاطره گویی های عمو و بابا مرا مجذوب آنجا کرد!

اینها شایدهای دنیایی است شاید یک شاید معنوی هم در کار بود...نمیدانم!

ایام نزدیک نوروز بود...

با بابا درمیان گذاشتم فکرم را..

گفتند باید با عمو صحبت کنم تا ایشان از طرف محل کارشان اسم تو را بنویسند...

-همان پارتی بازی خودمان-

چون واقعا بلد نبودیم از کجا باید اسم بنویسیم و برویم راهیان نور!!!!!!!!

بابا پشت گوش می انداختند..خودم تماس گرفتم خانه عمو و قضیه را گفتم.

عمو گفتند شنبه زنگ بزن و خبرش را بگیر.

شنبه زنگ زدم و ایشان گفتند که نمیشود...فقط فرزندان کارکنان همان اداره را میشود اسم نوشت!

خیلی گریه کردم!

مثل همیشه...مثل وقتی که چادر عربی می خواستم...مثل وقتی که چادر ملی خریدم..مثل

همیشه...

دو هفته بعد عمو خواهر خانمشان و یکی دیگر از فامیلهای خانمشان را فرستادند راهیان نور!!!

-همان پارتی بازی خودمان-

خیلی گریه کردم!

دوباره...

آن اسفند حال غریبی داشتم..فقط میخواستم بروم و نمیدانستم چطوری...

بابا رفتند اداره مرکزی محل کارشان. می خواستند جویای کار شوند...

آمدند خانه و گفتند اداره خودمان هم می برد راهیان نور!

البته توی نوروز است!

البته فقط پسرها را می برد!

من هم اسم سید محسن را نوشتم-برادرم-

همه چیز به اسم من بود و بعد به کام دیگری شد..

سید محسن در پوست خودش نمی گنجید...کلاس سوم راهنمایی بود و از خدا خواسته در تکاپوی

بستن ساکش!

حال من خیلی گرفته بود ولی...به دو در زدم ولی بسته بود!

داداش ساکش را می بست و من کمکش میکردم ولی توی دلم بد و بیراه میگفتم بهش

حتی برایش یک دفترچه و خودکار هم گذاشتم که برایم بنویسد از آنجا که چه دیده و چه شنیده!

اما بازهم دلم آرام نشد و برای اینکه دلم خنک شود بعد از یک قربان صدقه رفتن صوری برایش نوشتم:

-داداش جون اگر اونجا مین یا خمپاره یا نارنجک دیدی برام سوغاتی بیار-

خیلی حسودیم میشد خب!

مامان دعوایم کرد: میخوای پسرمو به کشتن بدی! نیاری مامان الکی میگه!

واویلا..

فقط میگی ریخته اونجا موندن این بره جمعشون کنه! والا!

روز شش فروردین سال جدید رفتیم به محل اعزام..یک اداره ای بود..همه همکارهای بابا بودند

میشناختمشان!

تا همان لحظات آخر امید داشتم نمیدانم چرا!

-بابا آقای حسینی رو دیدین؟ اونجا ایستادن میرید بهشون بگید دخترمم ببرید!

-بابا آقای زنگنه از دور سلام کردن بهتون میرید پیششون برا من بگید!

-بابا آقای علیپور...بابا آقای...

بابام میگفتند دختر جان مگر تاکسیه که تو رو هم سوار کنن سر راه پیادت کنن؟

اینا همه حکم دارن اسم نوشتن تدارک دیدن مگر شهر هرته؟

مراحل اداری داره مراحل قانونی داره!

نماز ظهر را که خواندند صدا زدند همه بیرون جلوی اتوبوسها باشند...

رفتیم بیرون چهار اتوبوس بود که جلوی هرکدامشان چهار پارچه زده بودند و نوشته بودند کاروان

اعزامی راهیان نور مشهد مقدس..

و هر اتوبوس با نام یک شهید بود.

اسم سید محسن را خواندند و او ساکش را تحویل داد به جعبه بغل و رفت بالا!

اتوبوس شماره۴ شهید برونسی،همه پسر بودند..

۳اتوبوس دیگر خانوادگی بودند..

همه توی صندلیهاشان مستقر بودند و از پنجره اتوبوس با خانواده هاشان صحبت میکردند..

مامان سفارشهای لازم را به محسن میکرد...من نگاهش میکردم!داشت ذوق مرگ میشد من

میفهمیدم!

آقای علیپور مسئول کل کاروان رفت بالا و شمارش کرد و همین طور سه اتوبوس دیگر را...

و....

ان شاءالله ادامه دارد..

92-10-21

۱ نظر ۲۱ دی ۹۲ ، ۱۳:۱۵
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)

بسم الله مهربون

 

همیشه پای خاطره های بابا مینشستم اما اصلا سر در نمی آوردم.

مثلا من چه میدانستم جبهه کجاست و شهید کیست و ...فقط توی فیلمها دیده بودم!

حقیقتا اصلا توی فاز معنویت نبودم....

دیوار اتاقم پر بود از پوسترهای تیم استقلال و بارسلونا و اغلب بازیگرهای معروف...

شاید چون تحت تاثیر دایی ها بودم این شکلی بار آمدم!

آنها بودند که برایم از فوتبال تعریف کردند و یادم هست یک بار دایی سعیدم بلیط قطار گرفته بود از

مشهد به تهران و رفت ورزشگاه آزادی تا بازی استقلال و پیروزی را ببیند و از بیرون ورزشگاه زنگ زد و

برایمان از آنجا تعریف کرد!!!

کلن حول محور این جور مسائل میچرخیدیم من و دور و بری هایم!

نمیدانم چرا پدر و مادرم راهنمایی ام نمیکردند!

شاید چون تحصیلات عالیه نداشتند یا خیلی غرق در زندگی بودند یا اینکه آن موقع ها مد بوده نمیدانم!

شاید چون من و برادر و خواهرم سه بچه پشت سر هم بودیم و همیشه مشغول بازی یا خرابکاری یا

خوردن بودیم با هم وقت فراگیری این مسائل را نداشتیم!!!!

البته محیط هم بسیار موثر هست ها..مثلا مدرسه راهنمایی ام جو مذهبی ای نداشت خیلی!

اول دبیرستانم چون شاهد بود مذهبی بودند و کمی خشک..

اما دوم و سوم و پیش دانشگاهی مدرسه خوبی بودند..نزدیک حرم و متاثر از فضای معنوی حرم و

مردم آن منطقه و...

خلاصه اینکه آن شب بابا چنان غرق خاطراتش شد که گریست.....................

چند روز بعد هم آمدند توی کلاسمان و از بسیج گفتند..فواطم رفتند و اسم نوشتند من هم همینجور

الکی و به پیروی از آنها بسیجی شدم!

و همینگونه راهپیمایی های 13آبان و 22بهمن و...که مقلدانه شرکت کردم!

جا دارد از مریم هم بگویم که پدرش نظامی بود و خودش بسیار ولایی و شهدایی و پایه ثابت بسیج و

راهپیمایی..

یادم هست روز 22بهمن قرار گذاشتیم که خودمان انفرادی برویم راهپیمایی.

قرار گذاشتیم سر کوچه خانه فاطمه ی دیگر..

من و مریم و فاطمه سادات و فاطمه ی دیگر فکر کنم اینترنشنال هم بود.

همه جمع شدیم و چون محرم بود سر کوچه شان عدسی میدادند برای صبحانه..

ما هم پلاکارد به دست رفتیم توی صف و عدسی گرفتیم و آمدیم توی کوچه و خوردیم!

D:

من فقط برای اینکه کنار دوستان باشم راهپیمایی شرکت میکردم!وگرنه آن موقع خیلی بامعرفت نبودم!

و نزدیک ایام نوروز شد و مریم زمزمه راهیان نور سر داد و من چه میدانستم راهیان نور چیست؟

فقط یادم هست سال قبلش فهامه رفته بود راهیان نور و وقتی برگشت ساق دست دستش بود تا

یک ماه با چادری بر سرش..بعد از یک ماه شده همان فهامه قبل بی چادر و ساق دست و ...

او هم جو گیر شده بود مثل اینکه..

اما مریم چیزهای دیگری تعریف میکرد!حتی میگفت اولین باری که رفته راهیان نور7سالش بوده و خیلی

خوش گذشته و...

و داشت رقم میخورد اولین برگ از زندگی جدیدم!

ان شاءالله ادامه دارد...

92-10-16

۱ نظر ۱۶ دی ۹۲ ، ۱۳:۴۹
یار شیخ عبدالزهرا(یار طلبگی و هزار و یک...)